#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_252
فرصت زیر و رو کردن خونه رو نداشتم چون خودمم خیلی خسته بودم از صبح چشم روی هم نذاشته بودم.
همراه با شیخ به یکی از اتاق ها رفتیم و اولین چیزی که چشمم رو گرفته تخت دو نفره بیگ سایز سرمه ای رنگ بود.
قبل از اینکه شاپور عین پدرها هشدار بده لباس هام رو با لباس راحتی عوض کردم.
زیر پتو خزیدم و با لبخندی که از خنکی تخت به لبم نشست، پتو رو تا گردنم بالا کشیدم.
بعد از دقایقی تخت بالا و پایین رفت و حضور شاپور رو حس کردم اما حال باز کردن چشم هام رو نداشتم.
***
_من اینجوری ببرمت بیرون که بعدش بازداشتگاهی.
با چیزی که شیخ گفت نگاهم روی لباس هام سر خورد.
چیز خاصی نداشت که... تیشرت آستین کوتاه سفید با شلوار لی!
شونه ای بالا انداختم و شال رو روی سرم آویز کردم و با لبخند پرسیدم:
_الان خوب شد؟
دستی به صورتش کشید و نفس عمیقی کشید تا کنترل خودش رو حفظ کنه.
جلو اومد و دستش رو یهویی بالا برد و از پشت چنان به باسنم کوبید که جیغم بلند شد.
#پارت_252
فرصت زیر و رو کردن خونه رو نداشتم چون خودمم خیلی خسته بودم از صبح چشم روی هم نذاشته بودم.
همراه با شیخ به یکی از اتاق ها رفتیم و اولین چیزی که چشمم رو گرفته تخت دو نفره بیگ سایز سرمه ای رنگ بود.
قبل از اینکه شاپور عین پدرها هشدار بده لباس هام رو با لباس راحتی عوض کردم.
زیر پتو خزیدم و با لبخندی که از خنکی تخت به لبم نشست، پتو رو تا گردنم بالا کشیدم.
بعد از دقایقی تخت بالا و پایین رفت و حضور شاپور رو حس کردم اما حال باز کردن چشم هام رو نداشتم.
***
_من اینجوری ببرمت بیرون که بعدش بازداشتگاهی.
با چیزی که شیخ گفت نگاهم روی لباس هام سر خورد.
چیز خاصی نداشت که... تیشرت آستین کوتاه سفید با شلوار لی!
شونه ای بالا انداختم و شال رو روی سرم آویز کردم و با لبخند پرسیدم:
_الان خوب شد؟
دستی به صورتش کشید و نفس عمیقی کشید تا کنترل خودش رو حفظ کنه.
جلو اومد و دستش رو یهویی بالا برد و از پشت چنان به باسنم کوبید که جیغم بلند شد.