Forward from: مرا راضی کن (میمی و سالواتوره) VIP
#پارت_۱۱۸
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
پاپا به وینسنت نگاه میکنه و به دستوراتش ادامه میده.
وینسنت باید همه رو در این زمینه مطلع کنه.
باید با تمام متحدینمون، چه پلیسها و چه گنگسترها تماس بگیره.
همه باید برای پیدا کردن استفانو فعال باشن.
قبل این که اون سراغ ما بیاد ما به سراغش میریم و متوقفش میکنیم.
چون مطمئنیم بعد از اتفاق امروز، یعنی اون داره برای ما نقشه میکشه.
وینسنت سرشو تکون میده و میگه:
«به روی چشم»
پاپا به من و گیب و نیک رو میکنه و میگه:
«شما سه نفر باید همیشه از خودتون محافظت کنید. هم خودتون و هم خانوادهتون. کارهای مهمتر دست من و وینسنته. شما فقط مراقب خودتون، شرکت جوردانو و کلاب باشید.»
سوراخهای بینی پاپا بزرگ میشن. انگار آتیش داره ازشون بیرون می زنه. کاملا معلومه از کارهای گذشتهی ما و ماجراجوییهامون عصبانیه. خوب میدونه ما چه اخلاقایی داریم.
منم از حرفش احساس تنش میکنم. این همون چیزیه که باهاش مشکل دارم. باید همه چیز رو دست بقیه بسپارم و فقط تماشا کنم.
ما الان برای یه عده روانی هدف هستیم. اما من فقط باید سرجام بشینم و نگاه کنم.
***
تصمیم گرفتم با وینسنت یه صحبت خصوصی داشته باشم. پس شب به خونهش میرم.
با بچه به بغل در رو باز میکنه.
همیشه وقتی تیموتی رو توی بغلش میگیره، میتونم غرور رو توی چهرهش ببینم.
البته منم عمو شدم. پس به منم یه نقشی توی این بازی دادن و خوشحالم.
وینسنت بهم لبخند میزنه:
«سلام، داداش.»
وینسنت علیرغم چیزی که واقعا هست کاملا میتونه نقش یه پدر خوب و شاد رو بازی کنه.
«سلام.»
و وارد خونه میشم. سورچا یه پتو دستش گرفته و از پلهها پایین میاد. به قدری عالی به نظر میرسه که انگار نه انگار به تازگی بچهدار شده.
اونا تا همین چند ماه پیش در شرف داشتن سه قلو بودن که فقط یکی از بچهها متولد شد.
«سلام، سالواتوره»
سورچا مثل همیشه با روی خوش بهم سلام میکنه.
#جلد_سوم_ادیسه_تاریک
#مرا_راضی_کن
پاپا به وینسنت نگاه میکنه و به دستوراتش ادامه میده.
وینسنت باید همه رو در این زمینه مطلع کنه.
باید با تمام متحدینمون، چه پلیسها و چه گنگسترها تماس بگیره.
همه باید برای پیدا کردن استفانو فعال باشن.
قبل این که اون سراغ ما بیاد ما به سراغش میریم و متوقفش میکنیم.
چون مطمئنیم بعد از اتفاق امروز، یعنی اون داره برای ما نقشه میکشه.
وینسنت سرشو تکون میده و میگه:
«به روی چشم»
پاپا به من و گیب و نیک رو میکنه و میگه:
«شما سه نفر باید همیشه از خودتون محافظت کنید. هم خودتون و هم خانوادهتون. کارهای مهمتر دست من و وینسنته. شما فقط مراقب خودتون، شرکت جوردانو و کلاب باشید.»
سوراخهای بینی پاپا بزرگ میشن. انگار آتیش داره ازشون بیرون می زنه. کاملا معلومه از کارهای گذشتهی ما و ماجراجوییهامون عصبانیه. خوب میدونه ما چه اخلاقایی داریم.
منم از حرفش احساس تنش میکنم. این همون چیزیه که باهاش مشکل دارم. باید همه چیز رو دست بقیه بسپارم و فقط تماشا کنم.
ما الان برای یه عده روانی هدف هستیم. اما من فقط باید سرجام بشینم و نگاه کنم.
***
تصمیم گرفتم با وینسنت یه صحبت خصوصی داشته باشم. پس شب به خونهش میرم.
با بچه به بغل در رو باز میکنه.
همیشه وقتی تیموتی رو توی بغلش میگیره، میتونم غرور رو توی چهرهش ببینم.
البته منم عمو شدم. پس به منم یه نقشی توی این بازی دادن و خوشحالم.
وینسنت بهم لبخند میزنه:
«سلام، داداش.»
وینسنت علیرغم چیزی که واقعا هست کاملا میتونه نقش یه پدر خوب و شاد رو بازی کنه.
«سلام.»
و وارد خونه میشم. سورچا یه پتو دستش گرفته و از پلهها پایین میاد. به قدری عالی به نظر میرسه که انگار نه انگار به تازگی بچهدار شده.
اونا تا همین چند ماه پیش در شرف داشتن سه قلو بودن که فقط یکی از بچهها متولد شد.
«سلام، سالواتوره»
سورچا مثل همیشه با روی خوش بهم سلام میکنه.