❌ توجه : این رمان دارای صحنه های جنسی میباشد و به افراد زیر سن ۱۸ سال توصیه نمیشود ⛔️
#نبض_شهوت
#قسمت240
لینک قسمت اول👇
https://t.me/pofiuz_kade/40961صورتم رو اصلاح کردم...پریسا زیاد ته ریش دوست نداشت...همیشه دلش میخواست صورتم رو ببوسه بدون اینکه ریش
داشته باشم....
ادکلن زدم و بعد از مرتب کردن لباسام از خونه زدمبیرون.....
رفتمسمت حیاط....لنگه های در رو باز کردم و خواستم برمسمت ماشین که گوشیم توی جیبم ویبره خورد.....
گوشی رو بیرون آوردم و به شماره ی لیلی نگاه کردم.....کاش خودش بیخیال من میشد بدون اینکه من باعث ناراحتیش
بشم....
بدون اینکه جوابشو بدم گوشی رو دوباره گذاشتم توی جیبم....
* لیلی *
به بهانه ی حموم کردن تا تونستم گریه کردم...اونقدر زیر دوش آب گریه کردمکه بی رمق افتادم توی وان....پاهامو تو
شکمم جمع کردم و سرمو گذاشتم روی زانوهام....
باورم نمیشد....باورم نمیشد عماد به این سادگی منو کنار گذاشته باشه و بره با نامزد سابقش....چرا....آخه چرا قتی هنوز
اونو دوست داشت،وقتی میدونست دوباره به همبرمیگردن،اومد سمت من و منو به خودش وابسته کرد!؟ چرا آخه!؟؟
صدای هق هقهام لابه لای صدای قطره های آب گم شده بود...من عمادو دوست داشتم...جز اون به هیچ مرد دیگه ای
نمیتونستمعلاقه مند بشم....جز اون نمیتونستم بهدهیچ مردی فکر کنم....اگه ازم میگذشت...اگه باهام بهممیزد من
میمردم...من طاقتشو نداشتم....نداشتم!
اونقدر گریه گردم که دیگه جون و رمقی برام نموند....بالاخره خسته شدمو از حجوم بیروم اومدمحوله پوشیدم و
رقتمسمت اتاقم...بدنم از سرما می لرزید...چشمام کاسه ی خون بود و صورتم سرخ و متورم....
ناخواسته رفتم سمت پنجره....
عمادو دیدم که داشت در حیاطشون رو باز میکرد تا بزنه بیرون....چشممگه بهش افناد طاقت نیاوردم...گوشیمو برداشتمو
شمارشو گرفتم....دلممیخواست باهاش حرف بزنم...ببینمش و التماسش کنم که ولم نکنه....اما.....
دیدم که متوجه زنگ خوردن گوشی همراهش شد.از جیب شلوارش درآوردش اما وقتی فهمید منم بدون اینکه جواب
بده دوباره گذاشتش توی جیبش...
بغض بدی به گلومچنگ انداخت...اونقدر که حس خفگی بهم دست داد...احساس کردم تو اتاقم اکسیژن نیست.....
آااااخ! بیچاره من! بیچاره من که تا سرحد مرگ دل به کسی بستم که از اولشم حدس میزدم قرار نیست کنار بمونه....
چرا من بهش وابسته شدم وقتی قبلش بهمگفته بود هیچوقت واسه ازدواج بهش فکر نکنم...وقتی گفته بود فقط
باهمدوست میمونیم....
سرمگیج رفت....دستمو روی پیشونیمگذاشتم....حسی بهممیگفت داره میره سراغ همون دختر....دختری که عماد منو
ازم گرفته بود....نشستم روی تخت...
🤤 رمان جدید و هات #نبض_شهوت رو هر روز از کانال دنبال کنید.
☕
@mevseem1☕