° ایوای جاوید °
#پارت363
جاوید تای ابرویی بالا انداخت.
- حالت خوبه ایوا؟ میگم شب پرواز دارم!
ایوا با بیچارگی سمت چمدان جاوید رفت و لباس هایش را دانه به دانه از چمدان بیرون آورد.
کارهایش همه هیستریک بود.
نمیخواست جاوید ترکش کند.
جاوید داشت رهایش میکرد.
نباید جاوید را از دست میداد.
خاک بر سرش با حماقتی که کرده بود...
جاوید با صبری لبریز سمتش قدمی برداشت و مچ دستش را بین دستش قفل کرد.
از بین دندانهای قفل شدهاش غرید:
- چه غلطی داری میکنی؟
ایوا بی حال دستش را بند یقهی جاوید کرد.
گریه نمیکرد اما چشمانش از اشک تار میدید.
- ببخشید... من... من دیگه هیچوقت لب به هیچ الکلی نمیزنم... تا بمیرم من...
جاوید گیج شده بود.
اخمهایش را درهم کشید.
این ناتوانی و ضعف ایوا اعصابش را داشت متشنج میکرد.
تشر زد:
- چته؟ این کارا چیه میکنی ایوا؟
ایوا صورتش را به سینهی جاوید تکیه داد.
نفسش بالا نمیآمد.
ترسیده بود.
از رفتن جاوید وحشت زده بود.
بی رمق زمزمه کرد:
- نرید... خواهش میکنم... به خاطر منه میدونم. دیشب...
انقدر ترسیده بود که بخش خجالت مغزش خاموش شده بود.
حاضر بود به هر ریسمان سیاه و سفیدی چنگ بزند تا جاوید نرود.
جاوید فکر میکرد مشکل ایوا صحبت نکردن و گنگ ماندن رابطهی نیمه تمام شب قبلشان است اما خبر نداشت، مرز فروپاشی ایوا، نبود خودش بود!
مرزی که دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود.
در حدی که بدون حتی لحظهای فکر کردن؛ در حالی که به سینهی ستبر جاوید تکیه داد بود، ادامه داد:
- تقصیر منه... ببخشید. من نباید میبوسیدمتون! من اشتباه کردم. نفهمیدم. خواهش میکنم نرید. به خدا... به روح بابام قسم... نفهمیدم دارم چیکار میکنم. مغزم کار نمیکرد....
دخترمممم🥺🥺🥺🥺
جاوید میره قطر یا نه به نظرتون؟
پارتهای دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥
#پارت363
جاوید تای ابرویی بالا انداخت.
- حالت خوبه ایوا؟ میگم شب پرواز دارم!
ایوا با بیچارگی سمت چمدان جاوید رفت و لباس هایش را دانه به دانه از چمدان بیرون آورد.
کارهایش همه هیستریک بود.
نمیخواست جاوید ترکش کند.
جاوید داشت رهایش میکرد.
نباید جاوید را از دست میداد.
خاک بر سرش با حماقتی که کرده بود...
جاوید با صبری لبریز سمتش قدمی برداشت و مچ دستش را بین دستش قفل کرد.
از بین دندانهای قفل شدهاش غرید:
- چه غلطی داری میکنی؟
ایوا بی حال دستش را بند یقهی جاوید کرد.
گریه نمیکرد اما چشمانش از اشک تار میدید.
- ببخشید... من... من دیگه هیچوقت لب به هیچ الکلی نمیزنم... تا بمیرم من...
جاوید گیج شده بود.
اخمهایش را درهم کشید.
این ناتوانی و ضعف ایوا اعصابش را داشت متشنج میکرد.
تشر زد:
- چته؟ این کارا چیه میکنی ایوا؟
ایوا صورتش را به سینهی جاوید تکیه داد.
نفسش بالا نمیآمد.
ترسیده بود.
از رفتن جاوید وحشت زده بود.
بی رمق زمزمه کرد:
- نرید... خواهش میکنم... به خاطر منه میدونم. دیشب...
انقدر ترسیده بود که بخش خجالت مغزش خاموش شده بود.
حاضر بود به هر ریسمان سیاه و سفیدی چنگ بزند تا جاوید نرود.
جاوید فکر میکرد مشکل ایوا صحبت نکردن و گنگ ماندن رابطهی نیمه تمام شب قبلشان است اما خبر نداشت، مرز فروپاشی ایوا، نبود خودش بود!
مرزی که دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود.
در حدی که بدون حتی لحظهای فکر کردن؛ در حالی که به سینهی ستبر جاوید تکیه داد بود، ادامه داد:
- تقصیر منه... ببخشید. من نباید میبوسیدمتون! من اشتباه کردم. نفهمیدم. خواهش میکنم نرید. به خدا... به روح بابام قسم... نفهمیدم دارم چیکار میکنم. مغزم کار نمیکرد....
دخترمممم🥺🥺🥺🥺
جاوید میره قطر یا نه به نظرتون؟
پارتهای دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥