#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_271
زن با صورت سفید و روشنش لبخند خجالت زده ای به روم پاشید و بشقاب رو جلو کشیدم و برای خودم خورشت ریختم.
نیم نگاهی به بشقاب شاپور انداختم که برای خودش فسنجون ریخته بود.
معصومه و دخترش انگار قبلش خورده بودن که آشپزخونه رو برای ما دو تا خلوت کردن.
_اینا 24ساعته اینجان؟
لیوان دوغ برداشتم و کمی ازش خوردم تا برنج و خورشت پایین بره.
شیخ که به طرز قشنگی و مرتب غذا میخورد و نگاهش رو از بشقاب بر نمیداشت، سری به نشونه تایید برام تکون داد.
_خب جای خوابشون کجاست؟ تو همین خونه ان؟
_نه تو این طبقه نیستن... تو حیاط یه سوئیتی هست اونجا گفتم بمونن.
"آهانی" زمزمه کردم.
انقدر دستپختش خوشمزه بود که دوتا بشقاب برنج برای خودم کشیدم و وقتی تموم شد با نفس سنگینی، دست روی شکمم گذاشتم و با لذت به صندلی تکیه دادم و چشم بستم.
_بهترین خورشت قیمه ای بود که خوردم وای دستپختش خیلی خوبه شاپور خیلی!
زبونی روی لبم کشیدم و با حس نگاه سنگینی لای پلک هام رو باز کردم که دیدم شیخ داره با سرزنش نگاهم میکنه.
سریع صاف نشستم و زیرلب آروم گفت:
_تند غذا نخور بعدش دلدرد میشی ملودی ناهارت تموم شد برو تو حیاط تا من بیام بریم ورزش کنیم.
#پارت_271
زن با صورت سفید و روشنش لبخند خجالت زده ای به روم پاشید و بشقاب رو جلو کشیدم و برای خودم خورشت ریختم.
نیم نگاهی به بشقاب شاپور انداختم که برای خودش فسنجون ریخته بود.
معصومه و دخترش انگار قبلش خورده بودن که آشپزخونه رو برای ما دو تا خلوت کردن.
_اینا 24ساعته اینجان؟
لیوان دوغ برداشتم و کمی ازش خوردم تا برنج و خورشت پایین بره.
شیخ که به طرز قشنگی و مرتب غذا میخورد و نگاهش رو از بشقاب بر نمیداشت، سری به نشونه تایید برام تکون داد.
_خب جای خوابشون کجاست؟ تو همین خونه ان؟
_نه تو این طبقه نیستن... تو حیاط یه سوئیتی هست اونجا گفتم بمونن.
"آهانی" زمزمه کردم.
انقدر دستپختش خوشمزه بود که دوتا بشقاب برنج برای خودم کشیدم و وقتی تموم شد با نفس سنگینی، دست روی شکمم گذاشتم و با لذت به صندلی تکیه دادم و چشم بستم.
_بهترین خورشت قیمه ای بود که خوردم وای دستپختش خیلی خوبه شاپور خیلی!
زبونی روی لبم کشیدم و با حس نگاه سنگینی لای پلک هام رو باز کردم که دیدم شیخ داره با سرزنش نگاهم میکنه.
سریع صاف نشستم و زیرلب آروم گفت:
_تند غذا نخور بعدش دلدرد میشی ملودی ناهارت تموم شد برو تو حیاط تا من بیام بریم ورزش کنیم.