#پارت_۱۰۲
بی امان اشکم راه گرفت و حتی نتونستم خودمو کنترل کنم و با صدای بلند ضجه زدم
پتو از روی صورتم کنار رفت زهرا بود ملوک خانم کنارش زد و محکم بغلم کرد ؛
- آروم باش مادر آروم باش
مگه می شد آروم باشم
کی تو همچین شرایطی می تونه آروم باشه
با ضجه گفتم :
- ولم کن ملوک خانم دلسوزی نمی خوام ننه گیسو رو می خوام داداش حسینمو می خوام ولم کنین بسه هر چی کشیدم
با دستم هلش دادم و چون روبراه نبودم دیگه اصرار نکردن همه شون دور تختم ایستادن بی امان ضجه زدم کاری از دستشون بر نمی اومد دلم نمی خواست با آب قند و نوازش و دلداری آروم بشم
یه جوری باید عقده ی این سالها رو خالی می کردم
یه جوری باید خودمو سبک می کردم
اونا که جای من نبودن که بفهمن چی میکشم
نمی دونم چند روز اعتصاب غذا و گریه هام طول کشید که یه خواب راحت سراغم اومد
سبک بودم
همه جا آروم بود و هوای خوبی داشت
جنگل بود و صدای پرنده ها
از همون آرامش هایی که دوست داشتم
رو درخت کنار رودخونه حسین یه تاب بسته بود راحت نشستم تا تاب بخورم ولی یکباره نفسم گرفت و گردنم فشرده شد گردنمو فشردم تا نفسم رو آزاد کنم که دستم به طنابی که دور گردنم بود برخورد کرد
سرمو بالا گرفتم طنابی از شاخه ی بالاتر به گردنم آویز بود جیغ کشیدم ولی فایده ای نداشت و مدام به گردنم فشار می آورد تا اینکه همه چی محو شد
از جام که پریدم نفس نفس می زدم دو تا مرد روبروم بودن که قیافه هاشون برام غریب بود
نه انگار غریبه نیستن یکیشون وکیلمه و یکی هم دکتر درمانگاهه
با اشاره ی وکیلم دکتر رفت و او هم سمتم خم شد
با ترس خودمو عقب کشیدم لبخند زد و مهربون گفت :
- نترس خوب خوابیدی
آب دهنمو قورت دادم و دور و بر رو نگاه کردم هیچکس نبود دوباره نگاش کردم لبخندش محفوظ بود بیخیال گوشه ی تخت نشست و گفت :
- خوب همه رو نگران کردیا خبر به گوش قاضی رسیده یعنی انقدر ترسیدی پس کی بود که می گفت دادگاهو جلو بندازم میخام زودتر اعدام بشم
با حرفاش دوباره اشکم راه گرفت اختیارش دست خودم نبود انگشت اشاره شو به لبش چسبوند و خیره نگام کرد لبخندش پرید و کاملا جدی تشر زد :
- بسه گریه نکن
حالاتم دست خودم نبود دوباره لرزیدم و جلوی اشکمو نتونستم بگیرم و گریه ام شدت گرفت
- می گم گریه نکن نمی فهمی
سرمو تو زانوهام قایم کردم گریه ام که دست خودم نبود که بتونم جلوشو بگیرم آروم زمزمه کرد :
- اگه گریه نکنی یه خبر خوب بهت می دم
سرمو بلند کردم و از گوشه ی چشمم نگاش کردم کمی سمتم خم شد و با لحن عجیب و شیطونی گفت :
- اگه دختر خوبی باشی می ذارم یه نفر که خیلی دوستت داره رو ببینی
اشکم بند اومد و بی اراده اسم حسین رو زمزمه کردم ؛ حسین
ابرو بالا انداخت و با همون لحنش گفت :
- نچ یکی از حسین هم بیشتر دوستت داره
از پایین تخت نایلونی رو برداشت و روبروم گذاشت همونطور متعجب نگاش می کردم دستی به موهاش کشید و به نایلون اشاره کرد و گفت :
- بپوش آزاد شدی باید بریم
بی اراده با همون بغضم جیغ مانند گفتم :
- چییییییییی
دستش محکم دهنمو چفت کرد و آروم گفت :
- هیس چه خبرته آزادی تعجب داره
سرمو عقب کشیدم تا از دستش جدا بشه و ناباور و مبهوت گفتم :
- چطوری آخه حکم اعدام
مغرورانه پا روی پا انداخت و محکم گفت :
- وکیلتو دست کم گرفتی جریانو حل کردم عزیزم
متعجب از حرفش و لحن زیادی صمیمانه اش بهش خیره بودم با حالت نمایشی یقه شو مرتب کرد و با ژست خاصی گفت :
- بعله بایدم اونطوری نگاه کنی وکیل معجزه گر تو دنیا کم پیدا می شه که از قضا یکیش نصیب توشده می دونی چیه اصولا تو دنیا دو مدل آدم وجود داره یا اونهایی که تو زندگیشون کارشون به من می افته یا اونهایی که تو عمرشون منو نمی بینن اونهایی که منو می بینن قطعا جزو معدود آدمهای خوش شانس کره ی زمین هستند که از قضا این موهبت نصیبت شده
حرفاشو جمله به جمله برای خودم مرور می کردم
چی داره می گه
-آزادی؟ من و شانس؟!
بی امان اشکم راه گرفت و حتی نتونستم خودمو کنترل کنم و با صدای بلند ضجه زدم
پتو از روی صورتم کنار رفت زهرا بود ملوک خانم کنارش زد و محکم بغلم کرد ؛
- آروم باش مادر آروم باش
مگه می شد آروم باشم
کی تو همچین شرایطی می تونه آروم باشه
با ضجه گفتم :
- ولم کن ملوک خانم دلسوزی نمی خوام ننه گیسو رو می خوام داداش حسینمو می خوام ولم کنین بسه هر چی کشیدم
با دستم هلش دادم و چون روبراه نبودم دیگه اصرار نکردن همه شون دور تختم ایستادن بی امان ضجه زدم کاری از دستشون بر نمی اومد دلم نمی خواست با آب قند و نوازش و دلداری آروم بشم
یه جوری باید عقده ی این سالها رو خالی می کردم
یه جوری باید خودمو سبک می کردم
اونا که جای من نبودن که بفهمن چی میکشم
نمی دونم چند روز اعتصاب غذا و گریه هام طول کشید که یه خواب راحت سراغم اومد
سبک بودم
همه جا آروم بود و هوای خوبی داشت
جنگل بود و صدای پرنده ها
از همون آرامش هایی که دوست داشتم
رو درخت کنار رودخونه حسین یه تاب بسته بود راحت نشستم تا تاب بخورم ولی یکباره نفسم گرفت و گردنم فشرده شد گردنمو فشردم تا نفسم رو آزاد کنم که دستم به طنابی که دور گردنم بود برخورد کرد
سرمو بالا گرفتم طنابی از شاخه ی بالاتر به گردنم آویز بود جیغ کشیدم ولی فایده ای نداشت و مدام به گردنم فشار می آورد تا اینکه همه چی محو شد
از جام که پریدم نفس نفس می زدم دو تا مرد روبروم بودن که قیافه هاشون برام غریب بود
نه انگار غریبه نیستن یکیشون وکیلمه و یکی هم دکتر درمانگاهه
با اشاره ی وکیلم دکتر رفت و او هم سمتم خم شد
با ترس خودمو عقب کشیدم لبخند زد و مهربون گفت :
- نترس خوب خوابیدی
آب دهنمو قورت دادم و دور و بر رو نگاه کردم هیچکس نبود دوباره نگاش کردم لبخندش محفوظ بود بیخیال گوشه ی تخت نشست و گفت :
- خوب همه رو نگران کردیا خبر به گوش قاضی رسیده یعنی انقدر ترسیدی پس کی بود که می گفت دادگاهو جلو بندازم میخام زودتر اعدام بشم
با حرفاش دوباره اشکم راه گرفت اختیارش دست خودم نبود انگشت اشاره شو به لبش چسبوند و خیره نگام کرد لبخندش پرید و کاملا جدی تشر زد :
- بسه گریه نکن
حالاتم دست خودم نبود دوباره لرزیدم و جلوی اشکمو نتونستم بگیرم و گریه ام شدت گرفت
- می گم گریه نکن نمی فهمی
سرمو تو زانوهام قایم کردم گریه ام که دست خودم نبود که بتونم جلوشو بگیرم آروم زمزمه کرد :
- اگه گریه نکنی یه خبر خوب بهت می دم
سرمو بلند کردم و از گوشه ی چشمم نگاش کردم کمی سمتم خم شد و با لحن عجیب و شیطونی گفت :
- اگه دختر خوبی باشی می ذارم یه نفر که خیلی دوستت داره رو ببینی
اشکم بند اومد و بی اراده اسم حسین رو زمزمه کردم ؛ حسین
ابرو بالا انداخت و با همون لحنش گفت :
- نچ یکی از حسین هم بیشتر دوستت داره
از پایین تخت نایلونی رو برداشت و روبروم گذاشت همونطور متعجب نگاش می کردم دستی به موهاش کشید و به نایلون اشاره کرد و گفت :
- بپوش آزاد شدی باید بریم
بی اراده با همون بغضم جیغ مانند گفتم :
- چییییییییی
دستش محکم دهنمو چفت کرد و آروم گفت :
- هیس چه خبرته آزادی تعجب داره
سرمو عقب کشیدم تا از دستش جدا بشه و ناباور و مبهوت گفتم :
- چطوری آخه حکم اعدام
مغرورانه پا روی پا انداخت و محکم گفت :
- وکیلتو دست کم گرفتی جریانو حل کردم عزیزم
متعجب از حرفش و لحن زیادی صمیمانه اش بهش خیره بودم با حالت نمایشی یقه شو مرتب کرد و با ژست خاصی گفت :
- بعله بایدم اونطوری نگاه کنی وکیل معجزه گر تو دنیا کم پیدا می شه که از قضا یکیش نصیب توشده می دونی چیه اصولا تو دنیا دو مدل آدم وجود داره یا اونهایی که تو زندگیشون کارشون به من می افته یا اونهایی که تو عمرشون منو نمی بینن اونهایی که منو می بینن قطعا جزو معدود آدمهای خوش شانس کره ی زمین هستند که از قضا این موهبت نصیبت شده
حرفاشو جمله به جمله برای خودم مرور می کردم
چی داره می گه
-آزادی؟ من و شانس؟!