#پارت۴۹۰
آرشا با گیجی به رفتن بهراد نگاه کرد و با صدای متعجب گفت:
چقدر آشنا بود..
بهراد بود..
با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد و گوشه ی چشمشو چین انداخت..
چی؟؟؟
خودش بود.. میدونستم میاد.. منتظر بودم.. قول بده که خواهی آمد اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب می شود؟ دیگر نمی توانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم!
من خو کرده ام
به این انتظار،
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه!
عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
آرشا با گیجی به رفتن بهراد نگاه کرد و با صدای متعجب گفت:
چقدر آشنا بود..
بهراد بود..
با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد و گوشه ی چشمشو چین انداخت..
چی؟؟؟
خودش بود.. میدونستم میاد.. منتظر بودم.. قول بده که خواهی آمد اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب می شود؟ دیگر نمی توانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم!
من خو کرده ام
به این انتظار،
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه!
عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈