#جانانجان359
سکوت حاکم شده بود تو اتاق. باید چکار میکردم؟ سر جون بچه ام ریسک میکردم؟
اصلا معلوم نبود بچه ی من باشه یا نه، اونوقت باید چند ماه بودنشو تحمل میکردم و در نهایت میفهمیدم بچه ی اون حروم زاده تو رحم شیدا داشته رشد میکرده؟
لعنتی چکار باید میکردم؟
تو فکرای وحشتناک تو سرم داشتم چرخ میزدم که دستی نشست رو مشت گره خورده ام.
از فکر اومدم بیرون و سر چرخوندم سمتش و نگاهش کردم...
با چشمای اشکی زل زده بود به من لباش میلرزید از بغض. یه دستش رو شکمش بود! داشت محافظت میکرد از اون بچه؟! اگه بچه ی اون عوضی بود چی؟
ناخودآگاه با اخم دست بردم سمت دستش تا از رو شکمش بر دارم که انگار فهمید و با ترس گفت: اگه برای ما باشه چی؟ دوک... س...سعید... نذار بترسه.. نمیخوام مثل من بترسه، نمیخوام ازت بترسه...
_از من میترسی؟
به معنی آره سر تکون داد. حق داشت من نمیتونستم خشونتم رو کنترل کنم و لذتم از این ....
دستشو رو دستم فشار آرومی داد و گفت: چند ماه رو صبر کنیم؟ اگه بچه ی ما نبود هرکاری خواستی بکن
_اگر جلو چشمت کشتمش چی؟
ریختن اشکش سریعتر شد و گفت: باشه... هرکار تو بگی. ولی تا قبل دنیا اومدنش اذیتش نکن. شاید...شاید بچه ی خودت باشه. کمکش کن سعید. دوسش داشته باش. اون بچه فقط من و تو رو داره
یکباره بلند شدم و شیدا هم همراه خودم بلند کردم و رو به دکتر گفتم: ممنون برای کمکتون، خداحافظ
داشتم میرفتم سمت در که گفت: میشه بدونم تصمیمتون چیه؟
همونجور که دستم رو دستگیره بود درو باز کردم و گفتم: چند ماه رو صبر میکنم. سر جون بچه ام ریسک نمیکنم...
از اتاق زدم بیرون که حرف آخرشو شنیدم: بهترین تصمیم بود باباش...
باباش؟! آره باباش... منو بابا صدا میزد. چقدر حس غریبی بود.
سکوت حاکم شده بود تو اتاق. باید چکار میکردم؟ سر جون بچه ام ریسک میکردم؟
اصلا معلوم نبود بچه ی من باشه یا نه، اونوقت باید چند ماه بودنشو تحمل میکردم و در نهایت میفهمیدم بچه ی اون حروم زاده تو رحم شیدا داشته رشد میکرده؟
لعنتی چکار باید میکردم؟
تو فکرای وحشتناک تو سرم داشتم چرخ میزدم که دستی نشست رو مشت گره خورده ام.
از فکر اومدم بیرون و سر چرخوندم سمتش و نگاهش کردم...
با چشمای اشکی زل زده بود به من لباش میلرزید از بغض. یه دستش رو شکمش بود! داشت محافظت میکرد از اون بچه؟! اگه بچه ی اون عوضی بود چی؟
ناخودآگاه با اخم دست بردم سمت دستش تا از رو شکمش بر دارم که انگار فهمید و با ترس گفت: اگه برای ما باشه چی؟ دوک... س...سعید... نذار بترسه.. نمیخوام مثل من بترسه، نمیخوام ازت بترسه...
_از من میترسی؟
به معنی آره سر تکون داد. حق داشت من نمیتونستم خشونتم رو کنترل کنم و لذتم از این ....
دستشو رو دستم فشار آرومی داد و گفت: چند ماه رو صبر کنیم؟ اگه بچه ی ما نبود هرکاری خواستی بکن
_اگر جلو چشمت کشتمش چی؟
ریختن اشکش سریعتر شد و گفت: باشه... هرکار تو بگی. ولی تا قبل دنیا اومدنش اذیتش نکن. شاید...شاید بچه ی خودت باشه. کمکش کن سعید. دوسش داشته باش. اون بچه فقط من و تو رو داره
یکباره بلند شدم و شیدا هم همراه خودم بلند کردم و رو به دکتر گفتم: ممنون برای کمکتون، خداحافظ
داشتم میرفتم سمت در که گفت: میشه بدونم تصمیمتون چیه؟
همونجور که دستم رو دستگیره بود درو باز کردم و گفتم: چند ماه رو صبر میکنم. سر جون بچه ام ریسک نمیکنم...
از اتاق زدم بیرون که حرف آخرشو شنیدم: بهترین تصمیم بود باباش...
باباش؟! آره باباش... منو بابا صدا میزد. چقدر حس غریبی بود.