#جانانجان360
تو ماشین نشسته بودیم و بی هدف داشتم میرفتم.
نه من حرفی میزدم و نه شیدا.تو سکوت مطلق داشتیم میرفتیم و هرکدوم غرق تو افکار خودمون.
چقدر مسیر زندگی داشت عجیب پیش میرفت؟!
شیدایی که کل زندگیش زیرو رو شده بود و خودشم خبر نداشت هنوز که جای اصلیش کجا بوده و چطور سرنوشتش عوض شده...
و منی که افسار زندگیم از دستم خارج شده بود و به تاخت داشت منو میبرد جاییکه اصلا خودمم نمیدونستم قراره چی پیش بیاد.
نیم نگاهی سمتش انداختم و نگاهم رفت سمت شکمش که دستشو گذاشته بود روش.
چقدر دلم میخواست لمسش کنم. یه موجود کوچولو از وجود من... من و شیدا...
بچه ی ما!! باید چکار میکردیم براش؟؟ یعنی... یعنی یکی دیگه هم قرار بود بهمون اضافه بشه؟؟
آخر وسوسه بهم غلبه کرد و ماشینو کشیدم کنار خیابون و خاموش کردم.
با وایستادنم شیدا انگار تازه از فکر اومد بیرون و برگشت نگاهم کرد.
تا دست بردم سمت شکمش ترسیده خودشو جمع کردو اسممو صدا زد....
_بهش صدمه نمیزنم اگه بچه ی من باشه
دیگه ساکت شد که دستمو جلوتر بردم و گذاشتم رو شکمش. حسش میکردم. اون موجود کوچولو که تکون میخورد رو حسش میکردم.
لبم به لبخند باز شد. چشمام برق افتاد.
_بچه ی ماست؟
_سعید، اگه بچه ی ما باشه.. اونوقت... اون...اونوقت...
_چی؟
_گرایشت... گرایشم... ما.. ما عادی نیستیم...
به آنی برق چشمام خاموش شد و سیاهی اومد جلو چشمم.
تو ماشین نشسته بودیم و بی هدف داشتم میرفتم.
نه من حرفی میزدم و نه شیدا.تو سکوت مطلق داشتیم میرفتیم و هرکدوم غرق تو افکار خودمون.
چقدر مسیر زندگی داشت عجیب پیش میرفت؟!
شیدایی که کل زندگیش زیرو رو شده بود و خودشم خبر نداشت هنوز که جای اصلیش کجا بوده و چطور سرنوشتش عوض شده...
و منی که افسار زندگیم از دستم خارج شده بود و به تاخت داشت منو میبرد جاییکه اصلا خودمم نمیدونستم قراره چی پیش بیاد.
نیم نگاهی سمتش انداختم و نگاهم رفت سمت شکمش که دستشو گذاشته بود روش.
چقدر دلم میخواست لمسش کنم. یه موجود کوچولو از وجود من... من و شیدا...
بچه ی ما!! باید چکار میکردیم براش؟؟ یعنی... یعنی یکی دیگه هم قرار بود بهمون اضافه بشه؟؟
آخر وسوسه بهم غلبه کرد و ماشینو کشیدم کنار خیابون و خاموش کردم.
با وایستادنم شیدا انگار تازه از فکر اومد بیرون و برگشت نگاهم کرد.
تا دست بردم سمت شکمش ترسیده خودشو جمع کردو اسممو صدا زد....
_بهش صدمه نمیزنم اگه بچه ی من باشه
دیگه ساکت شد که دستمو جلوتر بردم و گذاشتم رو شکمش. حسش میکردم. اون موجود کوچولو که تکون میخورد رو حسش میکردم.
لبم به لبخند باز شد. چشمام برق افتاد.
_بچه ی ماست؟
_سعید، اگه بچه ی ما باشه.. اونوقت... اون...اونوقت...
_چی؟
_گرایشت... گرایشم... ما.. ما عادی نیستیم...
به آنی برق چشمام خاموش شد و سیاهی اومد جلو چشمم.