•••ایوای جاوید•••


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Quotes


ژانر رمان: عاشقانه_ صحنه‌دار🔞
پایان خوش💝
شروع رمان👇
https://t.me/c/1962736477/28

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Quotes
Statistics
Posts filter


° ایوای جاوید °
#پارت363


از تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم!
حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه...


نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد


- ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟


نامدار کلافه دست به کمرش می زند


- چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه...
حیثیتمو جلو همکارام برده!


خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده...


- خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟
سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟


نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد


- راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه.
توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟


خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود.

توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟
سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت
با آن دختر...
اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست...
در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود

همه چیز ها را می دید اما نامدار را دوست داشت حرفی نمی زد


- مادر اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق!


به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به مادرش سمت پذیرایی رفت


امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود.
اصلا برای همان مهمانی گرفته بود

خودش غذا پخته بود.
حتی کیک را هم...
نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت...


این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود.
با حسرت نگاهی به نامدار انداخت
خوشحال بود و با برادرش حرف می زد

با همه خوب بود، قبلا با او هم خوب بود اما الان نه...

با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت


- عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟


همه با لبخند منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود


- امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون


دید که نفس نامدار آزاد رها شد
حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش...


- برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان.


نامدار بی حرف نگاهش می کرد.
در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌...


- فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی


اخم های نامدار غلیظ تر شده بود.
خاتون که با او حرف نزده بود هنوز!


- خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم...


ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش...


- ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید.


جلو رفته بود که نامدار تنش را از مبل بالا کشیده و زیر گوشش غرید:


- چه مرگته یاس؟ چرا چرت و پرت می گی؟


دخترک خندید. با درد...
کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی مرد نامردش را بوسید...


- این بهترین کادویی که لیاقتشو داری...


ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد


- بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم!


گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد...
قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود...


پارت جدیدش 😭😭

https://t.me/+lw6goSbS4ysxZGQ8
https://t.me/+lw6goSbS4ysxZGQ8
https://t.me/+lw6goSbS4ysxZGQ8
https://t.me/+lw6goSbS4ysxZGQ8


- تو گوه خوردی عکسِ لختیتو فرستادی واسه دوستت!

لگدی به پهلویش کوبید.
هق هق دخترک بالا گرفت و لب زد:

- من واسه…واسه یه چیز دیگه فرستاده بودم!

صدایِ رخساره هوویش از آن گوشه بلند شد، دست به سینه به تماشایِ کتک خوردنش ایستاده بود.

- آره واسه اینکه هرزگی‌کنی فرستادی!

حرفش آشور را جری کرد که محکم بیخِ گوشِ دخترک خاباند!
صدای فریادش بالا گرفت:

- میخواستی منو بی غیرت کنی؟

از درد به خودش پیچید.
چشمش به نگار افتاد.
دوستی که برایش کم از دشمن نداشت!
قطره‌ی اشک روی لبش لغزید:

- حلالت نمیکنم!

مشتِ آشور محکم تویِ دهانش کوبیده شد.
احساس کرد دندان‌هایش تویِ دهانش خورد شده:

- خفه شو هرزه، صداتو نشنوم!

- ادبش کن عشقم، تاوانِ هرزگی و خیانت همینه!

لگدِ مرد اینبار به شکمش کوبیده شد.
گرمی خون را لایِ پاهایش احساس کرد اما نای حرف زدن نداشت.
رویِ زمین افتاده بود و به خودش می‌پیچید.
از لای چشم‌های‌نیمه بازش تصویرِ آشور را دید.

- سه روز بی آب و غذا میمونی تا وکیلم بیاد سه طلاقت کنم هرزه!

از اتاق خارج شد و درب را قفل کرد.
دخترکِ تن بیجانش را سمت تخت کشید.
تیغی که از قبل زیر بالشش گذاشنه بود را برداشت.
سردی تیغ دستش زا لرزاند.

- اینجا دیگه جایِ من و تو نیست مامانی!

تیغ را محکم روی دستش کشید و …

ــــــــــــ

«آشور»

رخساره نشسته بود و نگار گریه میکرد.

- خوب کردی عشقم، باید ادب می‌شد!

میان موهایش دست کشید.
حتی دیگر صدایِ گریه هایِ دخترک هم نمی‌آمد.

نگار با بعض خودش را سمت رخساره کشید و پچ زد:

- خیلی اب و تاب دادی بهش!

رخساره پشت چشم نازک کرد:

- حقشه، طلاقش بده من راحت شم!

عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد.
گریه‌اش اوج گرفت و رو به آشور گفت:

- زنت حاملست آشور…
عکس داده بود فقط شکمشو ببینم، میخواست برامدگی شکمشو نشون بده!

هوش از سر آشور پرید.
بهت زده نگاهشان کرد.
رخساره از ترس رنگش پریده بود و نگار گریه میکرد.

- تورو خدا برو کمکش کن، بچه…

میان حرفش پرید و عربده زد:

- بدبختم کردید حرومزاده ها!
به ولای علی زن و بچم طوریشون بشه من میدونم و شما!

ترسیده در را باز کرد.
چشمش به جسم بیجان دخترک افتاد.
کفِ اتاق افتاده بود، دور و برش را خون گرفته بود.
پایین پایش زانو زد:

- نازان!

خون روی مچ دستِ دخترک جاری شده بود.
نبضش نمی‌زد…
نفس نمی‌کشید…


ادامه👇🏻

https://t.me/+uSy9govKDIFiNTM0
https://t.me/+uSy9govKDIFiNTM0
https://t.me/+uSy9govKDIFiNTM0


- فوتبالیستی یا آخوند؟

بی اهمیت به من تسبیح گردوند و زیر لب "لا اله الا الله" گفت.📿

اومدم دُبی با مرموزترین فوتبالیست مصاحبه کنم اما عاشقش شدم.

https://t.me/+LbUdwdagbAY5OWZk



"حنا"

معتاد خودار*ضایی بودم، اما هیشکی نمی‌دونست.

رفتم دُبی با مشهورترین و مرموزترین فوتبالیست مصاحبه کنم،
باهاش همخونه شدم.

اون مُچم رو وقت خود*ارضایی گرفت و مجبور شدم محرمش بشم.

کُهزاد خیلی مذهبی بود، همون شب اول شرط گذاشت صیغه بخونیم، اما من با نقشه رفته بودم‌ خونه‌اش.

تهدیدم کرد و مجبور شدم محرمش بشم.


داشت نماز می‌خوند که با تاپ‌و شلوارک جلوش واستادم.
سرخ شده بود از شرم...
- حاج آقا دختر ترگل ورگل جلوت رژه میره ذکر میگی؟

- لعنت به شیطون.... برو دختر آتیش من رو گُر ننداز...

نزدیکش شدم و زیر گلوش رو لمس کردم.

- گُر بندازم چي میشه؟

نزدیک شد و گفت:
- صیغه ام‌شو بی‌شرف تا نشونت بدم چي میشه

https://t.me/+LbUdwdagbAY5OWZk
https://t.me/+LbUdwdagbAY5OWZk



"کُهزاد"


به خبرنگار سمجی که اومده بود باهام مصاحبه کنه مشکوک شدم، فال گوش واستادم که سر از کارش در بیارم.

- بله قربان شنیدم چی‌گفتین.

فکر‌ می‌کرد رفتم‌ حموم و با خیال راحت حرف می‌زد.
- می‌دونم... می‌دونم، شما برای پدر من پاپوش درست کردین، انداختینش زندان و از من می‌خواید يه آتو از این پسره فوتبالیسته بگیرم که آبروش تو کُل دنیا بره...

برق از سرم پريد.
من که بدی در حق کسی نکرده بودم. کی با من دشمن بود؟

يهو شنیدم که گفت:
- آقا تو رو خدا... من به شیخ قول دادم تا یک هفته دیگه با پسره رابطه برقرار می‌کنم و ازش فیلم می‌گیرم بعدم میندازم تو فضای مجازی...

پس کار شیخ بود؟
همون که دخترش عاشق منه و چون قبول نکردم باهاش ازدواج کنم یکی رو اجیر کرده که با يه آبروریزی کاری کنه که هیچ تیمی با من قرارداد نبنده.

زمزمه کردم:
- تو چرا حنا؟ من عاشقت شدم بودم.

به اتاقم برگشتم.
دل دادم به نقشه‌اش تا دستش رو بشه.
نصفه شب از اتاقم بیرون اومدم که روی کاناپه حنا رو در حالی دیدم که داشت با خودش وَر می‌رفت.

نزدیکش شدم.

با شنیدن صدا شلوارش رو کشيد بالا اما دیر شده بود.
ترسیده عقب رفت.

با يه حرکت مچ هر دو دستش رو با يه دستم گرفتم.

با دست ديگم برآمدگی پشتش رو #لمس کردم و انداختمش رو مبل...

منم باهاش افتادم و به سختي جلو خودم رو گرفتم که نيوفتم روي #تنش...

يه لحظه سکوت شد و برق از سرم پريد... چي شد؟

به فاصله بين بدنمون نگاهي انداختم... شايد فاصله بين صورتمون نهايتاً ده سانت بود...

صداي نفس نفس زدنش پشت هم تو صورتم ميخورد... من ميدونستم اين واکنش از کجاست اما مغز #منحرفم دلش ميخواست چيز ديگه اي برداشت کنه...

چشماي خوشرنگش رو گرد شده به چشمام انداخته بود... دلم واسه اش #لرزيده بود...

بي تعارف ميگم... من اين دختر رو واقعاً ميخواستم... نميدونم اين لرزيدن دل از کجا مياد و دليلش چيه؟

دلم ميخواد همين لحظه اين #لباي سرخ رنگش رو يه لقمه کنم...

اين نفساي گرمش رو با همه وجود حس کنم... نگاه حنا هم بين چشما و #لبام در گردش بود...

نميدونم چشماش چي ميگفت هر چي که بود... دلم ميخواست اينقدر به خودم #فشارش بدم که...

نگاهي به #تنم انداختم که دیدم آلارم زده
🔞🙈🔞🙈

زیر گوشش زمزمه کردم:
- می‌دونم با نقشه وارد خونه من شدی... حالا یا محرم‌من میشی و بهم تن میدی یا همه فيلم ‌هایی که این چند شب ازت گرفتم رو پخش می‌کنم تا به دست بابات برسه...




https://t.me/+LbUdwdagbAY5OWZk

مبحث مهمی که میخوام توی این رمان بهش بپردازم.... خودارضایی👆👆👆


_بخاطر سکس به بچه استامینوفن دادی؟

بهت‌زده با لباس عروس روی تخت نشستم و تو موبایل جواب دادم

_ن...نه

تینا عصبی از پشت خط جواب داد

_ بخاطر شب زفافتون به بچه‌ی شوهرت دارو دادی بخوابه مزاحمتون نشه!

از شدت بهت نمیتونستم دهن باز کنم

_دکترا میگن بچه مسموم شده آزمایش گرفتن
ارسلان تا شنید سریع حمله کرد سمت ماشینش نتونستیم جلوشو بگیریم داره میاد خونه

اشکم روی گونه‌ام چکید

_هاوژین چطوره؟

_بهت میگم ارسلان داره میاد سراغت فرار کن
تو نگران بچه‌ای؟

صدای گریه ام بالا رفت

_من کجا رو دارم برم؟
تنها کس من هاوژین و ارسلانن

با صدای کوبیده شدن در موبایل از دستم رها شد

ترسیده ایستادم

ارسلان داخل اومد

لباس دومادیش چروک و کرواتش باز شده بود

با چشمای به خون نشسته خیره‌ام شد که ناخوداگاه زمزمه کردم

_من.. هاوژین رو بزرگ کردم ارسلان
خار به دستش بره میمیرم

گرفته پچ زد

_بزرگ کردی؟
یا بهش نزدیک شدی که باباشو تور کنی؟

بغض کرده پچ زدم

_توروخدا حرفی نزن که بعدا نتونم ببخشمت

صداش سرد و عصبی بود

_ حتی شناسنامه هم نداشتی
معلوم نبود از زیر کدوم بته به عمل اومدی که بابات حاضر نشد واست شناسنامه بگیره
توئه حروم زاده که ننه بابا نداشتی و شبا تو خیابون می‌خوابیدی بچه‌ی منو بزرگ کردی؟

صدای شکستن قلبمو می‌شنیدم اما ارسلان بس نمی‌کرد

_واسه کلفتی اومدی اما بچه‌ی منو به خودت وابسته کردی
تو خوابم نمیدی عقدت کنم
که من...

محکم با مشت توی سر خودش کوبید

_من ِ احمق گول مظلوم بازیاتو بخورم

ناخواسته هق زدم

_نزن خودتو
منو بزن ارسلان

گردنم رو گرفت

_کثافت چطور دلت اومد بچه رو مسموم کنی؟

با گریه نالیدم

_سرما خورده بود
تب داشت.. یکم.. استامینوفن دادم
همیشه همین کارو می‌کنم
من مامانشم ارسلان

سیلی محکمش روی صورتم خیلی چیزارو مشخص کرد

مثلا اینکه من مادر بچه‌اش نه بلکه کلفتشونم

اینکه من لباس عروسم بپوشم بازم کسی به چشم خانم این خونه نگاهم نمیکنه

_بخاطر زیر شکمت بچه‌ی منو مسموم کردی؟

سیلی بعدی رو کوبید و من به روزی فکر کردم که سامان بهم حمله کرده بود و این مرد قول داد هرگز دیگه قرار نیست اجازه بده کسی کتکم بزنه


_خواستی گریه‌ی بچه مزاحم باز کردن لنگات نشه؟


روزی جلوی چشمم اومد که سامان بهم گفته بود هرزه و این مرد دندوناشو شکست

_بچه‌ی من داشت می‌رفت تو کما بی شرف

با دهن خونی بچ زدم

_اون بچه‌ی منم هست

ضربه بعدی سیلی نبود!

مشت بود

اونقدر محکم که نتونستم صدای جیغمو کنترل کنم

جابه جا شدن استخون بینی‌امو حس کردم و خون با شدت بیرون پاشید

_آخ خدا

بند لباس عروسمو کشید تا بازشه

صداش می‌لرزید

_آره خدا رو صدا کن چون جز اون کسی به دادت نمیرسه

یقه‌ی لباس عروسمو گرفت و روی تخت پرتم کرد

ترسیده هق زدم

_ارسلان.. بینی‌م شکسته.. بسه

عصبی روی بدنم خیمه زد

_ بخاطر ابن بچمو فرستادی تو کما حروم‌زاده؟
بخاطر اینکه راحت بکنمت؟

بی جون ناله کردم و اون کمربندشو باز کرد

_جوری بکنم که تا آخر عمر از رابطه داشتن بیزار شی


#پارت_141

نفس زنان از روی بدن برهنه‌ی دخترک بلند شد

خیلی وقت بود صدای گریه هاش قطع شده بود

شاید همون وقتی که مجبورش کرد به شکم بخوابه و برای اولین بار رابطه از پشت رو تجربه کنه!

یا قبلش که با بی رحمی پردشو زده بود

یا وقتی طوری سینه‌اش رو توی مشتش فشار داد که صدای التماسش به آسمون رفت

با حرص از روی تخت بلند شد و دخترک رو سمت خودش کشید

صورتش غرق خون بود ، سینه هاش کبود و بدنش پر از آثار ناخن و دندون شده بود

خوب میدونست بین پاهاشم لخته های خون و کبودی هست

_راضی شدی دلارای کوچولو؟

دخترک از بین چشمای نیمه بازش بی جون نگاش میکرد

توان جواب دادن نداشت

_قرار بود فردا ببرمت ماه عسل
اگر یک شب تحمل میکردی میتونستی امروز از شر بچم راحت شی برای یک هفته
ولی حالا..

با پوزخند ادامه داد

_فکر نکنم تا یک ماه بتونی بری دسشویی یا بشینی

سر دخترک رو با خشم رها کرد و برهنه از جا بلند شد

_خودتو جمع کن فاحشه
تا دادگاه طلاق نمیخوام ببینمت

دخترک از حال رفته بود

پوزخند زد وخواست سمت حمام بره که چشمش به گوشی افتاد

بی حوصله جواب تماس تینا رو داد

_چیه تینا؟ دوش بگیرم میام بیمارستان

تینا خوشحال خندید

_مژدگونی بده هاوژین بهوش اومد حالشم خوبه

ارسلان سر تکون داد

_بهش بگو بابایی تا دوساعت دیگه میاد

_تو رو نمیخواد!
فقط گریه میکنه میگه مامان دلارای

دندوناشو روی هم فشرد

_بگو مامان دلارای حرومیش مُرد!

تینا هل شده جواب داد

_جلوش نگی اینو دلش میشکنه!
منم خیلی بد حرف زدم باهاش

_گور باباش

_ساکت ازش عذرخواهی کن
دکتر آزمایش گرفت معلوم شده تو عروسی بچه یک قاشق باقالی پلو خورده
بخاطر حساسیتش به باقالی بود
تازه دکتر می‌گفت برید دست اونی که بهش استامینوفن داده رو ببوسید چون تبش رو آورده پایین تشنج نکرده

https://t.me/+aJt0DpK3rVRiNGZk
https://t.me/+aJt0DpK3rVRiNGZk


° ایوای جاوید °
#پارت363

جاوید تای ابرویی بالا انداخت.

- حالت خوبه ایوا؟ می‌گم شب پرواز دارم!

ایوا با بیچارگی سمت چمدان جاوید رفت و لباس هایش را دانه به دانه از چمدان بیرون آورد.
کارهایش همه هیستریک بود.

نمی‌خواست جاوید ترکش کند.
جاوید داشت رهایش می‌کرد.

نباید جاوید را از دست می‌داد.
خاک بر سرش با حماقتی که کرده بود...

جاوید با صبری لبریز سمتش قدمی برداشت و مچ دستش را بین دستش قفل کرد.

از بین دندان‌های قفل شده‌اش غرید:

- چه غلطی داری می‌کنی؟

ایوا بی حال دستش را بند یقه‌ی جاوید کرد.
گریه نمی‌کرد اما چشمانش از اشک تار می‌دید.

- ببخشید... من... من دیگه هیچوقت لب به هیچ الکلی نمی‌زنم... تا بمیرم من...

جاوید گیج شده بود.
اخم‌هایش را درهم کشید.

این ناتوانی و ضعف ایوا اعصابش را داشت متشنج می‌کرد.

تشر زد:

- چته؟ این کارا چیه می‌کنی ایوا؟

ایوا صورتش را به سینه‌ی جاوید تکیه داد.
نفسش بالا نمی‌آمد‌.
ترسیده بود.
از رفتن جاوید وحشت زده بود.

بی رمق زمزمه کرد:

- نرید... خواهش می‌کنم... به خاطر منه می‌دونم. دیشب...

انقدر ترسیده بود که بخش خجالت مغزش خاموش شده بود.
حاضر بود به هر ریسمان سیاه و سفیدی چنگ بزند تا جاوید نرود.

جاوید فکر می‌کرد مشکل ایوا صحبت نکردن و گنگ ماندن رابطه‌ی نیمه تمام شب قبلشان است اما خبر نداشت، مرز فروپاشی ایوا، نبود خودش بود!

مرزی که دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود.

در حدی که بدون حتی لحظه‌ای فکر کردن؛ در حالی که به سینه‌ی ستبر جاوید تکیه داد بود، ادامه داد:

- تقصیر منه... ببخشید. من نباید می‌بوسیدمتون! من اشتباه کردم. نفهمیدم. خواهش می‌کنم نرید. به خدا... به روح بابام قسم‌‌... نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم. مغزم کار نمی‌کرد....



دخترمممم🥺🥺🥺🥺
جاوید می‌ره قطر یا نه به نظرتون؟
پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


ولیییی این رابطه‌ی کلکلی ایوا و جاوید تو یه لول دیگه اکلیلیتون می کنهههه:))))))
پارت بالا ماه پیش توی VIP آپ شده الان کلی پارت از اینم جلوتریم و کلی اتفاق‌های خفن و هیجان انگیز اونجا افتادهههه😠😠😠😠

❤️ســــورپرایز ویـــژه❤️
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه💙 )⬇️⬇️⬇️

🦈 وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🦈 وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🐾🐾🐾سورپرایز ویژه🐾🐾🐾:
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان⬇️⬇️⬇️
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🧸

🔵 توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔵

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
💬لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید💬
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💙)


° ایوای جاوید °
#پارت362

نفسش را صدادار بیرون فرستاد.
با خستگی ناشی از بی‌خوابی چند ساعته‌اش سمت ایوا چرخید.

- می‌شنوم ایوا.

ایوا نگاه دزدید.
دو دل بود حرفش را بزند اما دست آخر، دل به دریا زد و گفت:

- چرا می‌خواید برید؟

نیشخند صداداری روی صورت جاوید نقش بست.
سوال به جایی بود!

خودش هم دقیق علتش را نمی‌دانست.
فقط می‌دانست باید برود...

- چه فرقی به حال تو داره؟ کار دارم.

ایوا ناامید نالید:

- آخه یک ماه؟ نمی‌شه منم بیام؟

نیشخند جاوید در کسری از ثانیه از بین رفت‌.
صورتش سخت شد.

همین یک کارش مانده بود.
یک ماه را با ایوا صبح و شب درون آپارتمانش در دوحه بماند.

کوتاه جواب داد:

- نمی‌شه.

با سر به سالن اشاره زد.

- باید وسایلم رو جمع کنم. تو هم برو حاضر شو الان نعلمت میاد.

ایوا با شنیدن جمله‌ی اولش طوری دچار اضطراب شده بود که دیگر مابقی حرفش را حتی نشنید!

چشمانش دو دو می‌زد.
با ضعف نامش را بار دیگر صدا زد اما همزمان شد با بسته شدن در اتاق جاوید.

صدایش به گوش خودش هم نرسیده، چه رسیده به جاوید!

احساس خفگی داشت.
نفسش بالا نمی‌آمد.
مثل مرغ پر کنده دور خودش می‌پیچید.

به قدری بی قراری‌اش مشهود بود که میجان نگران سمتش آمد و زیر بازویش را گرفت و سمت مبل بردش.

- خانم جان... خوبید؟ بیاید بشینید.

ایوا که منتظر یک تلنگر کوچک بود تا منفجر شود، با صدای بلندی به گریه افتاد.
دستش را جلوی صورتش گرفت و بلند بلند گریه کرد.

مطمئن بود جاوید به خاطر فرار از او می‌خواست برود...

با بی تابی دست میجان که سعی در آرام کردنش داشت را گرفت.

- چیکار کنم؟

میجان بیچاره گیج نگاهش کرد.
اصلا نمی‌دانست چرا ایوا به این روز افتاده.

از وابستگی بیش از حد ایوا به جاوید خبر نداشت.

نمی‌دانست اینکه چندین ماه، در اوج بی کسی و بی پناهی یک نفر همه کس و پناهت شود، چه معنی‌ای می‌تواند برایت داشته باشد.

تا به حال در طول این چند ماه نشده بود حتی یک روز از جاوید جدا باشد!

یک ماه عذاب الیم بود...

میجان از همه جا بی‌خبر شانه‌ی ایوا را نوازش کرد.

- هیچی خانم. لباستون رو عوض کنید معلمتون الان...

حرفش تمام نشده بود که ایوا از سر جایش پرید.

بلند گفت:

- معلم بخوره تو سرم. بگو نیاد. زنگ بزن بگو هیچکس نیاد!

با همان حال پریشان دوباره سمت اتاق چاوید راه افتاد.
انقدر بی قرار و ترسیده بود که بدون در زدن، در اتاق جاوید را باز کرد.

اگر دیشب را فاکتور می‌گرفت، این ادلین باری بود که در هوشیاری جاوید را نیمه برهنه می‌دید.

نگاهش چند لحظه روی عضله‌های برهنه‌ی جاوید ثابت ماند اما طولی نکشید که با دیدن چمدان باز روی تخت جاوید، آه از نهادش برخواست!

جاوید نگاه سنگینی به ایوا انداخت و نفسش را صدادار بیرون فرستاد.

در همان حال لباسش را چنگ زد و پوشید.
اما نتوانست تکه‌اش را نپراند‌.

- در رو هم محض قشنگی گذاشتن اونجا...

ایوا مثل مادر مرده‌ها به چمدان جاوید نگاه می‌کرد.

- چ... چرا... چرا دارید چمدون می‌بندید؟

پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


ولیییی این رابطه‌ی کلکلی ایوا و جاوید تو یه لول دیگه اکلیلیتون می کنهههه:))))))
پارت بالا ماه پیش توی VIP آپ شده الان کلی پارت از اینم جلوتریم و کلی اتفاق‌های خفن و هیجان انگیز اونجا افتادهههه😠😠😠😠

❤️ســــورپرایز ویـــژه❤️
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه💙 )⬇️⬇️⬇️

🦈 وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🦈 وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🐾🐾🐾سورپرایز ویژه🐾🐾🐾:
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان⬇️⬇️⬇️
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🧸

🔵 توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔵

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
💬لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید💬
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💙)


° ایوای جاوید °
#پارت361

میجان با وجود هزاران سوالی که برایش ایجاد شده بود، حرفی نزد و تنها به کارش مشغول شد.

ایوا اما وضعش صد و هشتاد درجه متفاوت بود.
چطور می‌توانست خودش را خونسرد نشان دهد؟
مخصوصا بعد از گذراندن لحظات شب گذشته؟
آن هم برای دختری که به عمرش حتی یک دوست پسر نداشته!
چیزی از معاشقه نمی‌دانسته...

و حالا انگار، بکارت روحش به دست جاوید گرفته شده بود.

چه گفته بود جاوید؟
یک ماه؟
قطر؟
در کشور دیگری...

جاوید منتظر نماند تا واکنش‌های ایوارا آنالیز کند.
از جا برخواست و محض اطلاعشان، خبر داد:

- واسه امشب پرواز دارم.

این‌ بار وحشت درون چشمان ایوا کاملا محسوس بود.

جوری پشت سر جاوید از جایش پرید که صندلی‌اش برگشت.

ناباور به دنبال جاوید راه افتاد.
هنوز باور نمی‌کرد.

جاوید زیر چشمی نگاهی به دخترک انداخت.
دردش را می‌دانست...

اصلا هم درد بودند با یک دیگر.
توضیحی برای اتفاقات شب گذشته.
گفتن ناگفته‌ها...

کاری که جاوید تا اطلاع ثانوی از انجامش، عاجز بود.
برای همین می‌خواست به این سفر برود.

می‌خواست بفهمد چه مرگش شده!
مشکل از اوست یا ایوایی که تا نزدیکش می‌شود بخش منطق مغزش را بالکل می‌سوزاند؟

صدای لرزان ایوا به گوشش خورد.
نامطگئن صدایش زده بود:

- جاوید خان؟

بی اختیار سر جایش ایستاد.
چشمش را چند لحظه محکم بهم فشرد.

از ذهنش گذشت:

- کوفت و جاوید خان!

جاوید گفتن های پر شیطنتش به دهانش مزه کرده بود.
و همه‌ی این‌ها در کنار هم بود که جاوید را وحشت زده‌تر از قبل می‌کرد.
هرلحظه بیشتر بر روی تصمیمش مسر میشد.


چیی شد دلتتت خواستتت جاوید خاااان؟😂😂😂
پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


ولیییی این رابطه‌ی کلکلی ایوا و جاوید تو یه لول دیگه اکلیلیتون می کنهههه:))))))
پارت بالا ماه پیش توی VIP آپ شده الان کلی پارت از اینم جلوتریم و کلی اتفاق‌های خفن و هیجان انگیز اونجا افتادهههه😠😠😠😠

❤️ســــورپرایز ویـــژه❤️
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه💙 )⬇️⬇️⬇️

🦈 وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🦈 وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🐾🐾🐾سورپرایز ویژه🐾🐾🐾:
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان⬇️⬇️⬇️
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🧸

🔵 توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔵

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
💬لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید💬
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💙)


° ایوای جاوید °
#پارت360

سکوت میانشان عذاب آور بود.

میجان هم متوجه جو عجیب و غریب بینشان شده بود که حرفی نمی‌زد.

جاوید، میجان را مخاطب قرار داد:

- معلم ایوا کی میاد؟

- کم کم دیگه باید بیان آقا...

جاوید همانطور که با ماگ درون دستش بازی می‌کرد سری تکان داد‌.

- خوبه...

تصمیمی که از شب گذشته در ذهنش داشت بالا و پایین می‌شد، حالا به قطعیت رسیده بود.

با مکث اضافه کرد:

- یه مدت ممکنه نباشم، میجان می‌خوام بیای اینجا بمونی. می‌تونی؟

سر ایوا و میجان همزمان سمت جاوید چرخید.
میجان آرام گفت:

- بله آقا میام.

همزمان ایوا نالید:

- کجا می‌خواید برید؟

جاوید نگاه زیر چشمی به ایوا انداخت.

- یک ماهی می‌خوام برم قطر.

پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


ولیییی این رابطه‌ی کلکلی ایوا و جاوید تو یه لول دیگه اکلیلیتون می کنهههه:))))))
پارت بالا ماه پیش توی VIP آپ شده الان کلی پارت از اینم جلوتریم و کلی اتفاق‌های خفن و هیجان انگیز اونجا افتادهههه😠😠😠😠

❤️ســــورپرایز ویـــژه❤️
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه💙 )⬇️⬇️⬇️

🦈 وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🦈 وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🐾🐾🐾سورپرایز ویژه🐾🐾🐾:
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان⬇️⬇️⬇️
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🧸

🔵 توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔵

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
💬لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید💬
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💙)


° ایوای جاوید °
#پارت359

ایوا جرئت نداشت سرش را بچرخاند.
نفس در سینه‌اش حبس شده بود‌.

- به چشم آقا. بشینید یه لقمه براتون بگیرم با معده خالی قهوه نخورید‌‌.

ایوا لقمه‌اش را جویده نجویده قورت داد.
سکوت جاوید طولانی شده بود و عجیب سنگینی نگاهش روی خودش احساس می‌کرد.
نمی‌توانست سرش را بلند کند.

جاوید پشت میز نشست.
درست مقابل ایوا.
دستش را زیر چانه‌اش زد و همانطور که به دخترک خیره شده بود، حرص زده از بیخوابی و زجری که شب گذشتا تحمل کرده بود، در حالی که سعی داشت خونسردی‌اش را کنترل کند، معنادار گفت:

- علیک سلام ایوا خانم!

ایوا نفس حبس شده‌اش را منقطع بیرون فرستاد‌.
خون با سرعت به صورتش هجوم آورد.

نمی‌توانست جلوی خجالت کشیدنش را بگیرد‌.
به سختی نگاهش را بالا کشید و به چشمان جاوید نگاه کرد‌.
خفه گفت:

- سلا...ام...

نگاه کردن در چشمان پر حرف جاوید با آن اخم‌های غلیظ، باعث شد خجالت‌زده‌تر از قبل سرش را درون گردنش فرو ببرد.

جاوید عصبانی بود و این موضوع اصلا غیرقابل انکار نبود!
اتفاقا جاوید خیلی عیان و محسوس عصبانی بود.

اگر ایوا شب گذشته آن لیوان زهرماری را به اصرار پادینا بالا نمی‌رفت، امروز وضع و احوال جفتشان این نبود‌.

نگاه جاوید روی یقه اسکی ایوا چرخ خورد‌.
مطمئن بود شاهکارهای باقی مانده‌اش روی سفیدی تن ایوا حسابی دیدن دارد!

اگر یک درصد هم احتمال می‌داد ایوا چیزی از شب گذشته یادش نیاید، با این رفتار ضایع‌اش، مطئن شد همه چیز را به خاطر دارد.

نفسش را کلافه و صدادار بیرون فرستاد.
نه می‌توانست در خانه بماند، نه به لطف ایوا می‌توانست با این حواس پرت به شرکت برود‌.

همان صبح پیامی به امیرعلی داده بود که نمی‌آید و خودش حواسش به شرکت باشد.

می‌دانست باید با ایوا در مورد شب گذشته حرف بزند و تکلیف یک سری چیزها را مشخص کند اما بعد از تنش‌های پی در پی‌ اخیرش، دیگر واقعا توان این یکی را نداشت!

از همه مهم‌تر که جاوید هیچوقت برده‌ی هورمون‌های مردانه‌اش نبود و این کشش عجیب و ناتوانی‌اش مقابل ایوا، او را بهم می‌ریخت.

پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


ولیییی این رابطه‌ی کلکلی ایوا و جاوید تو یه لول دیگه اکلیلیتون می کنهههه:))))))
پارت بالا ماه پیش توی VIP آپ شده الان کلی پارت از اینم جلوتریم و کلی اتفاق‌های خفن و هیجان انگیز اونجا افتادهههه😠😠😠😠

❤️ســــورپرایز ویـــژه❤️
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه💙 )⬇️⬇️⬇️

🦈 وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🦈 وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🐾🐾🐾سورپرایز ویژه🐾🐾🐾:
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان⬇️⬇️⬇️
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🧸

🔵 توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔵

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
💬لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید💬
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💙)


° ایوای جاوید °
#پارت358

دستش را محکم به سرش کوبید.
اشک درون چشمش حلقه زده بود.

زیرلب نالید:

- چه غلطی کردی؟ ایوا چه غلطی کردی؟

چشمش را با درد بهم فشرد.

- حالا چطوری با جاوید خان چشم تو چشم بشم؟ خدایا...

دوست داشت بمیرد.
مسخره بود بعد از اتفاقات دیشب هنوز جاوید خان خطابش می‌کرد.

یک لحظه از سرش گذشت اگر عقب کشیدن جاوید نبود، چیزی را تجربه می‌کرد، لذتی را لمس می‌کرد که کاملا برایش جدید بود.

حس زنانگی و شهوت و لذت را دیشب با تمام وجود با جاوید حس کرده بود.

حسی که حتی یک دانه‌اش را هم با هامون نداشت.
هامون فقط درد و وحشت و حقارت را به ایوا هدیه کرده بود‌.
مطمئن بود اگر شب گذشته الکل بخش منطقی مغزش را از کار نمی‌انداخت، هرگز انقدر با جاوید ور نمی‌رفت که تهش با بیچارگی عقب و بکشد و به خاطر ایوا آن همه به خودش سختی بدهد.

مطمئن بود حتی از بوسیدن جاوید هم وحشت می‌کرد‌.
اما حالا که در مستی تمام آن احساسات را از سر گذرانده بود، احساس می‌کرد ترس و وحشتش فرو ریخته.

حالا اگر شرم و حیا و خجالتی که داشت ذوبش می‌کرد را نادیده می‌گرفت؛ حتی دوست داشت یک بار دیگر در هوشیاری کامل اتفاقات دیشب را تجربه کند.

اما حتی از فکرش هم گر می‌گرفت و خجالت می‌کشید‌.
دوباره با یادآوری اینکه قرار بودچطور با جاوید برخورد داشته باشد، آه از نهادش بلند شد.

نمی‌دانست چقدر در همان حالت جلوی آینه زانو زده بود و در خیالاتش غوطه‌ور بود که ضربه‌ای به در خورد و بلافاصله دستگیره‌ی در پایین کشیده شد.

شانه‌اش از ترس بالا پرید.
پاهایش را بهم چسباند و دستش را ضربدری جلوی سینه‌اش گرفت.
هول سمت در چرخید و بلند گفت:

- نیا تو!

میجان با مکث در را بست و از پشت در با صدایی خفه گفت:

- خانم جان نیم ساعت دیگه معلمتون میاد. بیاید صبحونه بخورید.

عمیقا دوست داشت بداند شب گذشته چه اتفاقی در این خانه برای اهالی‌اش رخ داده اما از جاوید می‌ترسید.

می‌دانست از فضولی کردن در کارهایش متنفر است.

کمی‌ بعد، ایوا با صورتی گل انداخته، در حالی که لباس آستین بلند یقه اسکی سفید با شلوارش پوشیده بود از اتاقش بیرون آمد‌.

با صدایی گرفته در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:

- اومدم میجان خانم. بریم.

دعا می‌کرد جاوید زودتر از همیشه به شرکت رفته باشد.
خبر از بی‌خوابی شبانه‌ی جاوید که خودش عامل اصلی‌اش بود نداشت!

پشت میز نشست و با سردردی که داشت کلافه‌اش می‌کرد و خجالت زده‌ از شب گذشتا، بی میل لقمه‌ای از نیمروی روی میز برداشت و درون دهانش گذاشت.

هنوز لقمه را کامل نجویده بود که با شنیدن صدای جاوید از پشت سرش، غذا درون گلویش پرید و مثل برق گرفته ها، سرجایش پرید.

- میجان یه قهوه برا من درست کن.

پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20696
از تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


ایوا دهنننن جاوید رو کاملاااا سرویس کرده توی پارت‌های وی‌آی‌پی😂😂😂😂
(پارت بالا چندماه پیش توی وی‌آی‌پی آپ شده)


❤️ســــورپرایز ویـــژه❤️
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه💙 )⬇️⬇️⬇️

🦈 وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🦈 وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🐾🐾🐾سورپرایز ویژه🐾🐾🐾:
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان⬇️⬇️⬇️
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🧸

🔵 توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔵

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
💬لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید💬
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💙)


° ایوای جاوید °
#پارت357

ایوا با لکنت گفت:

- من... من چرا اینجا خوابیدم؟

میجان بی اختیار با گنگی سمت ایوا چرخید.

هر عقل سلیم دیگری دخترک را در آن وضعیت می‌دید، صد درصد متوجه می‌شد دیشب اتفاقی افتاده و آن اتفاق چیست!

یک طرف سرش تیر می‌کشید.
نگاه ناباورش را دور سالن چرخاند‌.
خاطرات شب گذشته، تکه تکه داشت به سرش هجوم می‌آورد.

توی ماشین، روی صورت جاوید خم شده بود، لمسش کرده بود و حرف‌هایی زده بود که حتی یادآوری‌اش باعث شرمش می‌شد.

با شرم چشمش را بهم فشرد.
لعنت به آن لیوان دهان گشاد و مایع زرد و یخ های شناور داخلش!

نمی‌دانست یک پیک زهرماری چطور تا این حد باعث زوال عقلش شده بود...

انقدر ناباور و شوکه بود که بی توجه به نگاه معنادار میجان، فقط ملحفه را تنگ‌تر دور خودش پیچید و سمت اتاقش دوید.

امیدوار بود غلط های اضافه‌اش در همان ماشین تمام شده باشد.

در اتاق را که پشت سرش بست، جلوی آینه‌ی قدی اتاقش ایستاد.
دستش را دور ملحفه شل کرد و ملحفه‌ی سفید روی تنش سر خورد افتاد.

حالا برهنه مقابل آینه ایستاده بود.
کبودی های ریز و درشتی که از گردن تا روی سینه و حتی شکم و زیر نافش ایجاد شده بود، نفسش را حبس کرد.

ناباور قدمی به آینه نزدیک شد.
با چشمان گشاد شده، دستش را نوازشگونه روی کبودی‌ها و خون‌مردگی ها کشید.

خاطرات دیگر، حالا کم کم داشتند بر سرش هجوم می‌آوردند.

بزاق دهانش از بهت خشک شده بود.
حتی نمی‌توانست آب دهانش را قورت بدهد.

در کمال تاسف،‌ طولی نکشید که تک تک صحنه‌های شب قبل، با وضوح یادش آمد.

همانجا جلوی آینه روی دو زانویش فرود آمد.

چانه‌اش لرزید.
شرم، خجالت، ترس، وحشت، بهت، ناباوری، لذت، دوست داشتن و هزاران حس متضاد دیگر را در آن واحد تجربه کرد.

پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20696
از تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


ایوا دهنننن جاوید رو کاملاااا سرویس کرده توی پارت‌های وی‌آی‌پی😂😂😂😂
(پارت بالا چندماه پیش توی وی‌آی‌پی آپ شده)


❤️ســــورپرایز ویـــژه❤️
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه💙 )⬇️⬇️⬇️

🦈 وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🦈 وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🐾🐾🐾سورپرایز ویژه🐾🐾🐾:
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان⬇️⬇️⬇️
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🧸

🔵 توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔵

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
💬لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید💬
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💙)

20 last posts shown.