#۱۱۳
⏳♡🔥
نوید توقعی که از دانیال داشتم را ادا کرد.
-آقاامیر برداشتت اینقدر بدبینانه نباشه. خیلی کم پیش میآد که این خانواده با غریبه وصلت کنه. بخصوص وقتی که مورد خوب توی خانواده باشه.
منظورش از مورد خوب، پسرش شهاب بود.
-پس نظر نیاز چی؟ بعید میدونم براتون مهم نباشه؟
فردین با لحنی دور از باورم خیلی دوستانه گفت:
-جوابی که قرار بود آخرش بگیری رو من همون اولش بهت گفتم. ولی خب طرز بیانم بد بود واسه همین بد برداشت کردی.
-یعنی شما دو تا داماد این خانواده باهاشون نسبت فامیلی هم دارید؟
نوید نگاهش را حوالهی دانیال کرد و بعد به پدر زنش...
-فامیل نزدیکم نبودیم، ولی به اندازهی تو هم نسبتمون دور نبوده.
در ادامهی صحبتهایمان به یک اصل مهم پی بردم. اهل این خانه زندگی مرتبی داشتند و طرز فکرشان هم نسبت به آیندهی خودشان و اعضای خانوادهشان کادربندی شده و شسته و رفته بود و خیلی میترسیدند از بهم ریختن این ترتیب و آیندهی به شکل خوبی تعیین شده.
-دیدن ناراحتی تو اصلاً برام خوشایند نیست پسرم.
دانیال حین بدرقهام دستش را روی شانهام گذاشت و این حرف را زد.
-من قرار نیست جا بزنم. هیچکسی هم نمیتونه جلوی من رو بگیره بجز خود نیاز... دکتر ازتون توقع داشتم امروز فقط پدر نیاز نباشید برای منِ بیپدر هم پدری کنید.
-من تا جایی که لازم دونستم ازت دفاع کردم.
به محض خروج از سالن، خدمتکار هم به دنبال دانیال مرا مشایعت کردند. احتیاج داشتم فعلاً از این خانه و آدمهایش که در لفافه مرا نالایق و دون پایه میدانستند دور شوم تا بتوانم باز هم خیلی زود برگردم برای دوباره خواستن نیاز.
من نیامده بودم که بروم، آمده بودم تا بمانم و جزوی از این خانواده و داماد این خاندان شوم.
-دکتر ممنونم که ترتیب این ملاقات رو با خانوادهتون دادید. من نمک نشناس نیستم و گلهای که کردم رو هم بذارید به پای غروری که ازم شکست. لطفاً بیشتر از این خجالتم ندید خودم راه خروج رو بلدم.
لبخندی زد و بازویم را ملایم فشرد.
-خداحافظ امیرجان.
پشتسر گذاشتن آخرین پلهی ساختمان مصادف شد با...
-امیر؟
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
نوید توقعی که از دانیال داشتم را ادا کرد.
-آقاامیر برداشتت اینقدر بدبینانه نباشه. خیلی کم پیش میآد که این خانواده با غریبه وصلت کنه. بخصوص وقتی که مورد خوب توی خانواده باشه.
منظورش از مورد خوب، پسرش شهاب بود.
-پس نظر نیاز چی؟ بعید میدونم براتون مهم نباشه؟
فردین با لحنی دور از باورم خیلی دوستانه گفت:
-جوابی که قرار بود آخرش بگیری رو من همون اولش بهت گفتم. ولی خب طرز بیانم بد بود واسه همین بد برداشت کردی.
-یعنی شما دو تا داماد این خانواده باهاشون نسبت فامیلی هم دارید؟
نوید نگاهش را حوالهی دانیال کرد و بعد به پدر زنش...
-فامیل نزدیکم نبودیم، ولی به اندازهی تو هم نسبتمون دور نبوده.
در ادامهی صحبتهایمان به یک اصل مهم پی بردم. اهل این خانه زندگی مرتبی داشتند و طرز فکرشان هم نسبت به آیندهی خودشان و اعضای خانوادهشان کادربندی شده و شسته و رفته بود و خیلی میترسیدند از بهم ریختن این ترتیب و آیندهی به شکل خوبی تعیین شده.
-دیدن ناراحتی تو اصلاً برام خوشایند نیست پسرم.
دانیال حین بدرقهام دستش را روی شانهام گذاشت و این حرف را زد.
-من قرار نیست جا بزنم. هیچکسی هم نمیتونه جلوی من رو بگیره بجز خود نیاز... دکتر ازتون توقع داشتم امروز فقط پدر نیاز نباشید برای منِ بیپدر هم پدری کنید.
-من تا جایی که لازم دونستم ازت دفاع کردم.
به محض خروج از سالن، خدمتکار هم به دنبال دانیال مرا مشایعت کردند. احتیاج داشتم فعلاً از این خانه و آدمهایش که در لفافه مرا نالایق و دون پایه میدانستند دور شوم تا بتوانم باز هم خیلی زود برگردم برای دوباره خواستن نیاز.
من نیامده بودم که بروم، آمده بودم تا بمانم و جزوی از این خانواده و داماد این خاندان شوم.
-دکتر ممنونم که ترتیب این ملاقات رو با خانوادهتون دادید. من نمک نشناس نیستم و گلهای که کردم رو هم بذارید به پای غروری که ازم شکست. لطفاً بیشتر از این خجالتم ندید خودم راه خروج رو بلدم.
لبخندی زد و بازویم را ملایم فشرد.
-خداحافظ امیرجان.
پشتسر گذاشتن آخرین پلهی ساختمان مصادف شد با...
-امیر؟
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan