° ایوای جاوید °
#پارت325
ایوا داشت موهایش را جمع میکرد که ببندد، وقتی جاوید این سوال را پرسید، دستش روی موهایش خشک شد.
مانند کسی که مچش را حین ارتکاب جرم گرفته باشند، نمیدانست چه واکنشی نشان دهد.
- گریه نکردم.
جاوید وارد آشپزخانه شد.
از همانجا فقط خیره نگاهش کرد.
بی حرف.
انقدر نگاهش معنی دار بود که ایوا خودش بلافاصله سرش را پایین انداخت و مغموم لب زد:
- ببخشید.
- بیا ناهارتو بخور فعلا.
اولین بارش نبود که در نبود جاوید گریه میکرد.
جاوید هم خبر داشت کل یک هفته را چقدر اشک ریخته.
احساس میکرد دخترک از همیشه افسردهتر است.
باید فکری به حالش میکرد.
برای خودش قهوه درست کرد و روبروی ایوا، پشت میز نشست.
- غذات رو سر موقع بخور. هرروز داری ضعیفتر از قبل میشی. اینجوری بخوام ببرمت هم پیش مامانت نمیتونم. فکر میکنه دارم تو خونهم شکنجهت میدم!
زجر که داشت میکشید، اما شکنجهگر جاوید نبود.
جاوید خودش به خودی خود شکنجه بود.
بی توجهی هایش از بدترین شکنجهها برایش بدتر بود.
بی اختیار لب زد:
- نمیخوام برم.
عادت کرده بود به زندگی کردن با جاوید.
دوست نداشت به خانه پدریاش برگردد.
دوست داشت مادرش را ببیند اما دلش نمیخواست برگردد.
خانهی جاوید را با وجود تمام سیاه و سفید هایش، با وجود تنهایی و اتفاقات زیادش، به همه جا ترجیح میداد.
شاید هم این حضور جاوید بود که این خانه را برایش خاص میکرد.
و در اصل ایوا کنار جاوید بودن را به همه چیز ترجیح میداد، حتی اگر هرروز و هرلحظه مجبور به زجر کشیدن میشد!
جاوید جرعهای از قهوهاش نوشید و اخمهایش از دقت درهم رفت.
- کجا نمیخوای بری؟
- خونه مامان. راحتم اینجا.... همینطوری خوبم.
جفت ابروی جاوید با شدت بالا پرید.
با همان لحن معنادار و کشیدهاش گفت:
- صحیح!
وقتی ایوا میگفت:
" خوبم! "
تمام نگرانیهای جهان سمت جاوید هجوم میآوردند.
بیشتر مصمم شد برای اینکه فکری به حال ایوا کند.
- با غذات بازی نکن. درست غذات رو بخور. غذا نخوری مجبور میشم دکتر بیارم روزی چهار پنجتا مکمل بهت تزریق کنه. دیگه تصمیم با خودته!
ایوا چشمش از تهدید جاوید گرد شد.
هول شده تا خواست قاشق را بردارد، دستش به چنگال گوشهی بشقابش خورد و روی زمین افتاد.
خم شد از روی زمین چنگالش را بردارد، خم شدنش همان و نمایان شدن سینهی بدون پوششاش، از حلقهی گشاد آستینش همان!
جاوید با دیدن این صحنه، قهوه درون گلویش پرید و با شدت سرفه کرد.
ماگ قهوه را محکم روی میز کوبید و بی اختیار داد کشید:
- این چه وضعشه دیگه؟
ایوا وحشت زده بالا آمد.
جاوید خودش نه خیلی کم نزده میرقصه ایوا هم هی براش ساز میزنه😂😂😂😂
مرد تو نمیتونی خودتو کنترل کنی چرا سر بچه داد میزنی؟😏
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/17637
از 40 هزارتومان تخفیف ویژهمون هم جا نمونید🔥🔥🔥
#پارت325
ایوا داشت موهایش را جمع میکرد که ببندد، وقتی جاوید این سوال را پرسید، دستش روی موهایش خشک شد.
مانند کسی که مچش را حین ارتکاب جرم گرفته باشند، نمیدانست چه واکنشی نشان دهد.
- گریه نکردم.
جاوید وارد آشپزخانه شد.
از همانجا فقط خیره نگاهش کرد.
بی حرف.
انقدر نگاهش معنی دار بود که ایوا خودش بلافاصله سرش را پایین انداخت و مغموم لب زد:
- ببخشید.
- بیا ناهارتو بخور فعلا.
اولین بارش نبود که در نبود جاوید گریه میکرد.
جاوید هم خبر داشت کل یک هفته را چقدر اشک ریخته.
احساس میکرد دخترک از همیشه افسردهتر است.
باید فکری به حالش میکرد.
برای خودش قهوه درست کرد و روبروی ایوا، پشت میز نشست.
- غذات رو سر موقع بخور. هرروز داری ضعیفتر از قبل میشی. اینجوری بخوام ببرمت هم پیش مامانت نمیتونم. فکر میکنه دارم تو خونهم شکنجهت میدم!
زجر که داشت میکشید، اما شکنجهگر جاوید نبود.
جاوید خودش به خودی خود شکنجه بود.
بی توجهی هایش از بدترین شکنجهها برایش بدتر بود.
بی اختیار لب زد:
- نمیخوام برم.
عادت کرده بود به زندگی کردن با جاوید.
دوست نداشت به خانه پدریاش برگردد.
دوست داشت مادرش را ببیند اما دلش نمیخواست برگردد.
خانهی جاوید را با وجود تمام سیاه و سفید هایش، با وجود تنهایی و اتفاقات زیادش، به همه جا ترجیح میداد.
شاید هم این حضور جاوید بود که این خانه را برایش خاص میکرد.
و در اصل ایوا کنار جاوید بودن را به همه چیز ترجیح میداد، حتی اگر هرروز و هرلحظه مجبور به زجر کشیدن میشد!
جاوید جرعهای از قهوهاش نوشید و اخمهایش از دقت درهم رفت.
- کجا نمیخوای بری؟
- خونه مامان. راحتم اینجا.... همینطوری خوبم.
جفت ابروی جاوید با شدت بالا پرید.
با همان لحن معنادار و کشیدهاش گفت:
- صحیح!
وقتی ایوا میگفت:
" خوبم! "
تمام نگرانیهای جهان سمت جاوید هجوم میآوردند.
بیشتر مصمم شد برای اینکه فکری به حال ایوا کند.
- با غذات بازی نکن. درست غذات رو بخور. غذا نخوری مجبور میشم دکتر بیارم روزی چهار پنجتا مکمل بهت تزریق کنه. دیگه تصمیم با خودته!
ایوا چشمش از تهدید جاوید گرد شد.
هول شده تا خواست قاشق را بردارد، دستش به چنگال گوشهی بشقابش خورد و روی زمین افتاد.
خم شد از روی زمین چنگالش را بردارد، خم شدنش همان و نمایان شدن سینهی بدون پوششاش، از حلقهی گشاد آستینش همان!
جاوید با دیدن این صحنه، قهوه درون گلویش پرید و با شدت سرفه کرد.
ماگ قهوه را محکم روی میز کوبید و بی اختیار داد کشید:
- این چه وضعشه دیگه؟
ایوا وحشت زده بالا آمد.
جاوید خودش نه خیلی کم نزده میرقصه ایوا هم هی براش ساز میزنه😂😂😂😂
مرد تو نمیتونی خودتو کنترل کنی چرا سر بچه داد میزنی؟😏
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/17637
از 40 هزارتومان تخفیف ویژهمون هم جا نمونید🔥🔥🔥