#جانانجان471
( حامد )
تو ماشین نشسته بودم و داشتم بهشون نگاه میکردم.
شیدا بنظر آروم میومد. شاد نبود ولی... ولی ترسیده هم نبود.
کلافه بودم، سردرگم بودم. باید چکار میکردم؟ باید میرفتم جلو وهمه چیو بهش میگفتم و برش میگردوندم؟
یا... یا میذاشتم تو دنیای فیکش بمونه؟
هیچ وقت وصیت آخر عمو رو فراموش نمیکردم. تنها چیزی که بهم گفت و تموم کرد این بود که دخترشو نجات بدم.
و منم تمام این مدت تمام سعیمو کردم.
ولی.... ولی درست زمانیکه میخواستم همه چیو بگم و اونو برگردونم، گفتن ماجرا برای شیدا تو وضعیتی که داشت خطرناکترین کار بود.
از دوک میترسید ولی بهش حس هایی هم داشت. اینو خوب میتونستم بفهمم.
فقط اون آدرین حروم زاده رو باید مینداختم تو تله...
و تا به دنیا اومدن بچه باید صبر میکردم و... البته هنوزم هیچ رد و نشونی از دوک پیدا نکرده بودیم.
اینقدر این آدم زرنگ بود که اینهمه سال حتی یه رد تو کاراش از خودش به جا نذاشته بود.
دقیقا و حساب شده و همیشه پاک و بدون رد پا...
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. از سازمان بود...
_الو
_سوژه درحال تعقیب اون دوتاس
_چییی؟؟!
( حامد )
تو ماشین نشسته بودم و داشتم بهشون نگاه میکردم.
شیدا بنظر آروم میومد. شاد نبود ولی... ولی ترسیده هم نبود.
کلافه بودم، سردرگم بودم. باید چکار میکردم؟ باید میرفتم جلو وهمه چیو بهش میگفتم و برش میگردوندم؟
یا... یا میذاشتم تو دنیای فیکش بمونه؟
هیچ وقت وصیت آخر عمو رو فراموش نمیکردم. تنها چیزی که بهم گفت و تموم کرد این بود که دخترشو نجات بدم.
و منم تمام این مدت تمام سعیمو کردم.
ولی.... ولی درست زمانیکه میخواستم همه چیو بگم و اونو برگردونم، گفتن ماجرا برای شیدا تو وضعیتی که داشت خطرناکترین کار بود.
از دوک میترسید ولی بهش حس هایی هم داشت. اینو خوب میتونستم بفهمم.
فقط اون آدرین حروم زاده رو باید مینداختم تو تله...
و تا به دنیا اومدن بچه باید صبر میکردم و... البته هنوزم هیچ رد و نشونی از دوک پیدا نکرده بودیم.
اینقدر این آدم زرنگ بود که اینهمه سال حتی یه رد تو کاراش از خودش به جا نذاشته بود.
دقیقا و حساب شده و همیشه پاک و بدون رد پا...
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. از سازمان بود...
_الو
_سوژه درحال تعقیب اون دوتاس
_چییی؟؟!