#پارت۴۶۹
#ستیزهجو 🍃
پریدم وسط حرفش و بی حوصله گفتم:
- وقتی خوابه نفسش پس میفته اگر بغلش بگیری، باید راه تنفسش آزاد باشه و روی دست بخوابه...
سیب آدمش دوباره تکون خورد و چشم هاش به نم نشست...
زانو زد کنار آوین و خم شد و موهاش رو بوسید...
- باور می کنی بگم نفس خودم بند اومد با این حرفت...؟ کاش من بمیرم... بمیرم برای دخترم... برای نفس های تنگ شده اش...
صداش می لرزید و می فهمیدم که نقش بازی نمی کنه!
دوسش داشت.. .دخترم رو دوست داشت ولی دیر شده بود.
ما همه فرصت های زندگیمون رو از دست داده بودیم.
لب هاش روی پیشانی آوین گذاشت و عمیق و طولانی بوسید
- بابا قربون این نفس هات بشه... بمیرم من.. بمیرم!
زیر لب خودش رو نفرین می کرد و من به بدبختی مقابلم خیره بودم...
حتی اگر ذره ای فکر می کردم می تونم از دستش راحت باشم دیگه اینطور نبود!
این مرد حتی اجازه نمی داد لحظه ای آوین ازش جدا بشه...
- در مورد من چی می دونه؟ منو نمی شناسه باوان!
با حسرتی عمیق نالید، انگار که بدترین اتفاق دنیا براش افتاده باشه...
#ستیزهجو 🍃
پریدم وسط حرفش و بی حوصله گفتم:
- وقتی خوابه نفسش پس میفته اگر بغلش بگیری، باید راه تنفسش آزاد باشه و روی دست بخوابه...
سیب آدمش دوباره تکون خورد و چشم هاش به نم نشست...
زانو زد کنار آوین و خم شد و موهاش رو بوسید...
- باور می کنی بگم نفس خودم بند اومد با این حرفت...؟ کاش من بمیرم... بمیرم برای دخترم... برای نفس های تنگ شده اش...
صداش می لرزید و می فهمیدم که نقش بازی نمی کنه!
دوسش داشت.. .دخترم رو دوست داشت ولی دیر شده بود.
ما همه فرصت های زندگیمون رو از دست داده بودیم.
لب هاش روی پیشانی آوین گذاشت و عمیق و طولانی بوسید
- بابا قربون این نفس هات بشه... بمیرم من.. بمیرم!
زیر لب خودش رو نفرین می کرد و من به بدبختی مقابلم خیره بودم...
حتی اگر ذره ای فکر می کردم می تونم از دستش راحت باشم دیگه اینطور نبود!
این مرد حتی اجازه نمی داد لحظه ای آوین ازش جدا بشه...
- در مورد من چی می دونه؟ منو نمی شناسه باوان!
با حسرتی عمیق نالید، انگار که بدترین اتفاق دنیا براش افتاده باشه...