پدری بودکه دخترشو میفروخت یه روزدختره فرارمیکنه وبه شیخی که حاکم اون شهربود پناه میبره شیخ به دختره دلداری میده میگه نترس من مواظبت هستم شب وقتی دختره میخوادبره تواتاقش بخوابه میبینه شیخ با بدنی لخت ازدختره تقاضا میکنه که با هم شب رو سرکنن دختره ازکاخ فرارمیکنه میره توجنگل و یه کلبه میبینه که کنارش چندتا پسر نشستن دارن مشروب میخورن ساقی دختررو میارتش کنارآتیش دختره باگریه همه چیزو تعریف میکنه ساقی میگه نترس مابا توکاری نداریم برو توکلبه بخواب دختره بیچاره باخودش میگه پدرم به من پدری نکرد،شیخ هم خواست بهم تجاوزکنه حالامن توکلبه ی چندتاجوان مست تاصبح چه جوری بخوابم…
دختره خوابش میبره صبح وقتی بلند میشه میبینه چندتاجوان خوابیدن و پتوهاشون رو کشیدن رو دختره تا گرمش بشه که چشش می افته به ساقی میبینه پیک عرق دستشه و خودش یخ زده مرده ساقی تاصبح توسرمابیداربودتادختره در امان باشه دختره میره پیش ساقی پیک روبرمیداره میگه
اگه روزی ز قضا حاکم این شهر شوم سرهرکوچه دومیخانه بناخواهم کرد
خون صدشیخ فدای یک مست خواهم کرد.
تانگویند مستان زخدا بیخبرند.
#بسلامتی
دختره خوابش میبره صبح وقتی بلند میشه میبینه چندتاجوان خوابیدن و پتوهاشون رو کشیدن رو دختره تا گرمش بشه که چشش می افته به ساقی میبینه پیک عرق دستشه و خودش یخ زده مرده ساقی تاصبح توسرمابیداربودتادختره در امان باشه دختره میره پیش ساقی پیک روبرمیداره میگه
اگه روزی ز قضا حاکم این شهر شوم سرهرکوچه دومیخانه بناخواهم کرد
خون صدشیخ فدای یک مست خواهم کرد.
تانگویند مستان زخدا بیخبرند.
#بسلامتی