#شیاد_و_شاپرک
#زینب_رستمی
#پارت۱۳۹
برسام اخمآلود سرش را کمی کج کرد.
جنابیان به او نگاه کرد و ترسید.
سریع حرف خود را اصلاح کرد:
- البته ارزش تابلوهاتون بیشتره. نُه چهطوره؟
دل توی دل شاپرک نبود.
داشت از شادی، جان به جانآفرین تسلیم میکرد.
ناباور و خوشحال به برسام نگاه کرد و بعد دوباره برگشت سمت جنابیان:
- عالیه آقای جنابیان! من کاملا موافقم. موافقِ موافق!
کارگر خانمی سینی کوچکی را مقابلشان گرفت. وقتی شاپرک فنجانش را برمیداشت، برسام از فرصت استفاده کرد، آن دستش را که روی پا گذاشته بود تکان داد و انگشتانش را بالا بُرد.
جنابیان این حرکت را دید و منظور او را گرفت.
گفت:
- خانم فراهانی به نظرم دوازده بهتره.
قلب شاپرک از فرط ذوق و بُهت رگباری میتپید.
- وای "دوازده"؟ هر تابلو دوازده میلیون؟؟
برسام توی دل به خساستِ مردکِ پفیوز لعنت فرستاد.
دخترکِ دیوانه چهل و هشت تومن را بین چند درد میخواست تقسیم کند؟
فنجان خود را برداشت و دوباره انگشتانش را نامحسوس روی رانِ پا بالا برد.
جنابیان دید.
فوری و مضطرب لب زد:
- نَه پونزده!
چشمهای شاپرک تا آخرین حد گشاد شد. خواب میدید؟ دیگر فاصلهای با سکته نداشت.
نگاهش مثل توپی سرگردان، بین چهرهی جنابیان و صورتِ بیحالت و جدی برسام جابهجا میشد.
جنابیان هم به شیاد نگاه میکرد؛ ولی برای کسب تکلیف و گرفتنِ دستور.
وقتی او به نشانهی «آره»، آرام پلک زد، جواب شاپرک را داد:
- بله سرکار خانم. برای طرحهای شما، پونزده خوبه.
شاپرک در پوست خود نمیگنجید.
داشت بالبال میزد.
یکباره مثل فنر از جا پرید و شبیهِ تیری که از چلّه رها شود، فاصلهاش را با میز جنابیان کم کرد:
- عالیه! عااالیه! لطفا همین الان قرارداد رو امضا کنیم. همین الااان!
جنابیان روی صندلی ناخواسته خود را عقب کشید و ترسید از این پرش ناگهانی.
فنجان قهوهای که در دست داشت، تکان خورد و محتویات داغ روی پایش ریخت.
با "آخ" از جا برخاست.
مدام سعی میکرد بین پای خود و شلوار قهوهای که خیس شده بود و بخار از رویش بلند میشد، فاصله ایجاد کند. صورتش هم سرخ شده بود از درد سوختگی.
شاپرک هول کرد:
- ای وای! سوختید؟ ببخشید. من... من هیجانزده شدم، ترسوندمتون.
سرِ برسام پایین افتاد.
لبهایش کش آمده بودند...
***
اگر دوست دارید همین الان پونصد پارت جلوتر رو بخونید و ببینید چه اتفاقات عاشقانه و هیجانیای برای شاپرک و برسام افتاده، میتونید عضو کانال vip شید که یک سال جلوتریم😍 جهت عضویت مبلغ ۵۹ تومن به کارت زیر واریز و عکس فیش رو برای ادمین بفرستید. بانک ملی (رستمی):
6037 9975 2090 2561
آیدی ادمین جهت ارسال رسید:
@Novel_Admiin
🦋میانبر پارتهای رمان🦋
https://t.me/c/1417310563/31960
#زینب_رستمی
#پارت۱۳۹
برسام اخمآلود سرش را کمی کج کرد.
جنابیان به او نگاه کرد و ترسید.
سریع حرف خود را اصلاح کرد:
- البته ارزش تابلوهاتون بیشتره. نُه چهطوره؟
دل توی دل شاپرک نبود.
داشت از شادی، جان به جانآفرین تسلیم میکرد.
ناباور و خوشحال به برسام نگاه کرد و بعد دوباره برگشت سمت جنابیان:
- عالیه آقای جنابیان! من کاملا موافقم. موافقِ موافق!
کارگر خانمی سینی کوچکی را مقابلشان گرفت. وقتی شاپرک فنجانش را برمیداشت، برسام از فرصت استفاده کرد، آن دستش را که روی پا گذاشته بود تکان داد و انگشتانش را بالا بُرد.
جنابیان این حرکت را دید و منظور او را گرفت.
گفت:
- خانم فراهانی به نظرم دوازده بهتره.
قلب شاپرک از فرط ذوق و بُهت رگباری میتپید.
- وای "دوازده"؟ هر تابلو دوازده میلیون؟؟
برسام توی دل به خساستِ مردکِ پفیوز لعنت فرستاد.
دخترکِ دیوانه چهل و هشت تومن را بین چند درد میخواست تقسیم کند؟
فنجان خود را برداشت و دوباره انگشتانش را نامحسوس روی رانِ پا بالا برد.
جنابیان دید.
فوری و مضطرب لب زد:
- نَه پونزده!
چشمهای شاپرک تا آخرین حد گشاد شد. خواب میدید؟ دیگر فاصلهای با سکته نداشت.
نگاهش مثل توپی سرگردان، بین چهرهی جنابیان و صورتِ بیحالت و جدی برسام جابهجا میشد.
جنابیان هم به شیاد نگاه میکرد؛ ولی برای کسب تکلیف و گرفتنِ دستور.
وقتی او به نشانهی «آره»، آرام پلک زد، جواب شاپرک را داد:
- بله سرکار خانم. برای طرحهای شما، پونزده خوبه.
شاپرک در پوست خود نمیگنجید.
داشت بالبال میزد.
یکباره مثل فنر از جا پرید و شبیهِ تیری که از چلّه رها شود، فاصلهاش را با میز جنابیان کم کرد:
- عالیه! عااالیه! لطفا همین الان قرارداد رو امضا کنیم. همین الااان!
جنابیان روی صندلی ناخواسته خود را عقب کشید و ترسید از این پرش ناگهانی.
فنجان قهوهای که در دست داشت، تکان خورد و محتویات داغ روی پایش ریخت.
با "آخ" از جا برخاست.
مدام سعی میکرد بین پای خود و شلوار قهوهای که خیس شده بود و بخار از رویش بلند میشد، فاصله ایجاد کند. صورتش هم سرخ شده بود از درد سوختگی.
شاپرک هول کرد:
- ای وای! سوختید؟ ببخشید. من... من هیجانزده شدم، ترسوندمتون.
سرِ برسام پایین افتاد.
لبهایش کش آمده بودند...
***
اگر دوست دارید همین الان پونصد پارت جلوتر رو بخونید و ببینید چه اتفاقات عاشقانه و هیجانیای برای شاپرک و برسام افتاده، میتونید عضو کانال vip شید که یک سال جلوتریم😍 جهت عضویت مبلغ ۵۹ تومن به کارت زیر واریز و عکس فیش رو برای ادمین بفرستید. بانک ملی (رستمی):
6037 9975 2090 2561
آیدی ادمین جهت ارسال رسید:
@Novel_Admiin
🦋میانبر پارتهای رمان🦋
https://t.me/c/1417310563/31960