#گریز_از_تو
#پارت_1033
نگاه خیره ی شایان هنوز پشتش بود که نشست توی ماشین و زیر نگاه سنگین او سلام آرامی کرد.
_احوال خانم خواب آلو؟
متلک او برمیگشت به بهانه ی کل روز شایان مبنی بر خواب بودن دخترک... چیزی نگفت و نگاهش را چسباند به آسمانی که حتی یک ستاره هم نداشت. شب بود و انگار جز سیاهی، چیزی قرار نبود عاید بختِ بخت برگشته اش شود!
_عه... زبونت موند خونه ی شایان؟!
توی خانه ی شایان بغض هایش را سر برید و بعد با یک مشت دردی که تار و پود جانش را پودر کرد، نشسته بود کنار مردی که حتی از نگاه کردن به چهره اش واهمه داشت!
_ببینمت خانم...
چه روزهایی را گذراند تا رسید به لحظه ای که او با این لحن خطابش کند. برگشت... با همان فروغ مرده ی چشمانش خیره شد به نیمرخ او و لبخند تلخی زد.
_چی بگم؟
_یادم نمیاد واسه حرف زدن از من کمک گرفته باشی. همیشه ی خدا با اون زبونت شصت متریت ده قدم جلوتر از من بودی و رو مخم...
چیزی میان سینه ی یاسمین به سوزش افتاد. آتشی که توی جانش افتاده بود با هیچ چیزی خاموش نمیشد.
_خب چرا از اول کوتاهش نکردی؟
_کوتاه میکردم؟ چیو؟
_زبونم و... گفتی رو مخت بودم. کوتاهش میکردی راحت میشدی!
نگاه حیران ارسلان از جاده سمت او چرخید.
_حالت خوبه یاسمین؟!
نه خوب نبود! با یادآوری آن عکس ها و نوشته، ته مانده ی توانش داشت به تاراج میرفت. نگاهش را از او گرفت و به همان آسمانی خیره شد که جز سیاهی، زیبایی دیگری نداشت.
_نه، امروز روز بدی داشتم. حالم از بیمارستان و دارو و این چیزا بهم میخوره... خسته شدم واقعا!
_واسه همین کل روز پیچوندی و به بهانه خواب از زیر حرف زدن باهام در رفتی؟
میان خشم و صدای بلندش، سرعت ماشین را زیاد کرد که یاسمین سریع کمربندش را بست.
_خواهشا درست رانندگی کن. من طاقت ندارم بازم دل و روده ام و بالا بیارم.
پای ارسلان روی پدال گاز سست شد. یاسمین حتی نگاهش نمیکرد تا حالش را از زیر و بم چشمانش بیرون بکشد.
تخفیف vip فقط تا امشب برقراره عزیزای من❤️
#پارت_1033
نگاه خیره ی شایان هنوز پشتش بود که نشست توی ماشین و زیر نگاه سنگین او سلام آرامی کرد.
_احوال خانم خواب آلو؟
متلک او برمیگشت به بهانه ی کل روز شایان مبنی بر خواب بودن دخترک... چیزی نگفت و نگاهش را چسباند به آسمانی که حتی یک ستاره هم نداشت. شب بود و انگار جز سیاهی، چیزی قرار نبود عاید بختِ بخت برگشته اش شود!
_عه... زبونت موند خونه ی شایان؟!
توی خانه ی شایان بغض هایش را سر برید و بعد با یک مشت دردی که تار و پود جانش را پودر کرد، نشسته بود کنار مردی که حتی از نگاه کردن به چهره اش واهمه داشت!
_ببینمت خانم...
چه روزهایی را گذراند تا رسید به لحظه ای که او با این لحن خطابش کند. برگشت... با همان فروغ مرده ی چشمانش خیره شد به نیمرخ او و لبخند تلخی زد.
_چی بگم؟
_یادم نمیاد واسه حرف زدن از من کمک گرفته باشی. همیشه ی خدا با اون زبونت شصت متریت ده قدم جلوتر از من بودی و رو مخم...
چیزی میان سینه ی یاسمین به سوزش افتاد. آتشی که توی جانش افتاده بود با هیچ چیزی خاموش نمیشد.
_خب چرا از اول کوتاهش نکردی؟
_کوتاه میکردم؟ چیو؟
_زبونم و... گفتی رو مخت بودم. کوتاهش میکردی راحت میشدی!
نگاه حیران ارسلان از جاده سمت او چرخید.
_حالت خوبه یاسمین؟!
نه خوب نبود! با یادآوری آن عکس ها و نوشته، ته مانده ی توانش داشت به تاراج میرفت. نگاهش را از او گرفت و به همان آسمانی خیره شد که جز سیاهی، زیبایی دیگری نداشت.
_نه، امروز روز بدی داشتم. حالم از بیمارستان و دارو و این چیزا بهم میخوره... خسته شدم واقعا!
_واسه همین کل روز پیچوندی و به بهانه خواب از زیر حرف زدن باهام در رفتی؟
میان خشم و صدای بلندش، سرعت ماشین را زیاد کرد که یاسمین سریع کمربندش را بست.
_خواهشا درست رانندگی کن. من طاقت ندارم بازم دل و روده ام و بالا بیارم.
پای ارسلان روی پدال گاز سست شد. یاسمین حتی نگاهش نمیکرد تا حالش را از زیر و بم چشمانش بیرون بکشد.
تخفیف vip فقط تا امشب برقراره عزیزای من❤️