Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۲۳
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
و قطعا میدونه برای بدست آوردن این پول یا از بانک سرقت کردم یا از یه فرد ثروتمند گرفتم.
امروز اصلا حال و حوصلهی این حرفها رو ندارم. قصد دارم روی برنامهم در مورد منو تمرکز کنم و بعد هم میخوام خونهی مامانبزرگم برم تا کتابهای دستور پخت قدیمیای رو که مامان توی خونهشون داشت بردارم.
اما نمیتونم پدرم رو همینطور بیرون بذارم.
آخرش از جا بلند میشم و به سمت در میرم.
میخواست بره که در رو باز میکنم. توی چهرهش چیزی به جز نارضایتی نمیبینم.
«سلام، بابا»
بهم نگاه میکنه و آه میکشه.
«میتونم بیام داخل؟»
در رو بازتر میکنم و اونم وارد میشه.
به اطراف نگاه میکنه. مشخصه که فهمیده من برای افتتاح رستوران آمادهم.
بعد نگاهش رو به من میده.
ازم میپرسه:
«خب حرفمو از کجا شروع کنم؟»
«منظورت چیه، بابا. من اینجا رو گرفتم. من انجامش دادم»
با لحن محکمی بهم میگه:
«چطور؟»
هرچند معلومه از قبل پاسخش رو میدونه.
«سالواتوره سرمایه گذاری کرد.»
بهتره همین رو بهش بگم. هرچند خودشم میدونه دروغه.
«میمی، من احمق نیستم. امیدوارم تو هم نباشی. این آدما فقط سرمایهگذاری نمیکنن. اون از کار کردنت توی کلاب، اینم از این رستوران. معلومه جریان بیشتر از این حرفهاست و منم نمیتونم اینو تحمل کنم. چرا این کار رو کردی؟»
«بابا، من اومدم پیشت و تو هم گفتی نه. تو باعث شدی احساس کنم پشیزی واسهت ارزش ندارم. تو حتی حاضر نشدی روی کارم سرمایهگذاری کنی.»
«پس فکر کردی فکر خوبیه که پاهاتو برای اون جوردانوها باز کنی تا به پولی که میخوای برسی؟»
سوراخهای بینیاش بزرگ میشن و چشمهاش مثل آتیش شعلهور میشه.
اون قبلا با من اینطوری صحبت نکرده بود. اگه یه فرد دیگهای بود سیلی محکمی بهش میزدم. از بینیام بخار بیرون میاد. لبهام از هم جدا میشن تا یه چیزی بگم.
«چطور میتونی اینو بهم بگی؟»
«اوه، پس این درست نیست؟ واقعاً میمی؟ به من بگو همخوابهی سالواتوره نیستی تا منم باور کنم این یه سرمایهگذاریه.»
مات و مبهوت بهش نگاه میکنم. نمیدونم چی بهش بگم. چون حرفی که میزنه درسته. سالواتوره بهم پیشنهاد داد و منم قبول کردم. من الان باهاش میخوابم.
سکوت من کافیه که بفهمه جریان از چه قراره. چهرهش ناامید و نگران شده.
«خدایا... میمی، دخترم. تو نمیدونی خودتو درگیر چی کردی. چشمهاتو باز کن. این کارت خطرناکه. دلم میخواد این کار کاملا متوقف بشه. دیگه نباید ببینیش و این رستوران رو هم تعطیل کن.»
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
و قطعا میدونه برای بدست آوردن این پول یا از بانک سرقت کردم یا از یه فرد ثروتمند گرفتم.
امروز اصلا حال و حوصلهی این حرفها رو ندارم. قصد دارم روی برنامهم در مورد منو تمرکز کنم و بعد هم میخوام خونهی مامانبزرگم برم تا کتابهای دستور پخت قدیمیای رو که مامان توی خونهشون داشت بردارم.
اما نمیتونم پدرم رو همینطور بیرون بذارم.
آخرش از جا بلند میشم و به سمت در میرم.
میخواست بره که در رو باز میکنم. توی چهرهش چیزی به جز نارضایتی نمیبینم.
«سلام، بابا»
بهم نگاه میکنه و آه میکشه.
«میتونم بیام داخل؟»
در رو بازتر میکنم و اونم وارد میشه.
به اطراف نگاه میکنه. مشخصه که فهمیده من برای افتتاح رستوران آمادهم.
بعد نگاهش رو به من میده.
ازم میپرسه:
«خب حرفمو از کجا شروع کنم؟»
«منظورت چیه، بابا. من اینجا رو گرفتم. من انجامش دادم»
با لحن محکمی بهم میگه:
«چطور؟»
هرچند معلومه از قبل پاسخش رو میدونه.
«سالواتوره سرمایه گذاری کرد.»
بهتره همین رو بهش بگم. هرچند خودشم میدونه دروغه.
«میمی، من احمق نیستم. امیدوارم تو هم نباشی. این آدما فقط سرمایهگذاری نمیکنن. اون از کار کردنت توی کلاب، اینم از این رستوران. معلومه جریان بیشتر از این حرفهاست و منم نمیتونم اینو تحمل کنم. چرا این کار رو کردی؟»
«بابا، من اومدم پیشت و تو هم گفتی نه. تو باعث شدی احساس کنم پشیزی واسهت ارزش ندارم. تو حتی حاضر نشدی روی کارم سرمایهگذاری کنی.»
«پس فکر کردی فکر خوبیه که پاهاتو برای اون جوردانوها باز کنی تا به پولی که میخوای برسی؟»
سوراخهای بینیاش بزرگ میشن و چشمهاش مثل آتیش شعلهور میشه.
اون قبلا با من اینطوری صحبت نکرده بود. اگه یه فرد دیگهای بود سیلی محکمی بهش میزدم. از بینیام بخار بیرون میاد. لبهام از هم جدا میشن تا یه چیزی بگم.
«چطور میتونی اینو بهم بگی؟»
«اوه، پس این درست نیست؟ واقعاً میمی؟ به من بگو همخوابهی سالواتوره نیستی تا منم باور کنم این یه سرمایهگذاریه.»
مات و مبهوت بهش نگاه میکنم. نمیدونم چی بهش بگم. چون حرفی که میزنه درسته. سالواتوره بهم پیشنهاد داد و منم قبول کردم. من الان باهاش میخوابم.
سکوت من کافیه که بفهمه جریان از چه قراره. چهرهش ناامید و نگران شده.
«خدایا... میمی، دخترم. تو نمیدونی خودتو درگیر چی کردی. چشمهاتو باز کن. این کارت خطرناکه. دلم میخواد این کار کاملا متوقف بشه. دیگه نباید ببینیش و این رستوران رو هم تعطیل کن.»