#Vertu | #Chanho
- کریستوفر تمومش کن! بهت گفتم ازش فاصله بگیر!
کریس با شنیدن لحن تند و خشمگین برادرش، بوسیدن لبهای پسری که توی آغوشش بود رو متوقف کرد. نگاهی به چان انداخت که با اخم تماشاشون میکرد و ابرویی بالا انداخت. سینهی مرد کوچیکتر میسوخت و چشمهاش بهخاطر غم و خشم، لبالب از اشک بودن. دستش رو جلو برد تا پسر رو از برادرش پس بگیره اما کریس در حالی که اخم پررنگی به چهره داشت، دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و یک قدم عقب رفت. نمیخواست مینهو رو از دست بده.
- هوم؟ چطوره تو مزاحم من و عروسکم نشی چانی؟
چان خواست حرف بزنه ولی با دیدن چشمهای قرمز مرد و لحن محکمش، دستهاش رو مشت کرد و لبهاش رو روی هم فشرد. پسری که دوستش داشت، توی آغوش برادرش بود و چان نمیتونست کاری بکنه. احساس میکرد که این بازی رو باخته و همهچیز وقتی بدتر شد که فهمید این یک علاقهی یکطرفه نیست.
پسر کوچیکتر توی بغلش میلرزید و بهخاطر بوسهی پرشورشون و خونی که از دست داده بود، گیج و بیحال خودش رو به مرد سپرده بود. نفسهای تند و گرمش توی گردن کریس پخش میشد و مشخص بود به چیزهای بیشتری نیاز داره. کریس این رو احساس میکرد و لبخندی روی لبهاش نقش بست.
- بهتره ما بریم چون خیلی کار داریم، مگه نه عسلم؟
کریس به برادرش گفت و مینهویی که به سختی خودش رو هوشیار نگه داشته بود رو مقابل چشمهای برادر و رقیبش، روی دستهاش بلند کرد و به سمت اتاقش برد.
𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋 | #Christelle
@YugenFiction
- کریستوفر تمومش کن! بهت گفتم ازش فاصله بگیر!
کریس با شنیدن لحن تند و خشمگین برادرش، بوسیدن لبهای پسری که توی آغوشش بود رو متوقف کرد. نگاهی به چان انداخت که با اخم تماشاشون میکرد و ابرویی بالا انداخت. سینهی مرد کوچیکتر میسوخت و چشمهاش بهخاطر غم و خشم، لبالب از اشک بودن. دستش رو جلو برد تا پسر رو از برادرش پس بگیره اما کریس در حالی که اخم پررنگی به چهره داشت، دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و یک قدم عقب رفت. نمیخواست مینهو رو از دست بده.
- هوم؟ چطوره تو مزاحم من و عروسکم نشی چانی؟
چان خواست حرف بزنه ولی با دیدن چشمهای قرمز مرد و لحن محکمش، دستهاش رو مشت کرد و لبهاش رو روی هم فشرد. پسری که دوستش داشت، توی آغوش برادرش بود و چان نمیتونست کاری بکنه. احساس میکرد که این بازی رو باخته و همهچیز وقتی بدتر شد که فهمید این یک علاقهی یکطرفه نیست.
پسر کوچیکتر توی بغلش میلرزید و بهخاطر بوسهی پرشورشون و خونی که از دست داده بود، گیج و بیحال خودش رو به مرد سپرده بود. نفسهای تند و گرمش توی گردن کریس پخش میشد و مشخص بود به چیزهای بیشتری نیاز داره. کریس این رو احساس میکرد و لبخندی روی لبهاش نقش بست.
- بهتره ما بریم چون خیلی کار داریم، مگه نه عسلم؟
کریس به برادرش گفت و مینهویی که به سختی خودش رو هوشیار نگه داشته بود رو مقابل چشمهای برادر و رقیبش، روی دستهاش بلند کرد و به سمت اتاقش برد.
𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋 | #Christelle
@YugenFiction