Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۲۴
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
«اونطوری که فکر میکنی نیست، بابا. اون بهم اهمیت میده.»
سرش رو به دو طرف تکون میده.
«عزیزم، تو مردا رو نمیشناسی. خصوصا اینجور مردا. مردهایی مثل من. مردهای مافیایی تا آخر عمرشون درگیر این کارا هستن. این یعنی خطر. من هیچوقت این رو واسه تو نمیخواستم. خواستم تو رو به مدرسهی آشپزی بفرستم ولی تو اینجا موندی. خیلی سعی کردم تو رو از این چیزا دور کنم. اما الان کاملا درگیر شدی. واسه سه میلیون، میمی. تو یه کالا نیستی که با پول مبادله بشی و بدنت رو در اختیار یه جنایتکار بذاری»
احساس میکنم دلم شکسته. با بغض میگم:
«اینطور نیست، بابا.»
«دقیقا همینطوره، میمی. من بیشتر از چهل ساله برای جوردانوها کار میکنم. میدونم دقیقا همینه. این چیزها توی خونشونه. از پدر به پسر ارث میرسه. و اینهمه خطر. اونا دروغ میگن. حقه میزنن. خیانت میکنن. هیچوقت نمیتونی بهشون اعتماد کنی. مادرت از دنیای ما متنفر بود. از من متنفر بود. انقدر از من متنفر بود که حاضر شد جونشو بگیره ولی با من نباشه. من اینو برای تو نمیخوام. نمیخوام با مردی باشی که نتونی بهش اعتماد کنی. چون هیچوقت چیزی که واقعا توی ذهنش میگذره رو به تو نمیگه. نمیخوام با مردی باشی که نطفهش با خطر بسته شده. چه برسه به اینکه این ساختمون رو روی سرت بگیره تا ازت سوء استفاده کنه.»
«بابا...» ساکت میشم. تکرار اون حرفها فایدهای نداره.
«من تایید نمیکنم، میمی. من هیچ کدام از این کارا رو تایید نمیکنم.»
و سرش رو تکون میده.
نفسم توی سینه حبس میشه.
اون برمیگرده و از در بیرون میره.
بهش زل میزنم تا جایی که دیگه از دیدرس من خارج میشه.
از فکر مامان و تمام حرفهایی که بهم زد بدنم بیحس میشه. همهی حرفهاش.
کرختی و احساس اندوه.
این مکالمه پر از حرفهایی بود که نمیخوام بپذیرمشون. هر چند حرفهاش حقیقت بود.
مخصوصا چیزی که در مورد مامان گفت.
اون از دنیای ما نبود. یادم میاد همیشه با هم دعوا میکردن.
مامان از خطرات مداومی که مارو تهدید میکرد متنفر بود.
بابا جزء مافیا نیست. اما باهاشون شریکه.
همین ارتباطش با اونا کافیه تا خودش و هر کسی که باهاش خویشاونده در خطر قرار بگیره.
و همین خطرات کافیه که آدم بخواد از این زندگی متنفر باشه.
بابا میدونه مامان خودش رو به خاطر اون کشته. واسه همین همیشه خودش رو سرزنش میکنه.
چون هر موقع مامان میخواست این زندگی رو رها کنه و بره، بابا بهش اجازه نمیداد.
این صحبتهاش با من هم به این دلیل بود که نمیخواد برای منم همین اتفاق بیفته. یا حتی بدتر.
من میدونم که بودن با سالواتوره خطرناکه. ولی هرگز اینطور بهش نگاه نمیکنم که نتونم بهش اعتماد کنم. من بهش اعتماد دارم.
حتی میتونم بگم بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم. با قلب و ذهن و روحم. این رابطهای که توی چند هفتهی گذشته با هم داشتیم یه شبه بوجود نیومده.
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
«اونطوری که فکر میکنی نیست، بابا. اون بهم اهمیت میده.»
سرش رو به دو طرف تکون میده.
«عزیزم، تو مردا رو نمیشناسی. خصوصا اینجور مردا. مردهایی مثل من. مردهای مافیایی تا آخر عمرشون درگیر این کارا هستن. این یعنی خطر. من هیچوقت این رو واسه تو نمیخواستم. خواستم تو رو به مدرسهی آشپزی بفرستم ولی تو اینجا موندی. خیلی سعی کردم تو رو از این چیزا دور کنم. اما الان کاملا درگیر شدی. واسه سه میلیون، میمی. تو یه کالا نیستی که با پول مبادله بشی و بدنت رو در اختیار یه جنایتکار بذاری»
احساس میکنم دلم شکسته. با بغض میگم:
«اینطور نیست، بابا.»
«دقیقا همینطوره، میمی. من بیشتر از چهل ساله برای جوردانوها کار میکنم. میدونم دقیقا همینه. این چیزها توی خونشونه. از پدر به پسر ارث میرسه. و اینهمه خطر. اونا دروغ میگن. حقه میزنن. خیانت میکنن. هیچوقت نمیتونی بهشون اعتماد کنی. مادرت از دنیای ما متنفر بود. از من متنفر بود. انقدر از من متنفر بود که حاضر شد جونشو بگیره ولی با من نباشه. من اینو برای تو نمیخوام. نمیخوام با مردی باشی که نتونی بهش اعتماد کنی. چون هیچوقت چیزی که واقعا توی ذهنش میگذره رو به تو نمیگه. نمیخوام با مردی باشی که نطفهش با خطر بسته شده. چه برسه به اینکه این ساختمون رو روی سرت بگیره تا ازت سوء استفاده کنه.»
«بابا...» ساکت میشم. تکرار اون حرفها فایدهای نداره.
«من تایید نمیکنم، میمی. من هیچ کدام از این کارا رو تایید نمیکنم.»
و سرش رو تکون میده.
نفسم توی سینه حبس میشه.
اون برمیگرده و از در بیرون میره.
بهش زل میزنم تا جایی که دیگه از دیدرس من خارج میشه.
از فکر مامان و تمام حرفهایی که بهم زد بدنم بیحس میشه. همهی حرفهاش.
کرختی و احساس اندوه.
این مکالمه پر از حرفهایی بود که نمیخوام بپذیرمشون. هر چند حرفهاش حقیقت بود.
مخصوصا چیزی که در مورد مامان گفت.
اون از دنیای ما نبود. یادم میاد همیشه با هم دعوا میکردن.
مامان از خطرات مداومی که مارو تهدید میکرد متنفر بود.
بابا جزء مافیا نیست. اما باهاشون شریکه.
همین ارتباطش با اونا کافیه تا خودش و هر کسی که باهاش خویشاونده در خطر قرار بگیره.
و همین خطرات کافیه که آدم بخواد از این زندگی متنفر باشه.
بابا میدونه مامان خودش رو به خاطر اون کشته. واسه همین همیشه خودش رو سرزنش میکنه.
چون هر موقع مامان میخواست این زندگی رو رها کنه و بره، بابا بهش اجازه نمیداد.
این صحبتهاش با من هم به این دلیل بود که نمیخواد برای منم همین اتفاق بیفته. یا حتی بدتر.
من میدونم که بودن با سالواتوره خطرناکه. ولی هرگز اینطور بهش نگاه نمیکنم که نتونم بهش اعتماد کنم. من بهش اعتماد دارم.
حتی میتونم بگم بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم. با قلب و ذهن و روحم. این رابطهای که توی چند هفتهی گذشته با هم داشتیم یه شبه بوجود نیومده.