#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۸
نیم ساعت بعد، همچنان در حال دویدن از این سر اتاق به آن سر اتاق بودم. پالتوی کوتاه و سیاه تنم بود. یکبار انگشترم را فراموش میکردم، یکبار کارت بانکیام را پیدا نمیکردم، یکبار هم مدل موهایم را عوض میکردم.
آیدا میگفت زیبا شدهام. تیپ مشکی بهم میآمد. موهای بلند و موجدارم را از زیر شال ریخته بودم بیرون. آرایش چشمم کم بود، ولی رژ سرخم حسابی به چشم میآمد.
- خوش به حالت با این موهات. مردم میرن خدادتومن پول میدن موهاشونو کِرلی میکنن، اون وقت تو همینجوری کِرلی هستی!
- موهای خودت که از موهای من نازتره، فرفریم.
دستهایش را دور شانهام پیچید و سرش را چسباند به قفسهی سینهام:
- راست میگی شاپری. چهقدر خوشگلیم ما.
از لرزش شانههایش فهمیدم که او هم دارد میخندد. دیوانه بودیم... تو دیوانهی شبیه به هم که یکدیگر را قدرِ خواهر نداشتهمان دوست داشتیم.
- خوشحالم که میخندی شاپری. خوشحالم بعد محمدحسین اینقدر قوی موندی. اصلا چه خوب که تو دفترِ بابابُرهانت دربارهی محمدحسین ننوشتی. من میدونستم اون لیاقت همچین چیزی نداره. حتما یه عشق واقعی میآد سراغت!
چه خوب که صورتم را نمیدید. چه خوب که نفهمید لبخندم چهطور پر کشید و جایش زخم نشست. من نمیخواستم و نمیگذاشتم از محمدحسین حتی بغضِ رفتنش هم در گلویم بماند. ولی کینهاش خوب در سینهام مانده بود.
اگر «شاپرک» بودم، کار آن شبش را حتما یکجایی تلافی میکردم.
- با اینکه فکر میکردم نباشه نمیتونم زندگی کنم، ولی هیچوقت دلم نخواست اسم اون تو دفتر باشه. جالب نیست؟
یه پست جایزهدار از قصهی شیّاد در راهه🔥🥰 کلی عکس و فیلم از برسام و شاپرکش (که نشونههایی از آینده دارن و با وسواس انتخاب شدن)، تو هایلایت شیّادوشاپرک ببینید. پیج زیر👇🏽
https://instagram.com/zeinab__rostami
#زینب_رستمی
#پارت۱۵۸
نیم ساعت بعد، همچنان در حال دویدن از این سر اتاق به آن سر اتاق بودم. پالتوی کوتاه و سیاه تنم بود. یکبار انگشترم را فراموش میکردم، یکبار کارت بانکیام را پیدا نمیکردم، یکبار هم مدل موهایم را عوض میکردم.
آیدا میگفت زیبا شدهام. تیپ مشکی بهم میآمد. موهای بلند و موجدارم را از زیر شال ریخته بودم بیرون. آرایش چشمم کم بود، ولی رژ سرخم حسابی به چشم میآمد.
- خوش به حالت با این موهات. مردم میرن خدادتومن پول میدن موهاشونو کِرلی میکنن، اون وقت تو همینجوری کِرلی هستی!
- موهای خودت که از موهای من نازتره، فرفریم.
دستهایش را دور شانهام پیچید و سرش را چسباند به قفسهی سینهام:
- راست میگی شاپری. چهقدر خوشگلیم ما.
از لرزش شانههایش فهمیدم که او هم دارد میخندد. دیوانه بودیم... تو دیوانهی شبیه به هم که یکدیگر را قدرِ خواهر نداشتهمان دوست داشتیم.
- خوشحالم که میخندی شاپری. خوشحالم بعد محمدحسین اینقدر قوی موندی. اصلا چه خوب که تو دفترِ بابابُرهانت دربارهی محمدحسین ننوشتی. من میدونستم اون لیاقت همچین چیزی نداره. حتما یه عشق واقعی میآد سراغت!
چه خوب که صورتم را نمیدید. چه خوب که نفهمید لبخندم چهطور پر کشید و جایش زخم نشست. من نمیخواستم و نمیگذاشتم از محمدحسین حتی بغضِ رفتنش هم در گلویم بماند. ولی کینهاش خوب در سینهام مانده بود.
اگر «شاپرک» بودم، کار آن شبش را حتما یکجایی تلافی میکردم.
- با اینکه فکر میکردم نباشه نمیتونم زندگی کنم، ولی هیچوقت دلم نخواست اسم اون تو دفتر باشه. جالب نیست؟
یه پست جایزهدار از قصهی شیّاد در راهه🔥🥰 کلی عکس و فیلم از برسام و شاپرکش (که نشونههایی از آینده دارن و با وسواس انتخاب شدن)، تو هایلایت شیّادوشاپرک ببینید. پیج زیر👇🏽
https://instagram.com/zeinab__rostami