#جانانجان469
دستمو برنداشتم. نمیتونستم از بچه ام دست بکشم... حتی یه ثانیه نمیخواستم و نمیتونستم ریسک کنم.
این بچه رو من با خون و گوشت و تمام جونم میخواستمش...
با تشرجفت دستامو با یه دستش گرفت و بالای سرم قفل کرد.
همچنان با دست آزادش مشغول ور رفتن با بهشتم شد.
_از این خیسی و دل دل زدنه خوشم میاد.... از اینکه صاحبشو میشناسه و میدونه چطور باید دم تکون بده خوشم میاد
_سع.. دوک.. دوک تورو خدا.. بچمونو میخوام... میخوامش... تو که دوسش داری
سرشو آورد زیر گوشم. زبونی روی لاله ی گوشم کشید و پچ زد: همین الان میتونم دستمو بکنم تو بهشتت و این بچه رو با دستام درش بیارم و پرتش کنم بیرون.
میتونم ساعتها بگ*امت و از دردت غرق لذت بشم.
میتونم هرکاری باهات بکنم و خودم و نیازمو آروم کنم و سیراب...
ولی نمیکنم. میدونی چرا؟؟
با ترس و چشمای دو دو زن خیره داشتم نگاهش میکرد.
_چون نمیخوام به بچه آسیب بزنم. چون بلدم گرایشم رو کنترل کنم. چون من دیونه نیستم شیدا
با حرفش انگار دلم یهو هوری ریخت پایین و اشک عین سیل از چشمام راه گرفت.
با صدای بلند شروع کردم گریه کردن. قفل دستش از رو دستام شل شد که بلند شدم و خودمو انداختم تو بغلش و بلند تر گریه کردم.
محکم بهش چسبیده بودم و دلم نمیخواست ثانیه ایی رهاش کنم.
_ب...بغلم کن...
با حرفم دستاش پیچید دورمو و محکم منو به خودش چسبوند.
_هیششش... لازم بود تا نشونت بدم من میتونم پدر باشم. ما میتونیم پدر و مادرش باشیم
آره میتونستیم. میتونستیم ازش محافظت کنیم. میتونستیم خودمونو کنترل کنیم و نذاریم قسمت سیاه وجودمون رو ببینه...
دستمو برنداشتم. نمیتونستم از بچه ام دست بکشم... حتی یه ثانیه نمیخواستم و نمیتونستم ریسک کنم.
این بچه رو من با خون و گوشت و تمام جونم میخواستمش...
با تشرجفت دستامو با یه دستش گرفت و بالای سرم قفل کرد.
همچنان با دست آزادش مشغول ور رفتن با بهشتم شد.
_از این خیسی و دل دل زدنه خوشم میاد.... از اینکه صاحبشو میشناسه و میدونه چطور باید دم تکون بده خوشم میاد
_سع.. دوک.. دوک تورو خدا.. بچمونو میخوام... میخوامش... تو که دوسش داری
سرشو آورد زیر گوشم. زبونی روی لاله ی گوشم کشید و پچ زد: همین الان میتونم دستمو بکنم تو بهشتت و این بچه رو با دستام درش بیارم و پرتش کنم بیرون.
میتونم ساعتها بگ*امت و از دردت غرق لذت بشم.
میتونم هرکاری باهات بکنم و خودم و نیازمو آروم کنم و سیراب...
ولی نمیکنم. میدونی چرا؟؟
با ترس و چشمای دو دو زن خیره داشتم نگاهش میکرد.
_چون نمیخوام به بچه آسیب بزنم. چون بلدم گرایشم رو کنترل کنم. چون من دیونه نیستم شیدا
با حرفش انگار دلم یهو هوری ریخت پایین و اشک عین سیل از چشمام راه گرفت.
با صدای بلند شروع کردم گریه کردن. قفل دستش از رو دستام شل شد که بلند شدم و خودمو انداختم تو بغلش و بلند تر گریه کردم.
محکم بهش چسبیده بودم و دلم نمیخواست ثانیه ایی رهاش کنم.
_ب...بغلم کن...
با حرفم دستاش پیچید دورمو و محکم منو به خودش چسبوند.
_هیششش... لازم بود تا نشونت بدم من میتونم پدر باشم. ما میتونیم پدر و مادرش باشیم
آره میتونستیم. میتونستیم ازش محافظت کنیم. میتونستیم خودمونو کنترل کنیم و نذاریم قسمت سیاه وجودمون رو ببینه...