#جانانجان466
( شیدا )
باورم نمیشد همه چیز داره به خوبی پیش میره. اینقدر زندگیم بالا و پایین شده بود و اینقدر اتفاقای عجیب افتاده بود که الان نمیتونستم این آرامش رو باور کنم.
از وقتی رسیده بودیم خونه یه راست اومده بودمتو اتاق و بعد از عوض کردن لباسام خزیده بودم رو تخت.
هیچ میل نداشتم اصلا از جام تکون بخورم. بیدار بودم ولی دلم خواب بود. یا...یا شایدم دلم گرفته بود؟
پشت به در اتاق چرخیده بودم و خیره به دیوار رو به روم. اول کنارم دراز کشیدو منو از پشت کشید تو بغلش و خوابید.
پشت بهش بودم و نمیدیدمش ولی از ریتم نفس هاش کاملا معلوم بود خوابیده.
فکر میکرد منم خوابم. وقتی که بیدار شد رو سرمو آروم بوسید و با مرتب کردن پتو روم، از اتاق رفت بیرون.
اصلا الان ساعت چند بود و چه ساعتی از روز بود؟ گرسنه ام بود، دسشویی داشتم، بدنم درد میکرد، تشنه ام بود، ولی همچنان هیچ میلی به پاشدن نداشتم.
همینجور رو تخت بودم که در باز و بسته شد. اومد کنارم رو تخت نشست. ولی من همچنان تکون نخوردم.
دستی لای موهام کشید و گفت: میدونم بیداری. نمیخوای پاشی یه چیزی بخوری؟
_قراره چی به سرش بیاد؟
با حرفم دستمو گرفت و آروم کشید و بلندم کرد. منو کشید سمت خودش و نشوندم رو پاهاش.
مقاومتی نکردم... دلم میخواستش، حتی اگه ازش میترسیدم.
جدیدا خیلی بهش حس پیدا کرده بودم و همشم گذاشته بودم به پای بارداریم و شاید ویارم بهش....
موهامو از جلوی صورتم زد کنار و گفت: قراره اگه بچه ی اون حروم زاده بود با دستام خاکش کنم و رحمتم از وجود نجاستشون پاکسازی کنم.
با حرفش ترسیده به بلیزش چنگ زدم. دستی پشت کمرم کشید و ادامه داد...
_اگرم بچه ی ما باشه تو پوستم نگهش دارم و نذارم آب تو دلش تکون بخوره
_ولی ... ولی تو
_سادیسم دارم؟
هیچی نگفتم و فقط ساکت نگاهش کردم. دست گرفت به لباسم و شروع کرد یکی یکی درآوردن.
سعی کردم جلوشو بگیرم ولی مگه میتونستم؟
( شیدا )
باورم نمیشد همه چیز داره به خوبی پیش میره. اینقدر زندگیم بالا و پایین شده بود و اینقدر اتفاقای عجیب افتاده بود که الان نمیتونستم این آرامش رو باور کنم.
از وقتی رسیده بودیم خونه یه راست اومده بودمتو اتاق و بعد از عوض کردن لباسام خزیده بودم رو تخت.
هیچ میل نداشتم اصلا از جام تکون بخورم. بیدار بودم ولی دلم خواب بود. یا...یا شایدم دلم گرفته بود؟
پشت به در اتاق چرخیده بودم و خیره به دیوار رو به روم. اول کنارم دراز کشیدو منو از پشت کشید تو بغلش و خوابید.
پشت بهش بودم و نمیدیدمش ولی از ریتم نفس هاش کاملا معلوم بود خوابیده.
فکر میکرد منم خوابم. وقتی که بیدار شد رو سرمو آروم بوسید و با مرتب کردن پتو روم، از اتاق رفت بیرون.
اصلا الان ساعت چند بود و چه ساعتی از روز بود؟ گرسنه ام بود، دسشویی داشتم، بدنم درد میکرد، تشنه ام بود، ولی همچنان هیچ میلی به پاشدن نداشتم.
همینجور رو تخت بودم که در باز و بسته شد. اومد کنارم رو تخت نشست. ولی من همچنان تکون نخوردم.
دستی لای موهام کشید و گفت: میدونم بیداری. نمیخوای پاشی یه چیزی بخوری؟
_قراره چی به سرش بیاد؟
با حرفم دستمو گرفت و آروم کشید و بلندم کرد. منو کشید سمت خودش و نشوندم رو پاهاش.
مقاومتی نکردم... دلم میخواستش، حتی اگه ازش میترسیدم.
جدیدا خیلی بهش حس پیدا کرده بودم و همشم گذاشته بودم به پای بارداریم و شاید ویارم بهش....
موهامو از جلوی صورتم زد کنار و گفت: قراره اگه بچه ی اون حروم زاده بود با دستام خاکش کنم و رحمتم از وجود نجاستشون پاکسازی کنم.
با حرفش ترسیده به بلیزش چنگ زدم. دستی پشت کمرم کشید و ادامه داد...
_اگرم بچه ی ما باشه تو پوستم نگهش دارم و نذارم آب تو دلش تکون بخوره
_ولی ... ولی تو
_سادیسم دارم؟
هیچی نگفتم و فقط ساکت نگاهش کردم. دست گرفت به لباسم و شروع کرد یکی یکی درآوردن.
سعی کردم جلوشو بگیرم ولی مگه میتونستم؟