Forward from: 🧿
با فاطمه توی حیاطشان بودیم. آن روزها میرفت دورۀ خیاطی و رفته بودم پیراهن نخی گلداری را که برای خودش دوخته بود ببینم، اما نوای نرمی که از روی بام توی حیاط پخش میشد نگاهم را کشیده بود بالا. آن وقتها دخترک دبیرستانی بودم و هنوز خیلی مانده بود که ساداتخانم چادر سرش بکشد و برای محمدش بیاید خواستگاری. محمد لب بام نشسته بود و کبوتر سفیدش را ناز میکرد. از آن بالا برایم خوانده بود: دوسِت دارم قد خدا، قد تمام قصهها...
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
بعد مدتها خانم خیری رمان #رایگان شروع کرده.قلم خانم خیری عزیز اصلا نیاز به توصیه و تبلیغ نداره.ایشون رو همهی قشر رمانخون از سالها پیش میشناسن.
داستان #راه_چمان یه عاشقانه جذاب و گیرا به #پارتهای_پایانی رسیده پس تا فرصت دارین بخونیدش که #توصیه_ویژه هست.
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
پوریا با حالی عصبی پلک میزند و بیملاحظه میپرسد:
-این بچهسوسول با فرخنده چه صنمی داره افتاده تو جاده؟
خندهام میگیرد. داریم شبیه دستهی شیرهای دریایی میشویم که جنس نرشان فصل جفتگیری همدیگر را لتوپار میکنند.
در صندلی فرو میروم و شیطنتم گل میکند. می گویم:
-با شوورخالهش اومده پیِ دخترخالهش! عیبی داره؟
برُاق میشود و میآید توی حرفم:
-اینجور باشه که منم میگم شما،محمد آقا چه صنمی با عمهی من داری افتادی تو جاده!
ابروهایم میچسبد به ته پیشانیام و با خندهای ناباور میگویم:
-ایول پوریا... خوشم اومد... جاش برسه بلدی آدم رو خجالت بدی!
امیرحسین اخمآلود جواب میدهد:
-حوصلهی دردسر ندارم پسر. بیحرف پیش میریم این چند تا زن بیفکرو برمیگردنیم خلاص!
پوریا به تلخی طعنه میزند:
-شمام خیلی مطمئن نباش اون دختر بینوا باهاتون برگرده!
امیرحسین به تندی نگاهش میکند و میپرسد:
-به کی طعنه میزنی بچه؟ با منی؟ یه کاری نکن وسط همین بیابون بزنم دهنت پر خون شهها!
انگار نبرد شیرهای دریایی شروع شده!😂
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
قسمتهای پایانی خیلی هیجانی شده تا پارتها پاک نشده عضو کانال بشین و داستان رو بخونید😎
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
بعد مدتها خانم خیری رمان #رایگان شروع کرده.قلم خانم خیری عزیز اصلا نیاز به توصیه و تبلیغ نداره.ایشون رو همهی قشر رمانخون از سالها پیش میشناسن.
داستان #راه_چمان یه عاشقانه جذاب و گیرا به #پارتهای_پایانی رسیده پس تا فرصت دارین بخونیدش که #توصیه_ویژه هست.
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
پوریا با حالی عصبی پلک میزند و بیملاحظه میپرسد:
-این بچهسوسول با فرخنده چه صنمی داره افتاده تو جاده؟
خندهام میگیرد. داریم شبیه دستهی شیرهای دریایی میشویم که جنس نرشان فصل جفتگیری همدیگر را لتوپار میکنند.
در صندلی فرو میروم و شیطنتم گل میکند. می گویم:
-با شوورخالهش اومده پیِ دخترخالهش! عیبی داره؟
برُاق میشود و میآید توی حرفم:
-اینجور باشه که منم میگم شما،محمد آقا چه صنمی با عمهی من داری افتادی تو جاده!
ابروهایم میچسبد به ته پیشانیام و با خندهای ناباور میگویم:
-ایول پوریا... خوشم اومد... جاش برسه بلدی آدم رو خجالت بدی!
امیرحسین اخمآلود جواب میدهد:
-حوصلهی دردسر ندارم پسر. بیحرف پیش میریم این چند تا زن بیفکرو برمیگردنیم خلاص!
پوریا به تلخی طعنه میزند:
-شمام خیلی مطمئن نباش اون دختر بینوا باهاتون برگرده!
امیرحسین به تندی نگاهش میکند و میپرسد:
-به کی طعنه میزنی بچه؟ با منی؟ یه کاری نکن وسط همین بیابون بزنم دهنت پر خون شهها!
انگار نبرد شیرهای دریایی شروع شده!😂
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
قسمتهای پایانی خیلی هیجانی شده تا پارتها پاک نشده عضو کانال بشین و داستان رو بخونید😎