.
#تئاتر_عاشقی
#پارت_1
با قدم های کوتاهی بهم نزدیک شد و درحالی که سیگار شو داخل زیر سیگاری روی میز خاموش میکرد بعد از برانداز کردن صورتم گفت: اومم زیبایی؛
همون فاصله کم هم با قدم دیگه ای پر کرد و درحالی که پشت دست شو روی برآمدگی تنم میکشید لب هاش و به معنی تحسین خم کرد و ادامه داد: اندامت خوراک لباس های هنری روی صحنه است؛
از نزدیکی بدنش باهام لرزی به تنم نشست
بعد از مکث کوتاهی فاصله گرفت و با صدای رسایی محکم و پر قدرت گفت: اگر باهام راه بیای، میشی نقش اول تمام بازی ها، به جایی میرسونمت که نیازی به بودن خانوادت نداشته باشی، اون ها مغز هاشون زنگ زده برعکس تو؛
تو فرق داری دختر جون
ترسیده بودم، ترس از بابا همیشه با من بود حتی در یک قدمی رسیدن به آرزو هام مطمئن بودم اگر بابا متوجه میشد که یواشکی اومدم برای ثبت نام کلاس های بازیگری قطعا سرم و میبرید و روی سینه ام میزاشت
با این حال با صدای لرزونی پرسیدم: چیکار باید بکنم؟
_سوال خوبی بود، کار خاصی نیاز نیست انجام بدی فعلا، آسته میری آسته میای سر تمرین ها
نگاهی به سرتاپام انداخت و با لحن تمسخر مانندی گفت: البته با این سر و شکل نه، اون مانتو گشاد و در بیار، نیازی نیست روسری های بلند خز و بپیچی دورت درشون بیار
نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم، تاحالا هیچ مردی جز بابا حتی یه تار از موهامم ندیده بود
وقتی عکسالعملی ازم ندید خودش به سمتم اومد و با حرکت کوتاهی روسری مو عقب کشید
هینی کشیدم و تمام تلاشم و کردم کاری انجام ندم که بخواد با اردنگی از موسسه پرتم کنه
بیرون
از نگاه خیره اش روی موهام احساس خاصی داشتم، احساسی که تاحالا تجربه نکرده بودمش
نزدیکی به جنس مخالف برام عجیب بود ولی حالا اینجا بودم که خودم و تغییر بدم
تغییر کنم و بشم صنمی که از اول عمرم آرزو داشتم یه روزی بهش دست پیدا کنم...
🕰 رمان جدید و جذاب #تئاتر_عاشقی را هر روز سر ساعت ۱۸:۳۰ صبح از کانال دنبال کنید.
@Just4awareness
#تئاتر_عاشقی
#پارت_1
با قدم های کوتاهی بهم نزدیک شد و درحالی که سیگار شو داخل زیر سیگاری روی میز خاموش میکرد بعد از برانداز کردن صورتم گفت: اومم زیبایی؛
همون فاصله کم هم با قدم دیگه ای پر کرد و درحالی که پشت دست شو روی برآمدگی تنم میکشید لب هاش و به معنی تحسین خم کرد و ادامه داد: اندامت خوراک لباس های هنری روی صحنه است؛
از نزدیکی بدنش باهام لرزی به تنم نشست
بعد از مکث کوتاهی فاصله گرفت و با صدای رسایی محکم و پر قدرت گفت: اگر باهام راه بیای، میشی نقش اول تمام بازی ها، به جایی میرسونمت که نیازی به بودن خانوادت نداشته باشی، اون ها مغز هاشون زنگ زده برعکس تو؛
تو فرق داری دختر جون
ترسیده بودم، ترس از بابا همیشه با من بود حتی در یک قدمی رسیدن به آرزو هام مطمئن بودم اگر بابا متوجه میشد که یواشکی اومدم برای ثبت نام کلاس های بازیگری قطعا سرم و میبرید و روی سینه ام میزاشت
با این حال با صدای لرزونی پرسیدم: چیکار باید بکنم؟
_سوال خوبی بود، کار خاصی نیاز نیست انجام بدی فعلا، آسته میری آسته میای سر تمرین ها
نگاهی به سرتاپام انداخت و با لحن تمسخر مانندی گفت: البته با این سر و شکل نه، اون مانتو گشاد و در بیار، نیازی نیست روسری های بلند خز و بپیچی دورت درشون بیار
نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم، تاحالا هیچ مردی جز بابا حتی یه تار از موهامم ندیده بود
وقتی عکسالعملی ازم ندید خودش به سمتم اومد و با حرکت کوتاهی روسری مو عقب کشید
هینی کشیدم و تمام تلاشم و کردم کاری انجام ندم که بخواد با اردنگی از موسسه پرتم کنه
بیرون
از نگاه خیره اش روی موهام احساس خاصی داشتم، احساسی که تاحالا تجربه نکرده بودمش
نزدیکی به جنس مخالف برام عجیب بود ولی حالا اینجا بودم که خودم و تغییر بدم
تغییر کنم و بشم صنمی که از اول عمرم آرزو داشتم یه روزی بهش دست پیدا کنم...
🕰 رمان جدید و جذاب #تئاتر_عاشقی را هر روز سر ساعت ۱۸:۳۰ صبح از کانال دنبال کنید.
@Just4awareness