Forward from: گسترده مهربانی❤
صدای عاقد داخل گوشم پیچید.
لرزش عجیبی تمام وجود دختر 14 ساله ی ضعیف و زیبایی که امشب زنش می شد رو گرفته بود.... انگار شب و تاریکی براش، روشن تر به نظر می رسید!
عاقد برای بار سوم می خواند:
_دوشیزه ی محترمه سرکار خانوم ساحل خواجگی آیا بنده حاضرم شمارا به عقد دائم آقای سلیم امیری در آورم؟
مادرش زیر گوشش گفت که زبون باز کنه و بله بگه با لرز گفت:
_با اجازه آقام بله..
همه کل کشیدن و آقاش دستای سردشو درون دستای گرم من قرار داد.دستاش مثل ماهی تو دستم بند نبود و سر خورد.
رقص پایکوبی تو اون شب بی پایان حالمو بدتر میکرد.
تن داده بود به ازدواجی اجباری چون خواست آقاش بود.
دستشو گرفتم ومجبورش کردم برقصه. سرشو به زمین دوخته و نگاهش از فرش قرمز خانه ی حاج باباش کنده نمیشد.
شاباش هایی که روی سرش می ریختم، بچه هایی که دورش جمع بودن همه و همه باعث شد سرش گیج بره و یهو نشست:
_چیزی شده ساحل جان؟
فکر میکردقربانیه! قربانیه بدهیه آقاش و هوس من ...با صدای ظریفش لب زد:
_نه سرم گیج رفت چیزی نیست
_بشین استراحت کن چیزی نیست احتمالا فشارت افتاده
ازم میترسید. حال بدی بهش منتقل کردم...
مراسم تموم شد و مهمونا بعد از خوردن چلو کباب ونوشابه، یکی یکی میومدن جلوی ساحل و ازش میخواستندبرای دختراشون دعا کنه تا شوهر خوبی گیرشون بیاد.
قرار بود فردا به شهر بریم و برای همیشه پیش من بمونه. مادرش داخل اتاق خوابی که دو تا طاقچه و در و دیوارش کاهگلی داشت، تشک دو نفره ای پهن کرده بود و تنهامون گذاشت.
انگار صدای قلبشو میشنیدم شدت تپش قلبش با هر قدمی که به سمتش برمیداشتم بیشتر میشد کنارش نشستم و سرش بالا نیومد.
خندیدم با دستم، زیر چونشو گرفتم و به سمت صورتم برگردوند:
_بیا بشین موهاتو باز کنم گیره ها تو سرت میمونه سردرد میشی
نتونست نه بگه و با ترس جلوم نشست و بهم پشت کرد.
دستمو که بردم لای موهاش لرزید، میدونستم استرس داره بلند شدم و روبه روش نشستم و سرمُ پایین گرفتم و بهش نگاه کردم.
از ترس ساکت شد.....
https://t.me/+XtaP6nqkxZdhY2Fk
https://t.me/+XtaP6nqkxZdhY2Fk
https://t.me/+XtaP6nqkxZdhY2Fk
لرزش عجیبی تمام وجود دختر 14 ساله ی ضعیف و زیبایی که امشب زنش می شد رو گرفته بود.... انگار شب و تاریکی براش، روشن تر به نظر می رسید!
عاقد برای بار سوم می خواند:
_دوشیزه ی محترمه سرکار خانوم ساحل خواجگی آیا بنده حاضرم شمارا به عقد دائم آقای سلیم امیری در آورم؟
مادرش زیر گوشش گفت که زبون باز کنه و بله بگه با لرز گفت:
_با اجازه آقام بله..
همه کل کشیدن و آقاش دستای سردشو درون دستای گرم من قرار داد.دستاش مثل ماهی تو دستم بند نبود و سر خورد.
رقص پایکوبی تو اون شب بی پایان حالمو بدتر میکرد.
تن داده بود به ازدواجی اجباری چون خواست آقاش بود.
دستشو گرفتم ومجبورش کردم برقصه. سرشو به زمین دوخته و نگاهش از فرش قرمز خانه ی حاج باباش کنده نمیشد.
شاباش هایی که روی سرش می ریختم، بچه هایی که دورش جمع بودن همه و همه باعث شد سرش گیج بره و یهو نشست:
_چیزی شده ساحل جان؟
فکر میکردقربانیه! قربانیه بدهیه آقاش و هوس من ...با صدای ظریفش لب زد:
_نه سرم گیج رفت چیزی نیست
_بشین استراحت کن چیزی نیست احتمالا فشارت افتاده
ازم میترسید. حال بدی بهش منتقل کردم...
مراسم تموم شد و مهمونا بعد از خوردن چلو کباب ونوشابه، یکی یکی میومدن جلوی ساحل و ازش میخواستندبرای دختراشون دعا کنه تا شوهر خوبی گیرشون بیاد.
قرار بود فردا به شهر بریم و برای همیشه پیش من بمونه. مادرش داخل اتاق خوابی که دو تا طاقچه و در و دیوارش کاهگلی داشت، تشک دو نفره ای پهن کرده بود و تنهامون گذاشت.
انگار صدای قلبشو میشنیدم شدت تپش قلبش با هر قدمی که به سمتش برمیداشتم بیشتر میشد کنارش نشستم و سرش بالا نیومد.
خندیدم با دستم، زیر چونشو گرفتم و به سمت صورتم برگردوند:
_بیا بشین موهاتو باز کنم گیره ها تو سرت میمونه سردرد میشی
نتونست نه بگه و با ترس جلوم نشست و بهم پشت کرد.
دستمو که بردم لای موهاش لرزید، میدونستم استرس داره بلند شدم و روبه روش نشستم و سرمُ پایین گرفتم و بهش نگاه کردم.
از ترس ساکت شد.....
https://t.me/+XtaP6nqkxZdhY2Fk
https://t.me/+XtaP6nqkxZdhY2Fk
https://t.me/+XtaP6nqkxZdhY2Fk