#Vertu | #Chanlix
کمی از کیسهی خونی که توی دستش بود، نوشید و نگاهی به بدن لرزون فردی که مقابلش روی زانوهاش نشسته بود، انداخت. موهای طلایی رنگ پسرک که گاهی نسیم شبانگاهی حرکتشون میداد، چهرهاش رو پوشونده بودن اما کریستوفر به خوبی میتونست کک و مکهایی رو ببینه که زیرچشمها و گونههاش رو فرا گرفته بودن. بوی خون پسر که ریهاش رو پر کرده، صبر رو ازش دزدیده و همچنین بیطاقتش کرده بود. خونهای فریز شده به اندازهی خون تازه نمیتونستن نیاز و تشنگیش رو برطرف کنن.
- گروه خونیت چیه طلایی؟
شنیدن صدای بم و خشدارش باعث شد بدن پسرک به وضوح بلرزه و بدنش رو منقبض و جمع کنه. قفسهی سینهاش به کندی بالا و پایین میشد و عرق سرد روی تیغهی کمرش در حرکت بود. فلیکس فقط یک نظر مرد رو دیده بود و بعد از اون، سرش رو پایین انداخته و مثل درخت ضعیفی که در برابر هجوم باد قرار داره، میلرزید.
- نمیتونی بگی، نه؟
فلیکس چهرهاش رو نمیدید اما مطمئن بود همراه با گفتن این جمله، پوزخند پررنگی روی لبهاش جا خوش کرده. صدای زوزهی گرگها، محوطهای که پر بود از تیر و حتی کلاغهایی که روی شونههای مرد نشسته بودن و هرچند دقیقه یکبار بالهاشون رو به قصد پرواز باز میکردن، مردمکهای متفاوت، لباسها و چهرهای که سرخ بودن، پرسینگ و دندونهای نیش و لبهای خونآلودش، خون رو توی قلب و رگهای ضعیفش منجمد میکردن. اون از ترس حتی به خوبی نفس از ریهاش خارج نمیشد و مرد منتظر جواب بود؟
- من بهت میگم. شیرین، تازه، خوشبو و سیریناپذیر... ترسیدی و این داره خوشمزهترش میکنه. همونطوره که من دوست دارم.
𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋 | #Christelle
@YugenFiction
کمی از کیسهی خونی که توی دستش بود، نوشید و نگاهی به بدن لرزون فردی که مقابلش روی زانوهاش نشسته بود، انداخت. موهای طلایی رنگ پسرک که گاهی نسیم شبانگاهی حرکتشون میداد، چهرهاش رو پوشونده بودن اما کریستوفر به خوبی میتونست کک و مکهایی رو ببینه که زیرچشمها و گونههاش رو فرا گرفته بودن. بوی خون پسر که ریهاش رو پر کرده، صبر رو ازش دزدیده و همچنین بیطاقتش کرده بود. خونهای فریز شده به اندازهی خون تازه نمیتونستن نیاز و تشنگیش رو برطرف کنن.
- گروه خونیت چیه طلایی؟
شنیدن صدای بم و خشدارش باعث شد بدن پسرک به وضوح بلرزه و بدنش رو منقبض و جمع کنه. قفسهی سینهاش به کندی بالا و پایین میشد و عرق سرد روی تیغهی کمرش در حرکت بود. فلیکس فقط یک نظر مرد رو دیده بود و بعد از اون، سرش رو پایین انداخته و مثل درخت ضعیفی که در برابر هجوم باد قرار داره، میلرزید.
- نمیتونی بگی، نه؟
فلیکس چهرهاش رو نمیدید اما مطمئن بود همراه با گفتن این جمله، پوزخند پررنگی روی لبهاش جا خوش کرده. صدای زوزهی گرگها، محوطهای که پر بود از تیر و حتی کلاغهایی که روی شونههای مرد نشسته بودن و هرچند دقیقه یکبار بالهاشون رو به قصد پرواز باز میکردن، مردمکهای متفاوت، لباسها و چهرهای که سرخ بودن، پرسینگ و دندونهای نیش و لبهای خونآلودش، خون رو توی قلب و رگهای ضعیفش منجمد میکردن. اون از ترس حتی به خوبی نفس از ریهاش خارج نمیشد و مرد منتظر جواب بود؟
- من بهت میگم. شیرین، تازه، خوشبو و سیریناپذیر... ترسیدی و این داره خوشمزهترش میکنه. همونطوره که من دوست دارم.
𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋 | #Christelle
@YugenFiction