بیمار مرموز اتاق ۴۰۲ که مرد هیکلی بودبا صورت و دست و پا های باندپیچی شده.
_اِ بیدارین؟ بهترین؟ من پرستار جدیدم...
فقط چشمان و کمی از دهانش معلوم بود و بینی، تصادف کرده بود.
_خانم قدیمی همین صبح بازنشستگی رو گرفت، ولی قبلش می دونین چی گفت؟
مونیتور را چک می کنم، خوب بود، لبخند می زنم به نگاهی که انگار زیر باندها اخم داشت.
_اخم نکنین! شما رو به من سپرد، گفت خورشید...همینجوری با تاکید گفت.
سعی می کنم کمی آرامش کنم، ضربان قلبش کمی بالا می رود، بیمار خاصی بود.
_گفت خورشید، این پسر دست تو امانت، یکم بدقلقه...ولی بهش برس.
نمی دانستم داستان بیمار این اناق چه بود، اما دیروز عمل سختی داشت، دست و پاهایش هنوز گچ داشتند.
_گمشو...بیرون.
به سختی کلمات را ادا کرد اما من شنیدم، داذوی دستگاه را پر کردم، پمپ ضد درد.
_آها گفت بددهنی هم می کنین، ولی حرف نزنید، برای بخیه ها خوب نیست...همون با چشم فحش بدین خوبه.
باز آرام با صدایی خفه غرید.
_ب...رو.
اخم می کنم، این اتاق پرستاری دائم داشت و من داوطلب شده بودم، ادم تنهایی مثل من کار زیادی نداشت.
_نمی تونم برم، شما رو دادن به من، نمی دونم کی هستین، نمی دونمم چرا اینجایین، باید باهام کنار بیاید، غر نزنین خب؟
باید پانسمان دستش را تعویض می کردم، فقط یک نفر حق داشت بیاید. چرا؟ نمی دانستم.
_اینجا رئیس منم خب؟ الانم بانداژ و عوض می کنم.
یک هفته گذشت تا پذیرفت من پرستارش باشم. پذیرفت رئیس من بودم هربار با خنده می گفتم.
_چند ...سالته؟
صدایش بهتر می شد حداقل فحش نمیداد شاید دردش کمتر بود.
_خودت چندسالته؟...اسمت و نمی گی؟
اخرین پانسمان را برمیدارم، سوختگی پوست اورده بود. پانسمان صورتش اما سرجایش ماند ان را دکتر تعویض می کرد.
_به...تو...ربط...
اخم می کنم، باز بدخلق شده بود.
_وقتی بد اخلاقی با من حرف نزن.
نگاه خیره اش کم کم رنگ آشنایی می گرفت، کسی نمی دانست اسم او چیست، انگار ادم مهمی بود.
_زخمم...میخاره.
زخمهای زیادی داشت، اکثرا خوب شده بودند.
_کدوم یکی بداخلاق.
کم کم به هم عادت کرده بودیم، حالا می دانستم مرد جوانی ست، ادم مهمی بود که احتمالا کسی نباید می فهمید کیست.
_صورتم...دستم.
کلافه سر به بالشت گذاشت. دلم برایش میسوخت، سه هفته ای می شد که هرروز و بیشتر ساعتها می دیدمش.
_بذار یه فکری دارم.
یک نفر می امد برای کارهای شخصی اش، اما باقی اش با من بود، حتی غذا دادن، اگر میخورد.
_لعنتی... خسته شدم.
اولین بار بود که چنین می گفت. دستم را روی صورتش می برم که عقب می کشد.
_چه...کار ...
با غیض می گویم.
_مگه نمیخاره، بذار کمکت کنم. پاچمو نگیر، نمیخورمت.
غر زد اما وقتی ارام دست روی پانسمان تکان دادم چشم بست، بعد هم دستش را با کف دست آرام مثل نوازش کشیدم، از خارش کم می کرد.
_با صد من عسلم خوردنی نیستی، اگر پسر خوبی باشی برات فیلم میذارم و کتاب میخونم.
چپ چپ نگاهم کرد اما همین که چیزی نگفت خوب بود.
_خورشید؟ دیگه ۴۰۲ نرو، مریض و بردن.
بهت زده به سرپرستار نگاه می کنم، دوماه شبانه روز مراقب او بودم و حالا یکهویی رفته بود؟
_ولی چرا کسی نگفت؟
شوکه بودم، دوماه تمام ، برایم عادت شده بود، برایش کتاب میخواندم، فیلم می دیدیم، دیگر بداخلاقی نمی کرد...
_ما پرستاریم دختر، یه روز مریض میاد به روزم میره... مهم اینه که به حالت عادیت برگشتی.
دروغ چرا دلم شاید تنگ می شد. دو هفته گذشت، مریض۴۰۲ ته ذهنم هنوز بود، گچ ها باز شده و صورت انگار خوب شده بود.
_خانم؟!
شیفت تمام شده و میخواستم به خانه برگردم که دو مرد درشت هیکل جلویم ایستادند.
_بله؟ چیزی شده؟
یکی از مردها به ماشین اشاره کرد.
_شماذپرستار اتاق۴۰۲ بودین؟ خورشید!؟
ترسیده به ماشین سیاهرنگ نگاه می کنم. با لکنت می گویم:
_ک..اری دا...رین؟
مرد لبخند می زند اما از ترس من کم نمی شود.
_با ما بیاید، باید جایی بریم...آقا گفتن بیاین.
https://t.me/+MpVyHBeRba00NDhk
https://t.me/+MpVyHBeRba00NDhk
https://t.me/+MpVyHBeRba00NDhk
_اِ بیدارین؟ بهترین؟ من پرستار جدیدم...
فقط چشمان و کمی از دهانش معلوم بود و بینی، تصادف کرده بود.
_خانم قدیمی همین صبح بازنشستگی رو گرفت، ولی قبلش می دونین چی گفت؟
مونیتور را چک می کنم، خوب بود، لبخند می زنم به نگاهی که انگار زیر باندها اخم داشت.
_اخم نکنین! شما رو به من سپرد، گفت خورشید...همینجوری با تاکید گفت.
سعی می کنم کمی آرامش کنم، ضربان قلبش کمی بالا می رود، بیمار خاصی بود.
_گفت خورشید، این پسر دست تو امانت، یکم بدقلقه...ولی بهش برس.
نمی دانستم داستان بیمار این اناق چه بود، اما دیروز عمل سختی داشت، دست و پاهایش هنوز گچ داشتند.
_گمشو...بیرون.
به سختی کلمات را ادا کرد اما من شنیدم، داذوی دستگاه را پر کردم، پمپ ضد درد.
_آها گفت بددهنی هم می کنین، ولی حرف نزنید، برای بخیه ها خوب نیست...همون با چشم فحش بدین خوبه.
باز آرام با صدایی خفه غرید.
_ب...رو.
اخم می کنم، این اتاق پرستاری دائم داشت و من داوطلب شده بودم، ادم تنهایی مثل من کار زیادی نداشت.
_نمی تونم برم، شما رو دادن به من، نمی دونم کی هستین، نمی دونمم چرا اینجایین، باید باهام کنار بیاید، غر نزنین خب؟
باید پانسمان دستش را تعویض می کردم، فقط یک نفر حق داشت بیاید. چرا؟ نمی دانستم.
_اینجا رئیس منم خب؟ الانم بانداژ و عوض می کنم.
یک هفته گذشت تا پذیرفت من پرستارش باشم. پذیرفت رئیس من بودم هربار با خنده می گفتم.
_چند ...سالته؟
صدایش بهتر می شد حداقل فحش نمیداد شاید دردش کمتر بود.
_خودت چندسالته؟...اسمت و نمی گی؟
اخرین پانسمان را برمیدارم، سوختگی پوست اورده بود. پانسمان صورتش اما سرجایش ماند ان را دکتر تعویض می کرد.
_به...تو...ربط...
اخم می کنم، باز بدخلق شده بود.
_وقتی بد اخلاقی با من حرف نزن.
نگاه خیره اش کم کم رنگ آشنایی می گرفت، کسی نمی دانست اسم او چیست، انگار ادم مهمی بود.
_زخمم...میخاره.
زخمهای زیادی داشت، اکثرا خوب شده بودند.
_کدوم یکی بداخلاق.
کم کم به هم عادت کرده بودیم، حالا می دانستم مرد جوانی ست، ادم مهمی بود که احتمالا کسی نباید می فهمید کیست.
_صورتم...دستم.
کلافه سر به بالشت گذاشت. دلم برایش میسوخت، سه هفته ای می شد که هرروز و بیشتر ساعتها می دیدمش.
_بذار یه فکری دارم.
یک نفر می امد برای کارهای شخصی اش، اما باقی اش با من بود، حتی غذا دادن، اگر میخورد.
_لعنتی... خسته شدم.
اولین بار بود که چنین می گفت. دستم را روی صورتش می برم که عقب می کشد.
_چه...کار ...
با غیض می گویم.
_مگه نمیخاره، بذار کمکت کنم. پاچمو نگیر، نمیخورمت.
غر زد اما وقتی ارام دست روی پانسمان تکان دادم چشم بست، بعد هم دستش را با کف دست آرام مثل نوازش کشیدم، از خارش کم می کرد.
_با صد من عسلم خوردنی نیستی، اگر پسر خوبی باشی برات فیلم میذارم و کتاب میخونم.
چپ چپ نگاهم کرد اما همین که چیزی نگفت خوب بود.
_خورشید؟ دیگه ۴۰۲ نرو، مریض و بردن.
بهت زده به سرپرستار نگاه می کنم، دوماه شبانه روز مراقب او بودم و حالا یکهویی رفته بود؟
_ولی چرا کسی نگفت؟
شوکه بودم، دوماه تمام ، برایم عادت شده بود، برایش کتاب میخواندم، فیلم می دیدیم، دیگر بداخلاقی نمی کرد...
_ما پرستاریم دختر، یه روز مریض میاد به روزم میره... مهم اینه که به حالت عادیت برگشتی.
دروغ چرا دلم شاید تنگ می شد. دو هفته گذشت، مریض۴۰۲ ته ذهنم هنوز بود، گچ ها باز شده و صورت انگار خوب شده بود.
_خانم؟!
شیفت تمام شده و میخواستم به خانه برگردم که دو مرد درشت هیکل جلویم ایستادند.
_بله؟ چیزی شده؟
یکی از مردها به ماشین اشاره کرد.
_شماذپرستار اتاق۴۰۲ بودین؟ خورشید!؟
ترسیده به ماشین سیاهرنگ نگاه می کنم. با لکنت می گویم:
_ک..اری دا...رین؟
مرد لبخند می زند اما از ترس من کم نمی شود.
_با ما بیاید، باید جایی بریم...آقا گفتن بیاین.
https://t.me/+MpVyHBeRba00NDhk
https://t.me/+MpVyHBeRba00NDhk
https://t.me/+MpVyHBeRba00NDhk