#۱۱۷
⏳♡🔥
نیاز حین گفتن این حرفها صدایش لرزید. شهاب برخلاف رفتارش با بقیه در برابر او رام بود.
-وقتی میبینم اینطوری جلوی چشم من سنگ یکی دیگه رو به سینه میزنی میخوام دنیا رو به آتیش بکشم. منو به هر غریبهی تازه از راه رسیده نفروش بیانصاف!
نیاز وانمود کرد صدایش را نمیشنود و دستمال تمیزی را جایگزین دستمال خونی و کثیف روی بینیام کرد. دانیال هم خون روی گونهام را پاک کرد.
-دخترم ببرش تو گلخونه تا منم بیام.
این ترحم و توجه شهاب را وحشی کرد و خواست توهین و تهدیدش را از نو شروع کند که آقابزرگ صدایش را برایش بالا برد.
-بس کن شهاب... وقتی بزرگتر هست کوچیکتر نباید تعیین و تکلیف کنه... این پسر مهمون ما بود نباید مثل ولگردهای خیابونی گردوخاک به پا میکردی و این جوون رو خونین و مالین.
شهاب پشت کرد به ما و روبروی او قرار گرفت.
-آقابزرگ! از دل من خبر نداری؟
صدایش طبق معمول محکم بود بدون ذرهای لغزش.
-خبر دارم... بهت گفتم فعلاً صبر کن.
نوید هم در این توبیخ آقابزرگ را یاری کرد.
-این رفتارها در شان پسر من نیست! نباید طوری رفتار کنی که انگار میخوای به زور چیزی رو صاحب بشی. مگه میشه نیاز تو رو به کس دیگهای ترجیح بده؟
نوید در انتهای دلجوییاش از پسرش مستقیماً به من متذکر شد که در ذهنشان از پیش بازندهام، اما من که آدم باختن نبودم! پس خودم را نباختم.
شهاب طلبکارانه دست به کمر نشاند.
-این حرفها چه ارزشی داره وقتی دایی و نیاز قبول کردن خواستگار بیاد؟ هیچ متوجهاید که افسار عقل و فهم و اختیارتون رو سپردید دست یه دختر جوون که...
آقابزرگ برسرش غرید.
-مراقب باش چی میگی و اینطوری تو روی من نایست... همونطور که برای پگاه خواستگار میآد طبیعیه که برای نیاز هم بیاد. خاطرخواشی نه صاحبش!
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
نیاز حین گفتن این حرفها صدایش لرزید. شهاب برخلاف رفتارش با بقیه در برابر او رام بود.
-وقتی میبینم اینطوری جلوی چشم من سنگ یکی دیگه رو به سینه میزنی میخوام دنیا رو به آتیش بکشم. منو به هر غریبهی تازه از راه رسیده نفروش بیانصاف!
نیاز وانمود کرد صدایش را نمیشنود و دستمال تمیزی را جایگزین دستمال خونی و کثیف روی بینیام کرد. دانیال هم خون روی گونهام را پاک کرد.
-دخترم ببرش تو گلخونه تا منم بیام.
این ترحم و توجه شهاب را وحشی کرد و خواست توهین و تهدیدش را از نو شروع کند که آقابزرگ صدایش را برایش بالا برد.
-بس کن شهاب... وقتی بزرگتر هست کوچیکتر نباید تعیین و تکلیف کنه... این پسر مهمون ما بود نباید مثل ولگردهای خیابونی گردوخاک به پا میکردی و این جوون رو خونین و مالین.
شهاب پشت کرد به ما و روبروی او قرار گرفت.
-آقابزرگ! از دل من خبر نداری؟
صدایش طبق معمول محکم بود بدون ذرهای لغزش.
-خبر دارم... بهت گفتم فعلاً صبر کن.
نوید هم در این توبیخ آقابزرگ را یاری کرد.
-این رفتارها در شان پسر من نیست! نباید طوری رفتار کنی که انگار میخوای به زور چیزی رو صاحب بشی. مگه میشه نیاز تو رو به کس دیگهای ترجیح بده؟
نوید در انتهای دلجوییاش از پسرش مستقیماً به من متذکر شد که در ذهنشان از پیش بازندهام، اما من که آدم باختن نبودم! پس خودم را نباختم.
شهاب طلبکارانه دست به کمر نشاند.
-این حرفها چه ارزشی داره وقتی دایی و نیاز قبول کردن خواستگار بیاد؟ هیچ متوجهاید که افسار عقل و فهم و اختیارتون رو سپردید دست یه دختر جوون که...
آقابزرگ برسرش غرید.
-مراقب باش چی میگی و اینطوری تو روی من نایست... همونطور که برای پگاه خواستگار میآد طبیعیه که برای نیاز هم بیاد. خاطرخواشی نه صاحبش!
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan