Forward from: گسترده مهربانی❤
🔥وقتی همهچیز در یک شب ویران میشود!
هیچوقت فکر کردی بدترین کابوست، همون جایی اتفاق بیفته که همیشه حس امنیت میکردی؟!🔥
افسون بهتزده و پر از خشم فریاد زد:
«چی کار کردین؟! تو خونهٔ من؟! چه غلطی کردین؟!»
شهرزاد با صورتی که از سیلیهای افسون سرخ شده بود، ملحفه را محکمتر دور خودش پیچید. برهنگی، خجالت، و زخمی که از نگاه شاهان عمیقتر میشد، چیزی را درونش فرو ریخت.
شاهان، نفسبریده و پر از عرق، به افسون که هنوز دیوانهوار فریاد میکشید، گفت:
«آروم باش! بذار توضیح بدم! دست خودم نبود… مست بودم… نمیدونم چی شد…»
اما هر کلمهای که از دهانش بیرون میآمد، خنجری زهرآلود بود که قلب شهرزاد را شرحهشرحه میکرد.
افسون، دیوانهوار تقلا کرد:
«حرف نزن، شاهان! خفهشو! یه بلایی سرتون میارم که آرزوی مرگ کنین!»
و شهرزاد؟
چشمانش را بست. هر جملهٔ شاهان تصویری تار از آن شب وحشتناک را برایش زنده میکرد و در ناخودآگاهش میپیچید،
«چطور به سهراب بگم؟! منو میبخشه یا با نفرت ازم جدا میشه؟!»
دلش میخواست فریاد بزند. از خودش بیزار بود. از سادگیاش، از اعتمادش به افسون، از خوابی که او را به این کابوس انداخت.
https://t.me/+b9yxd6MAXQ1lMjlk
https://t.me/+b9yxd6MAXQ1lMjlk
آیا میتوانست از این فاجعه بگریزد؟
یا این آغاز جهنمی بود که هیچ راه گریزی از آن نداشت؟
عشق، خیانت، خشم، و اندوه… قصهای که قلبت را به تپش میاندازد. رمانی پر از گرههای پیچیده، تصمیمهای سخت، و احساساتی که نفس را در سینه حبس میکند.
🔥داستان دختری که بیگناهترین قربانی قصهای تلخ میشود؛ دختری که میان عشق، خیانت و انتقام باید انتخاب کند. اما چطور میشود میان نابودی خودت و دیگران دست به انتخاب بزنی؟
✨ اگر دل به خواندن قصهای پر از هیجان، راز و غوغای احساسی سپردهای، این داستان برای تو نوشته شده است.
یک داستان که پایانش را هرگز نمیتوانی پیشبینی کنی!
📖 رمان را بخوان و همراه با شهرزاد، برای عبور از این جهنم، قدم بردار‼️‼️
https://t.me/+b9yxd6MAXQ1lMjlk
https://t.me/+b9yxd6MAXQ1lMjlk
هیچوقت فکر کردی بدترین کابوست، همون جایی اتفاق بیفته که همیشه حس امنیت میکردی؟!🔥
افسون بهتزده و پر از خشم فریاد زد:
«چی کار کردین؟! تو خونهٔ من؟! چه غلطی کردین؟!»
شهرزاد با صورتی که از سیلیهای افسون سرخ شده بود، ملحفه را محکمتر دور خودش پیچید. برهنگی، خجالت، و زخمی که از نگاه شاهان عمیقتر میشد، چیزی را درونش فرو ریخت.
شاهان، نفسبریده و پر از عرق، به افسون که هنوز دیوانهوار فریاد میکشید، گفت:
«آروم باش! بذار توضیح بدم! دست خودم نبود… مست بودم… نمیدونم چی شد…»
اما هر کلمهای که از دهانش بیرون میآمد، خنجری زهرآلود بود که قلب شهرزاد را شرحهشرحه میکرد.
افسون، دیوانهوار تقلا کرد:
«حرف نزن، شاهان! خفهشو! یه بلایی سرتون میارم که آرزوی مرگ کنین!»
و شهرزاد؟
چشمانش را بست. هر جملهٔ شاهان تصویری تار از آن شب وحشتناک را برایش زنده میکرد و در ناخودآگاهش میپیچید،
«چطور به سهراب بگم؟! منو میبخشه یا با نفرت ازم جدا میشه؟!»
دلش میخواست فریاد بزند. از خودش بیزار بود. از سادگیاش، از اعتمادش به افسون، از خوابی که او را به این کابوس انداخت.
https://t.me/+b9yxd6MAXQ1lMjlk
https://t.me/+b9yxd6MAXQ1lMjlk
آیا میتوانست از این فاجعه بگریزد؟
یا این آغاز جهنمی بود که هیچ راه گریزی از آن نداشت؟
عشق، خیانت، خشم، و اندوه… قصهای که قلبت را به تپش میاندازد. رمانی پر از گرههای پیچیده، تصمیمهای سخت، و احساساتی که نفس را در سینه حبس میکند.
🔥داستان دختری که بیگناهترین قربانی قصهای تلخ میشود؛ دختری که میان عشق، خیانت و انتقام باید انتخاب کند. اما چطور میشود میان نابودی خودت و دیگران دست به انتخاب بزنی؟
✨ اگر دل به خواندن قصهای پر از هیجان، راز و غوغای احساسی سپردهای، این داستان برای تو نوشته شده است.
یک داستان که پایانش را هرگز نمیتوانی پیشبینی کنی!
📖 رمان را بخوان و همراه با شهرزاد، برای عبور از این جهنم، قدم بردار‼️‼️
https://t.me/+b9yxd6MAXQ1lMjlk
https://t.me/+b9yxd6MAXQ1lMjlk