° ایوای جاوید °
#پارت345
چشمش را بست تا خونسردیای که فقط ایوا میتوانست تا این حد از او سلب کند را دوباره به دست بیاورد.
جیران و جانان دورش میچرخیدند و او نگاهش روی ایوا سنگینی میکرد.
جیران که شخصیت پختهتری داشت و کاملا به حس مسئولیت پذیری جاوید آگاه بود؛ آرام بازویش را سمت راحتی ها کشاند و در همان حال زیر گوشش گفت:
- سخت نگیر بهش... میدونی حتی تو هم حریف پادینا نمیشی. پادینا خانم امشب همه چیز و همه کس رو کن فیکون کرده. به این بچه هم احتمالا به زور زهرماری داده خورده.
جاوید نگاهش را از ایوا گرفت.
حق با خواهرش بود.
هیچکس حریف پادینا نمیشد.
نفسش را با حسرت بیرون فرستاد.
نباید عصبانیتش را سر ایوا خالی میکرد.
و هربار نباید فراموش میکرد او یک دختر هفده ساله است!
جانان سمت دیگرش نشست.
با سر به ایوا اشاره زد.
- حیا هنوز پیش تو میمونه داداش؟
جیران هم منتظر نگاهش کرد.
این سوال او هم بود.
جاوید بی میل جواب داد:
- آره...
نگاهی که بین جانان و جیران رد و بدل شد، از چشم جاوید دور نماند.
گوشهی چشمش چین افتاد.
اگر خواهرهایش را نمیشناخت که باید سر میگذاشت زمین میمرد.
با لبخند محوی گفت:
- باز هماهنگ کردید چه نصیحتی به ریش ما ببندید؟
جانان لبخند مضطربی زد و اجازه داد تا خواهر بزرگترش بحث را پیش بکشد.
- جاوید... نمیخوام تو زندگیت دخالت کنم داداش. ولی یه سری چیزا رو به عنوان بزرگتر من باید بیان کنم.
- بفرمایید شاباجی خانم. امر کنید.
جیران محتاط گفت:
- تو دیگه داره سی و دو سالت میشه... از وقت زن گرفتنت داره میگذره داداش. تا یه سنی جوونی و کشش داری...
چشممون روشن😐😐😐😐
همین مونده تو این بلبشو جاویدو هم زن بدنننن😐😐😐😐
پارتهای بعدی رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/19499
از 40 هزارتومان تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥
#پارت345
چشمش را بست تا خونسردیای که فقط ایوا میتوانست تا این حد از او سلب کند را دوباره به دست بیاورد.
جیران و جانان دورش میچرخیدند و او نگاهش روی ایوا سنگینی میکرد.
جیران که شخصیت پختهتری داشت و کاملا به حس مسئولیت پذیری جاوید آگاه بود؛ آرام بازویش را سمت راحتی ها کشاند و در همان حال زیر گوشش گفت:
- سخت نگیر بهش... میدونی حتی تو هم حریف پادینا نمیشی. پادینا خانم امشب همه چیز و همه کس رو کن فیکون کرده. به این بچه هم احتمالا به زور زهرماری داده خورده.
جاوید نگاهش را از ایوا گرفت.
حق با خواهرش بود.
هیچکس حریف پادینا نمیشد.
نفسش را با حسرت بیرون فرستاد.
نباید عصبانیتش را سر ایوا خالی میکرد.
و هربار نباید فراموش میکرد او یک دختر هفده ساله است!
جانان سمت دیگرش نشست.
با سر به ایوا اشاره زد.
- حیا هنوز پیش تو میمونه داداش؟
جیران هم منتظر نگاهش کرد.
این سوال او هم بود.
جاوید بی میل جواب داد:
- آره...
نگاهی که بین جانان و جیران رد و بدل شد، از چشم جاوید دور نماند.
گوشهی چشمش چین افتاد.
اگر خواهرهایش را نمیشناخت که باید سر میگذاشت زمین میمرد.
با لبخند محوی گفت:
- باز هماهنگ کردید چه نصیحتی به ریش ما ببندید؟
جانان لبخند مضطربی زد و اجازه داد تا خواهر بزرگترش بحث را پیش بکشد.
- جاوید... نمیخوام تو زندگیت دخالت کنم داداش. ولی یه سری چیزا رو به عنوان بزرگتر من باید بیان کنم.
- بفرمایید شاباجی خانم. امر کنید.
جیران محتاط گفت:
- تو دیگه داره سی و دو سالت میشه... از وقت زن گرفتنت داره میگذره داداش. تا یه سنی جوونی و کشش داری...
چشممون روشن😐😐😐😐
همین مونده تو این بلبشو جاویدو هم زن بدنننن😐😐😐😐
پارتهای بعدی رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/19499
از 40 هزارتومان تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥