سفرنامه
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1190710892/112019#قسمت_هفتاد_هشت
مامان مدام باجشم وابرو اشاره مى كندكه در مقابل حرف هاى بكاه اينقدر ساكت وبى تفاوت ننشينم. خودش هميشه مبادى آداب بود و من دراين مورد به او نرفته بودم. مانند خيلى از موارد ديكرى كه هيج شباهتى به او نداشتم. يوست مامان مثل جينى سفيد بود، يكدست از بالاتا بايين. ولى من صورتم كندمى روشن بود ورنك تنم سفيدتر از صورتم. جشم هاى من از مامان كشيده تربود. از سرسنكينى اش هم در من اثرى نبود. سركشى- وشيطنت در
ذاتم بود ولى در اين يك ماه توانسته بودم آن ها را در وجودم سر بيرم.
- درياجون بريم تواتاقت؟
با صداى بكاه نكاهم را ازمامان مى كيرم. زير لب "باشه" اى مى كويم وبلند مى شويم.
تنهايي را اين روزها بيشتر ازهر زمان ديكرى در زندكاام دوست داشتم. حتى بيشتراز روزهاي كه از ترس حاج ابراهيم دجار شب ادرارى مى شدم. هر باركه با من تنها مى شد، تهديدم مى كردكه دمم را مثل يك موش كثيف كرفته وازخانه بيرونم مى كند. جقدر طفلكى بودم كه وقتى اين حرفش را به مامان كفتم، باكفتن "سرتو بنداز بايين!
اين قدر صداى مردم رودرنياركه آخرش بيرونمون كنن." من رامتهم كرده بود.
بكاه دستم رامى كشد وخودش قبل از من وارد اتاق مى شود.
دررا بشت سرم مى بندم. مسير تكراري اتاق تا يذيراي، تنها جابي ست كه دراين يك ماه رفته وبركشتهام. حتى به اتاق بهداد هم سر نزدهام. باهمهى اهالى خانه قهرم ولى جرأت ابرازش راندارم. هرجه بيشتر مى كذرد، بيشتر به اين ايمان مى آورم كه من باترسى كه آن روز تجربه كردم، وقتى به خانه رسيدم نياز به نازكشى داشتم. نياز داشتم كسى- دركم كند، حالم را بيرسد، كسى- خيالش راحت شودكه صدمه اى
نديدهام. ولى براى هيج كس مهم نبود جه برسرم آمده وجه جيزى را از سر كذرانده بودم.
🔥توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#سفرنامه هر روز صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
☕
@mevseem1☕