Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۲۱
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
وینسنت با تعجب بهم نگاه میکنه و میگه:
«باید کنترلش کنم و اگه حق با ما باشه و یه جاسوس بینمون داشته باشیم، این من بودم که بهش پر و بال دادم. وگرنه یه آدم معمولی نمیتونه بینمون نفوذ کنه و اینهمه از ما اطلاعات داشته باشه. این یه بازی خطرناکه. خیلی خطرناک. یعنی این وسط دیگه نمیتونیم به کسی اعتماد کنیم. هیچکس. ما نمیدونیم میخوان چه بازیای دربیارن. پس همون چیزی رو بهت میگم که به بقیه هم گفتم. از این جریان دور باش. این جنگ تو نیست. نه هنوز.»
«نه هنوز؟ مگه اونی که استفانو دیروز سراغش اومد من نبودم؟ من و گیب بودیم. ما حتی توی اسکله هم نبودیم. روبروی شرکت بودیم. اونم خبر داشت. میدونست کی زدیم بیرون. کمین کرده بود.»
سیگارم رو توی جاسیگاری له میکنه و میایستم که برم.
نمیتونم دیگه اینجا بشینم و این حرفها رو گوش بدم که نباید کونم رو تکون بدم و کاری بکنم.
به سمت در حرکت میکنم که صداشو میشنوم که میگه:
«سالواتوره، ما در خطریم... من زن و بچهم رو به خاطر کاپو بودنم توی خطر قرار دادم. من نمیخوام تا وقتی مجبور نشدی این کار رو انجام بدی. توی این بازی اگه کارت اشتباهی بکشی یا حرکت اشتباهی انجام بدی، از طریق نقطه ضعفت میان سراغت. کسایی که دوستشون داری. کسایی که بهت نزدیکن. قبل از انجام هر کار احمقانهای به این فکر کن.»
بهش خیره میشم و نفس سنگینی آزاد میکنم. اما جوابشو نمیدم. فقط برمیگردم و دور میشم. اونم پشت سرمه و بهم خیره شده.
چه بخوام چه نخوام منم توی این قضیه درگیرم. و میمی... اون نقطه ضعف منه.
درک میکنم که نباید خودمو درگیر کنم. اما نمیتونم.
من و گیب میتونستیم دیروز کشته بشیم.
این به این معنیه که ما اصلا درگیر هستیم.
ما همین الانم توی بازی هستیم.
و هیچکس حق نداره بهم بگه عقب بایستم.
*پایان فصل نوزدهم*
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
وینسنت با تعجب بهم نگاه میکنه و میگه:
«باید کنترلش کنم و اگه حق با ما باشه و یه جاسوس بینمون داشته باشیم، این من بودم که بهش پر و بال دادم. وگرنه یه آدم معمولی نمیتونه بینمون نفوذ کنه و اینهمه از ما اطلاعات داشته باشه. این یه بازی خطرناکه. خیلی خطرناک. یعنی این وسط دیگه نمیتونیم به کسی اعتماد کنیم. هیچکس. ما نمیدونیم میخوان چه بازیای دربیارن. پس همون چیزی رو بهت میگم که به بقیه هم گفتم. از این جریان دور باش. این جنگ تو نیست. نه هنوز.»
«نه هنوز؟ مگه اونی که استفانو دیروز سراغش اومد من نبودم؟ من و گیب بودیم. ما حتی توی اسکله هم نبودیم. روبروی شرکت بودیم. اونم خبر داشت. میدونست کی زدیم بیرون. کمین کرده بود.»
سیگارم رو توی جاسیگاری له میکنه و میایستم که برم.
نمیتونم دیگه اینجا بشینم و این حرفها رو گوش بدم که نباید کونم رو تکون بدم و کاری بکنم.
به سمت در حرکت میکنم که صداشو میشنوم که میگه:
«سالواتوره، ما در خطریم... من زن و بچهم رو به خاطر کاپو بودنم توی خطر قرار دادم. من نمیخوام تا وقتی مجبور نشدی این کار رو انجام بدی. توی این بازی اگه کارت اشتباهی بکشی یا حرکت اشتباهی انجام بدی، از طریق نقطه ضعفت میان سراغت. کسایی که دوستشون داری. کسایی که بهت نزدیکن. قبل از انجام هر کار احمقانهای به این فکر کن.»
بهش خیره میشم و نفس سنگینی آزاد میکنم. اما جوابشو نمیدم. فقط برمیگردم و دور میشم. اونم پشت سرمه و بهم خیره شده.
چه بخوام چه نخوام منم توی این قضیه درگیرم. و میمی... اون نقطه ضعف منه.
درک میکنم که نباید خودمو درگیر کنم. اما نمیتونم.
من و گیب میتونستیم دیروز کشته بشیم.
این به این معنیه که ما اصلا درگیر هستیم.
ما همین الانم توی بازی هستیم.
و هیچکس حق نداره بهم بگه عقب بایستم.
*پایان فصل نوزدهم*