#پارت_۱۹۳
🔥💜 حس داغ 🔥💜
دکمه های پیرهنم رو دونه دونه باز کردم و با بی حوصلگی به سمت پنجره رفتم.
احساس خفگی میکردم و حتی با وجود این احساس تمایلی شدیدی به کشیدن سیگار داشتم.
خم شدم و پاکت سیگارم رو از روی میز برداشتم.
چند ضربه بهش زدم و یه نخ بیرون آوردم و مابین لبهام گذاشتم.فندک رو زیرش گرفتم و وقتی روشن شد پرتش کردم کنار و
قدم زنان سمت پنجره رفتم.
پرده هارو کنار زدم و پنجره های قدی رو باز کردم و عقب عقب روی صندلی نشستم.
سرم رو به عقب تکیه و چشمهام رو به آرومی روی هم گذاشتم.
باد سرد و یخی که به تن لختم میخورد با گرمایی که هر پک سیگار به درونم میفرستاد در تضاد بود و من هردوی اینها رو دوست داشتم هم اون سردی و هم این گرمی...
دردی رو تو شقیقه هام حس میکردم که همیشگی بود.
پلکهامو روی هم فشردم و سرم رو کج کردم.
دستم بالا اومد و نخ سیگار مابین لبهام قرار گرفت.
اینبار کام عمیقتری گرفتم که همون لحظه احساس کردم دوتا دست روی شونه ام نشست و چنددقیقه بعد صدای گیسو رو نزدیک به گوشم شنیدم :
-تو اینکارو نمیکنی پیمان...
چشمهام رو باز کردم.آخر شب بود و دمدای صبح و اون بازهم پنهونی به اینجا اومد.مثل خیلی از شبهای دیگه...
دوباره سیگارمو بالا گرفتم و یه پک بهش زدم و همزمان دستهاش رو از روی شونه های عریونم جدا کردم و گفتم:
-برگرد تو اتاقت!
قدم زنان از پشتم اومد بیرون و رونمایی کرد از خودش.
پا برهنه بود.لباس خواب سیاه و حریری پوشیده بود که تمام تنش رو در معرض دید میذاشت. بدون شرت...بدون سوتین....
رو به روم ایستاد.
موهای بلوند کوتاهش رو پشت گوشش جمع کرد و خیره به چشمهای بازم گفت:
-پیمان...تو تنها کسی که دوست داری منم! تو فقط منو دوست داری...فقط من!
دود سیگارو از دهن و بینیم بیرون فرستادم و سرم رو به آرومی به طرفین تکون دادم و گفتم:
-برگرد تو اتاقت..برگرد!
🔥💜 حس داغ 🔥💜
دکمه های پیرهنم رو دونه دونه باز کردم و با بی حوصلگی به سمت پنجره رفتم.
احساس خفگی میکردم و حتی با وجود این احساس تمایلی شدیدی به کشیدن سیگار داشتم.
خم شدم و پاکت سیگارم رو از روی میز برداشتم.
چند ضربه بهش زدم و یه نخ بیرون آوردم و مابین لبهام گذاشتم.فندک رو زیرش گرفتم و وقتی روشن شد پرتش کردم کنار و
قدم زنان سمت پنجره رفتم.
پرده هارو کنار زدم و پنجره های قدی رو باز کردم و عقب عقب روی صندلی نشستم.
سرم رو به عقب تکیه و چشمهام رو به آرومی روی هم گذاشتم.
باد سرد و یخی که به تن لختم میخورد با گرمایی که هر پک سیگار به درونم میفرستاد در تضاد بود و من هردوی اینها رو دوست داشتم هم اون سردی و هم این گرمی...
دردی رو تو شقیقه هام حس میکردم که همیشگی بود.
پلکهامو روی هم فشردم و سرم رو کج کردم.
دستم بالا اومد و نخ سیگار مابین لبهام قرار گرفت.
اینبار کام عمیقتری گرفتم که همون لحظه احساس کردم دوتا دست روی شونه ام نشست و چنددقیقه بعد صدای گیسو رو نزدیک به گوشم شنیدم :
-تو اینکارو نمیکنی پیمان...
چشمهام رو باز کردم.آخر شب بود و دمدای صبح و اون بازهم پنهونی به اینجا اومد.مثل خیلی از شبهای دیگه...
دوباره سیگارمو بالا گرفتم و یه پک بهش زدم و همزمان دستهاش رو از روی شونه های عریونم جدا کردم و گفتم:
-برگرد تو اتاقت!
قدم زنان از پشتم اومد بیرون و رونمایی کرد از خودش.
پا برهنه بود.لباس خواب سیاه و حریری پوشیده بود که تمام تنش رو در معرض دید میذاشت. بدون شرت...بدون سوتین....
رو به روم ایستاد.
موهای بلوند کوتاهش رو پشت گوشش جمع کرد و خیره به چشمهای بازم گفت:
-پیمان...تو تنها کسی که دوست داری منم! تو فقط منو دوست داری...فقط من!
دود سیگارو از دهن و بینیم بیرون فرستادم و سرم رو به آرومی به طرفین تکون دادم و گفتم:
-برگرد تو اتاقت..برگرد!