° ایوای جاوید °
#پارت347
جیران ادامهی حرف خواهرش را گرفت:
- میدونیم تو از روی مهربونی قبول کردی این دختر یه مدت تو خونهت باشه. ولی بسه دیگه. هرکی ببینتش اصلا فکر خوبی نمیکنه درموردتون.
اخم های جاوید هرلحظه غلیظتر میشد.
نه برجهای شهرک غرب از روی مهربانی بود و نه آن شناسنامهی سیاه شده.
همه و همه حساب شده بود و احساس مسئولیت در مقابل دختری که به او پناه برده بود و همخونش بود!
- به کسی چه ربطی داره من چیکار میکنم؟
جانان که شخصیت رک تری از جیران داشت گفت:
- اصلا برادر من... اینجوری آینده اون دختر هم تباه میشه. امروز و فردا که همه بفهمن مطلقه شده، بالاخره حیا که کم کسی نیست. تک دختر عمو محرابه! حتی مطلقهش هم خواهان داره....
نمیخواست ادامهی حرف جانان را بشنود چرا که ممکن بود اختیار از دست بدهد و به خواهرش بی احترامی کند!
چشمش را محکم بهم فشرد و کف دستش را بالا آورد.
- بسه! خواهش میکنم. ادامه ندید. خیلی احترام جفتتون واجبه برام که چیزی نمیگم. زندگی خصوصی من به خودم مربوطه. فعلا هم فکر زن گرفتن نیستم. شما غصه منو نخورید.
نفسی گرفت و خیره در چشمان مغموم ایوا که نمیدانست از کی به صورتش زل زده، گفت:
- اون دختر هم حداقل تا هجده سالگی مهمون خونهی منه! دیگه هم نمیخوان درموردش حرف و حدیثی بشنوم!
جانان و جیران بهت زده به برادرشان نگاه کردند.
دریغ از ذرهای شوخی در لحن و چهرهاش!
خدا باید آخر و عاقبتشان را با این تصمیم جاوید به خیر میکرد.
تازه هنوز از عقد پنهانی ایوا و جاوید اطلاع نداشتند و انقدر مضطرب بودند.
جاوید از جا برخاست.
- اگه رخصت میدید ما رفع زحمت کنیم؟
جیران با ناراحتی گونهی برادرش را بوسید و جانان تن ورزیدهاش را در آغوش کشید.
- حتما یه چیزی میدونی داداش... ولی مواظب باش. حرف و حدیث های پشتمون بیشتر از این نشه. دشمن شادمون نکن!
در لفافه گفته بود ایوا چقدر برای او ممنوعه است و هرگز فکر داشتنش را نکند.
حتی بعد از هجده سالگی!
لازم نبود چیزی که جاوید خودش از بر است را به یادش بیاورد.
سری تکان داد و سمت ایوا رفت.
- بپوش بریم ایوا. دیر وقته.
خببب خبببب خبببب بالاخره قراره آتیش و پنبهی مستمون برن خونهههه😈😈😈😈
اصلا اصلا اصلا هم نمیگم چی میشه... :)))))
نمیگم که ایوا انقدر جاویدو تحریک میکنه که...🤭🤭🤭🤭
پارتهای بعدی رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/19499
از 40 هزارتومان تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥
#پارت347
جیران ادامهی حرف خواهرش را گرفت:
- میدونیم تو از روی مهربونی قبول کردی این دختر یه مدت تو خونهت باشه. ولی بسه دیگه. هرکی ببینتش اصلا فکر خوبی نمیکنه درموردتون.
اخم های جاوید هرلحظه غلیظتر میشد.
نه برجهای شهرک غرب از روی مهربانی بود و نه آن شناسنامهی سیاه شده.
همه و همه حساب شده بود و احساس مسئولیت در مقابل دختری که به او پناه برده بود و همخونش بود!
- به کسی چه ربطی داره من چیکار میکنم؟
جانان که شخصیت رک تری از جیران داشت گفت:
- اصلا برادر من... اینجوری آینده اون دختر هم تباه میشه. امروز و فردا که همه بفهمن مطلقه شده، بالاخره حیا که کم کسی نیست. تک دختر عمو محرابه! حتی مطلقهش هم خواهان داره....
نمیخواست ادامهی حرف جانان را بشنود چرا که ممکن بود اختیار از دست بدهد و به خواهرش بی احترامی کند!
چشمش را محکم بهم فشرد و کف دستش را بالا آورد.
- بسه! خواهش میکنم. ادامه ندید. خیلی احترام جفتتون واجبه برام که چیزی نمیگم. زندگی خصوصی من به خودم مربوطه. فعلا هم فکر زن گرفتن نیستم. شما غصه منو نخورید.
نفسی گرفت و خیره در چشمان مغموم ایوا که نمیدانست از کی به صورتش زل زده، گفت:
- اون دختر هم حداقل تا هجده سالگی مهمون خونهی منه! دیگه هم نمیخوان درموردش حرف و حدیثی بشنوم!
جانان و جیران بهت زده به برادرشان نگاه کردند.
دریغ از ذرهای شوخی در لحن و چهرهاش!
خدا باید آخر و عاقبتشان را با این تصمیم جاوید به خیر میکرد.
تازه هنوز از عقد پنهانی ایوا و جاوید اطلاع نداشتند و انقدر مضطرب بودند.
جاوید از جا برخاست.
- اگه رخصت میدید ما رفع زحمت کنیم؟
جیران با ناراحتی گونهی برادرش را بوسید و جانان تن ورزیدهاش را در آغوش کشید.
- حتما یه چیزی میدونی داداش... ولی مواظب باش. حرف و حدیث های پشتمون بیشتر از این نشه. دشمن شادمون نکن!
در لفافه گفته بود ایوا چقدر برای او ممنوعه است و هرگز فکر داشتنش را نکند.
حتی بعد از هجده سالگی!
لازم نبود چیزی که جاوید خودش از بر است را به یادش بیاورد.
سری تکان داد و سمت ایوا رفت.
- بپوش بریم ایوا. دیر وقته.
خببب خبببب خبببب بالاخره قراره آتیش و پنبهی مستمون برن خونهههه😈😈😈😈
اصلا اصلا اصلا هم نمیگم چی میشه... :)))))
نمیگم که ایوا انقدر جاویدو تحریک میکنه که...🤭🤭🤭🤭
پارتهای بعدی رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/19499
از 40 هزارتومان تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥