Forward from: 🪴گسترده نهال🪴
_ جووون، بده بکنیم پسر حاجی!
شوکه به حضورش در قاب پنجرهی اتاق خیره شدم، نه این که چرا آنجا نشسته و موز گاز میزند، اینکه این وقت شب چرا اینجاست.
_ تو بکنی؟ بیا تو پونه، سرده هوا.
شلوار راحتی ام را بالا کشیدم، بالاتنه اما لخت بود. داخل پرید.
_ تو بده من بکن میشم... چی ساختی پسر...
دروغ چرا، از تعریفش لذت بردم، پونه بود! رفیق همیشگی ام، دختری که ...
_ موز از کشو برداشتی؟ برات گذاشته بودم.
دخترک همسایه، همان خانهی قدیمی کنار عمارت، با پدر کارگرش... پونه بود، دختری که...
_ پس چی؟ فک کردی وسع ماها به این چیزا میرسه پسر حاجی؟...
روی تخت من نشست، چند روزی بود نمی دیدمش، حتی وقتی کشیکش را کشیده بودم، نبود و من چشم انتظارش.
_ کجا بودی؟ برات شکلات خریدم...
فقط نگاه کرد، اما لبخندی را داخل چشمانش دیدم، تیشرت تن زده، کنارش نشستم. دستانش مثل همیشه زبر بود...
_ باز تو سرما کار کردی؟ ترک خوردن...
دستان نرم و مردانهی من کجا و ... روی تخت با همان لباس و کفش دراز کشید. کاش خوابش می برد، روی همین تخت...
_ من کار نکنم آقای پولدارت دوزار میده من؟... دکتر شدی دستای منم خوب کن...
گفتم که عاشقش بودم؟!
از همان بچگی هایمان، همان وقت که کوچک تر از من بود اما آمد و با قلدری بستنی ام را گرفت. آن وقت هم من تک پسر مرد متمولی بودم...
_ دکتر شدن نمیخواد، الان درستش می کنم، دو روز وایسادم بیای... کجا بودی؟
باز هم پرسیدم، شاید بگوید. از داخل کمد کرمی را که خریده بودم آوردم، برای دستان او، سنی نداشت اما...
_ بذار کرم بزنم برات...
اما انگار نشنید، خدا آن چه زود دعایم را اجابت کرد، انگار خواب بود... لبهایش هم ترک داشت، حتما باز توی سرما رفته و کار کرده بود، جای پدر علیلش...
آرام دست پیش بردم، کمی کرم حتما از سوزشش کم می کرد. از بغض من هم.
_ چیکار می کنی؟
از جا پرید، مثل همیشه که به هیچ کس اعتماد نداشت...
_ کرم بزنم رو ترکات، از داروخانهی نزدیک دانشگاه خریدم، خارجیه...
نشست و خیره به چشمانم شد... ظریف بود و خشن، ترکیبی عجیب برای یک دختر...
_نمیخواد، اومدم بگم، عقدم کردن برا یکی...
شوکه نگاهش کردم، امکان نداشت، هنوز۱۴سالش هم نشده بود، قرار بود برای من باشد... قراری که سالها بود من برای خودم گذاشته بودم... محال بود پونه جز من، پسر حاج ملا زن کسی دیگر شود...
_ دروغ میگی نه؟...
از روی تخت پایین آمد و من یخ زده نگاهش کردم... امکان نداشت...
_ چرا باس بهت دروغ بگم؟ جا بدهی اقام... خلاصه که دکتر شدی اومدم مطبت یادت نره منو ها...
و رفته بود... و من مانده بودم و... حالا من دکتر شده ام، و امروز او را دیدم... و...
https://t.me/+ScGFkvK9IpExNzI0
https://t.me/+ScGFkvK9IpExNzI0
https://t.me/+ScGFkvK9IpExNzI0
شوکه به حضورش در قاب پنجرهی اتاق خیره شدم، نه این که چرا آنجا نشسته و موز گاز میزند، اینکه این وقت شب چرا اینجاست.
_ تو بکنی؟ بیا تو پونه، سرده هوا.
شلوار راحتی ام را بالا کشیدم، بالاتنه اما لخت بود. داخل پرید.
_ تو بده من بکن میشم... چی ساختی پسر...
دروغ چرا، از تعریفش لذت بردم، پونه بود! رفیق همیشگی ام، دختری که ...
_ موز از کشو برداشتی؟ برات گذاشته بودم.
دخترک همسایه، همان خانهی قدیمی کنار عمارت، با پدر کارگرش... پونه بود، دختری که...
_ پس چی؟ فک کردی وسع ماها به این چیزا میرسه پسر حاجی؟...
روی تخت من نشست، چند روزی بود نمی دیدمش، حتی وقتی کشیکش را کشیده بودم، نبود و من چشم انتظارش.
_ کجا بودی؟ برات شکلات خریدم...
فقط نگاه کرد، اما لبخندی را داخل چشمانش دیدم، تیشرت تن زده، کنارش نشستم. دستانش مثل همیشه زبر بود...
_ باز تو سرما کار کردی؟ ترک خوردن...
دستان نرم و مردانهی من کجا و ... روی تخت با همان لباس و کفش دراز کشید. کاش خوابش می برد، روی همین تخت...
_ من کار نکنم آقای پولدارت دوزار میده من؟... دکتر شدی دستای منم خوب کن...
گفتم که عاشقش بودم؟!
از همان بچگی هایمان، همان وقت که کوچک تر از من بود اما آمد و با قلدری بستنی ام را گرفت. آن وقت هم من تک پسر مرد متمولی بودم...
_ دکتر شدن نمیخواد، الان درستش می کنم، دو روز وایسادم بیای... کجا بودی؟
باز هم پرسیدم، شاید بگوید. از داخل کمد کرمی را که خریده بودم آوردم، برای دستان او، سنی نداشت اما...
_ بذار کرم بزنم برات...
اما انگار نشنید، خدا آن چه زود دعایم را اجابت کرد، انگار خواب بود... لبهایش هم ترک داشت، حتما باز توی سرما رفته و کار کرده بود، جای پدر علیلش...
آرام دست پیش بردم، کمی کرم حتما از سوزشش کم می کرد. از بغض من هم.
_ چیکار می کنی؟
از جا پرید، مثل همیشه که به هیچ کس اعتماد نداشت...
_ کرم بزنم رو ترکات، از داروخانهی نزدیک دانشگاه خریدم، خارجیه...
نشست و خیره به چشمانم شد... ظریف بود و خشن، ترکیبی عجیب برای یک دختر...
_نمیخواد، اومدم بگم، عقدم کردن برا یکی...
شوکه نگاهش کردم، امکان نداشت، هنوز۱۴سالش هم نشده بود، قرار بود برای من باشد... قراری که سالها بود من برای خودم گذاشته بودم... محال بود پونه جز من، پسر حاج ملا زن کسی دیگر شود...
_ دروغ میگی نه؟...
از روی تخت پایین آمد و من یخ زده نگاهش کردم... امکان نداشت...
_ چرا باس بهت دروغ بگم؟ جا بدهی اقام... خلاصه که دکتر شدی اومدم مطبت یادت نره منو ها...
و رفته بود... و من مانده بودم و... حالا من دکتر شده ام، و امروز او را دیدم... و...
https://t.me/+ScGFkvK9IpExNzI0
https://t.me/+ScGFkvK9IpExNzI0
https://t.me/+ScGFkvK9IpExNzI0