بغض و لبخند(یه_اشتباه)


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


🍁ⓦⓛⓒ🍁
#ⓟⓘⓒ:)🍁
#ⓣⓔⓧⓣ:)🍁
#ⓑⓕⓕ:)🍁
#ⓜⓤⓢⓘⓒ:)🍁
🍁Queendom🍁
هٓـركٓسيـ ليـاقٓتـ🍓💎
دُختٓـر بـودٓنـ را نٓـدارٓد🌙👧🏼
يِكـ دُختٓـر هٓميـشهـ🌿☀️
بٓـرٓندِه آستـ 🙈🍁

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۵۴۷



پاشو برو خونه ات! آخر هفته میریم دبی و تا اون موقع نمیخوام ببینمت..

وسایلتو آماده کن.. برگشتم خونه نباشی..

_وا.. یعنی چی؟ باز چی شد؟ دبی چه خبره؟ یه دفعه اومدی بدون هیچ توضیحی میگی میخوایم بریم

خارج از کشور و بعدشم که جلوچشمت نباشم!!

سفر کاریه میتونی نیای.. همراه واسه من زیاده!!

بهرادجان چت شده قربونت بشم؟ من کی گفتم نمیام؟ میخوای بیای باهم حرف بزنیم؟

نه نمیخواستم... از تظاهر ودروغ و سیاست های زنانه متنفر بودم حاضر نبودم یه بار دیگه خر فرض بشم! پس گفتم؛

چیزی نیست.. اگه آدم حرف گوش کنی هستی کاری که گفتمو بکن!

میدونستم گوش به حرف بودنشون هم جز همون سیاسیت زیرکانه اس و انگار جواب داد چون
گفت؛

باشه عزیزم میرم و چمدونمو می بیندم.. فقط تنهام نذار

چند ساعت بی هدف تو خیابون چرخیدم و به اشتباهاتم فکر کردم..

نفهمیدم چی شد که خودمو سر همون چهار راهی که زندگی ترانه رو ازش گرفتم پیدا کردم...

جلوی همون چراغ راهنمایی که الان سبز بود و اون شب بی رحمانه قرمز بود!!!

برعکس همیشه که عاشقش بودم اون شب پراز نفرت بودم..

اون شب لعنتی تمام عقده هام مثل یه زخم کهنه سر باز کرده بودن..

تنفر بود... اما از سر عشق بود..

"کی میفهمه چی میگم؟؟؟؟"



عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۵۴۶


میثم نامزد؟ مبارکا باشه. چه بی خبر ؟؟؟

ممنون.. گذاشته بودم تو فرصت مناسب تری بگم که چه فرصتی بهتر از این

تبریک میگم. خوش بخت بشین انشاالله.. بعدا

مفصل حرف در این مورد حرف بزنیم؟ از جام

بلند شدم و با عصبانیتی که انگار قصد پنهون شدن نداشت گفتم:

حتما.. اگه اجازه بدی من دیگه رفع زحمت کنم..

ارشا باهام سرد دست داد و گفت که واسه آخر هفته بلیط هارو رزرو میکنه و خداحافظی کرد و‌ اتاقو
ترک کرد..

میثم با تعجب وهنگ کرده گفت:

رستوران رزرو کرده بودم. یه کم حرف بزنیم؟؟

باشه یه فرصت دیگه.. قرار ناهار باکسی دارم.. معذرت میخوام!

هنگ کرده گردنشو کج کرد و گفت:

باشه هرطور صلاح میدونی.. بعدا حرف میزنیم!

یه بار دیگه دست دادیم باهم خداحافظی کردیم و قبل از اینکه خفه بشم اون شرکت لعنتی رو ترک
کردم!

در ماشینو محکم روی هم کوبیدم و هرچی فوش بلد بودم زیرلب نثار اون آشغال ها و جنس مونث
جماعت (توهین به هم جنس های عزیز نباشه)

کردم و به فرشته زنگ زدم..

جونم عزیزم؟


سلام عزیزان بریم برای ادامه داستان بسیار زیبا #یه_اشتباه


عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۵۴۵



جفتمون به سمت میثم برگشتیم..

اومد سمتم و باهم دست دادیم..

سلام.. تواتاقت نبودی!

سلام خوش اومدی.. اره کار پیش اومد نگاهی سرزنش بار به آرشا انداخت و ادامه داد:

خداروشکر حل شد!

خلاصه ..بعداز بحث طولانی و یک عالمه خود خوری بالاخره راضی شدم

از این به بعد خودم توی معامله ها شرکت کنم و وارد به معالمه جدید شرکت پخش دارو های مجاز لاغری بشیم که از نظر میثم معالمه پرسودی بود و سود چشم گیری داشت شدیم!!

ارشا_ واسه بستن قرارداد باید به سفر چند روزه به دبی داشته باشیم واگه اجازه بدید من میخوام
نامزدمو باخودم بیارم!!

میثم_ من مشکلی ندارم هرچی باشه

تراته حساب داره شرکته و مسئولیت بزرگی داره..

اینجوری میتونم سمانه هم بیارم و آب وهوایی عوض کنه نظر تو چیه بهراد؟؟؟ داشتم از حسادت

میردم وقتی اسم ترانه رو کنار اسم اون عوضی به عنوان نامزد وزنش میشنیدم!

دستمو زیر میز مشت کرده بودم و سعی داشتم با فشار دادن ناخن هام توی گوشت دستم از شدت عصبانیم کم کنم!

مشکلی نیست.. منم نامزدمو میارم.. اینجوری بیشتر کنار هم هستیم و تصمیم های جدی تری در مورد رابطه مون گرفته میشه!!

میثم با تعجب و آرشا با اخم نگاهم میکرد..



عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۵۴۴



نمیدونم چرا بی هوا و بدون در زدن دراتاقشو باز کردم و بادیدن صحنه ی مقابلم نفرتم بیشتر
و بیشتر شد....

در حالی که ترانه روی میز نشسته بود و اون پسره داشت توت فرنگی توی دهن ترانه میذاشت

و میخندین با تعجب به طرف من برگشتن و لبخند از لب های جفتشون پر کشید..

به جناب مهر آذر پارسال دوست امسال آشنا.. از روی میز بلند شد و سمتم اومد ودستشو سمتم دراز کرد و گفت:

خوش اومدی!

در حالی که نگاهم به ترانه بود دستشو فشردم و گفتم:

ممنون با میثم قرار داشتم مثل اینکه نیست!

اطلاعی ندارم تا چند دقیقه پیش تو اتاقش بود...
اهان.. پس تو اتاقش منتظر میمونم.

نگاهمو بانفرت از ترانه گرفتم وهمراه آرشا از اتاق زدیم بیرون ..

مثل اینکه با مصطفی به مشکل خوردین؟؟؟؟

بله. ایشون سر خود کارهایی رو میکنن که از نظر من اشتباهه!

ایستادم و بهش نگاه کردم.. و برای هزارمین بار از خودم پرسیدم:

این جوجه فوکولی چی داشت که من نداشتم.....

به تای ابرومو بالا انداختم و گفتم:

از نظر تو؟؟؟

ع داداش اومدی؟؟


سلام عزیزان بریم برای ادامه داستان بسیار زیبا #یه_اشتباه


#پارت۵۴۳



اوکی یه جوری حالشو میگیرم که توبه کنه از این غلطا نکنه!

باشه. من دارم برمیگردم شرکت اونجا می بینمت!

بازم بدون خداحافظی قطع کردم و زیر لب زمزمه کردم:

نه به تو ونه اون زنیکه اجازه نمیدم آرامش زندگیمو به هم بریزین

تا ساعت ۱۲ و نیم ظهر کارهامو سرسری انجام دادم و به سمت شرکت میثم حرکت کردم..

نیم ساعتی توی ترافیک بودم و ساعت او ۵ دقیقه رسیدم

به طور غیر ارادی نگاهمو سمت اتاق اون زن سوق دادم و آه کشیدم...

"دل من خسته شدی، آه کشیدن بلدی؟...

روی خود پنجه ی کوتاه کشیدن بلدی؟..

مردم اینجا، خبراز عشق ندارند بیا...

کوله ی درد، به همراه کشیدن بلدی؟..."

تک ضربه ای کوتاه به در اتاق میثم زدم و بدون منتظر شدن جواب در رو باز کردم و وارد اتاق شدم..

کسی توی اتاق نبود. باحرص شماره شو گرفتم و

از شانس خوبم صدای زنگ موبایل از روی میزش
بلند شد...

لعنتی زیر لب گفتم و به سمت اتاق ترانه رفتم!



عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۵۴۲



چه مسئله ای؟ مصطفی کارشو خوب بلده بهش اطمینان دارم!

والا بهراد جان انگار با آرشا سر ناسازگاری

گذاشتن و آرشا میگه تا خود بهراد نباشه همکاری
نمیکنه..

خودت که میدونی مدیر تدارکات اونه.. تقریبا میشه گفت دست راست منه و تمام برنامه ها
زیر نظر اون رد میشه!

با شنیدن اسم آرشا اخم هام خود به خود توی هم کشیده شده بودن و دست هام مشت شده بود!

اوکی امروز سعی میکنم تا آخر وقت اداری خودمو برسونم!!

خوش اومدی داداش ناهار رستوران مهمون من!

بی حوصله گوشی رو قطع کردم و به کیف لبتابم چنگ زدم و بدون جواب دادن به خداحافظی فرشته خونه رو ترک کردم!!

نمیدونم چرا حس میکنم این پسره ی جلف عوضی نقشه ای توی اون کله ی پوکش هست!

به مصطفی زنگ زدم..

جانم بهراد؟

چه خبر شده با اون یارو لندهور؟

آرشاویر؟

خوده کره خرش!

والا نمیدونم اونقدر لجبازی میکنه ومن کوتاه اومدم انگار جو گیر شده

امروز دیگه تو روش
دراومدم و آخرسرهم گفت باید خود بهراد باشه و بامن کار نمیکنه!

واسه چی لج میکنه؟ یعنی چی؟ نمیدونم انگار دنبال بهونه بود تا پا شو توی یک کفش کنه و تو رو به کار بگیره!


سلام عزیزان بریم برای ادامه داستان بسیار زیبا #یه_اشتباه


عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۵۴۱




اسمش فرشته اس.. یه فرشته ای واقعی که اگه اون شب...

شب نامزدی ترانه به دادم نرسیده بود الان مراسم چهلمم هم گذشته بود و به قول فرشته فدای هوس های اون زن شده بودم!!!

صبح با نوازش های دستی که میدونستم فرشته اس بیدار شدم.. زنی که بدون هیچ قید و بندی کنارم

بود. بازم با لبخند و مهربونی که میدونستم تظاهری بیش نیست به صبحانه ی مفصل دعوتم کرد...

داشتم اماده ی رفتن به سر کار میشدم که فرشته گوشیمو آورد و دستم داد..

کی بود؟.

نمیدونم تا رسیدم قطع شد..

شونه ای بالا انداختم و گوشی رو ازش گرفتم!

شماره ی میثم بود.. از شراکتم منصرف شده بودم و تمام کارهای مربوط به اون شرکت رو به مصطفی

همکار قابل اعتمادم) سپرده بودم پس میثم چه کاری میتونست با من داشته باشه!

شماره شو گرفتم و منتظر جواب شدم.. سلام علیکم آقای فراری!!!

سلام میثم جان خوبی؟

قربانت از حوال پرسی شما. تو خوبی؟ بابا به تحویل بگیر!

اختیار داری یه کم سرم شلوغ بود کوتاهی منو ببخش...

نوکرتم.. صاحب اختیاری.. داداش میتونی یه سر تا شرکت بیای؟

چندتا مسئله ی مهم هست که به دست مصطفی حل نمیشه و فقط خودت باید باشی!




عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۵۴۰


فنجان قهوه ی ترک تلخمو از لبه ی پنجره بلند کردم و به لبم نزدیک کردم و به تاریکی کوچه ی
خلوت نگاه کردم...

من به نبود اون زن عادت کردم اما تابحال باورش نکرده بودم...

از پشت خودشو بهم چسبوند و ناخن های کاشت مانیکور شده شو روی بازوی برهنه ام کشید و گفت:

عشق به این بزرگی واسم قابل هضم نیست.. من اونو ندیدم اما شک ندارم که لیاقت مردی مثل تورو نداشته...

کم بود محبت داشتم.. هر تعریفی که ازم میشد انرژی بود وتوی رگ هام تزریق میش

. پوزخندی

گوشه ی لبم نشست و قلبی از قهوه ام نوشیدم...

آره لیاقت نداره.. هیچ زنی لیاقت عشق یه مردو نداره!!

اینجوری نگو بهراد. همه رو بایک چشم نبین.. به اطرافت نگاه نکرده تصمیم نگیر.

اما تو حق داری.. همون شب که توی خیابون با اون وضع پیدات کردم از هم جنس های خودم

متنفر شدم و بهت حق میدم اگه افکارت نسبت به زن عوض بشه اما........

بهت ثابت میکنم که همه ی زن ها مثل هم نیستن و به ندرت مثل اون هست!

نگاهی چپکی به قیافه ی دل فریب وغرق در آرایشش کردم و پوزخند زدم..

این دختر چی فکر کرده؟؟ که بازم گول ظاهر و حرف های قشنگ رو میخورم؟

هه. هر گز! سکوتمو که دید اومد نزدیک تر وخودشو توی بغلم جا داد و گفت: حیف این بغل

نیست ازش بگذری؟ من که می میرم براش!!!

یه شب دیگه ام در کنار فرشته به صبح رسید...


سلام عزیزان بریم برای ادامه داستان بسیار زیبا #یه_اشتباه


عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۵۳۹



خب که چی؟؟ حالا چی شد؟ نامزد آرشا شدم که

بهراد و بچزونم.. اما الان بهراد کجاست؟ اصلا میدونه؟ یک ماه گذشته.. اصلا واسش بود و

نبودم.. زنده یا مرده بودنم مهمه؟

خدایا من چیکار کردم؟؟؟ بازی با آبرو به چه

قیمت؟ بهای سنگین این روزهای من کجاست؟؟؟ یک ماهه بهراد کجاست؟؟؟

توهمین فکرها بودم که بهزاد با روی خوش وارد اتاق شد و گفت:

زمونه بر عکس شده ها.. بجای عروس من دارم چایی میارم!!

لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود زدم و گفتم:

یه دفعه چایی دادم واسه هفت پشتم بسه!!

خنده از لبش پر کشید و جدی شد..

آرشا اذیتت میکنه؟

نه. داشتم شوخی میکردم.. اگه اذیتت کرد به خودم بگو گوششو بکشم!

بهزاد خبر نداشت آرشا داره میره...

خجالت میکشیدم تو روی بهزاد نگاه کنم

واسه عوض کردن بحث لبخندی زورکی زدم و گفتم:

فکر نکنم کار به اونجا هابکشه چون قبلش خودم دست به کار شدم!!


بهراد:



عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۵۳۸


در اتاقو بست و با بسته شدن در قطره اشکم چکید وروی صندلیم وا رفتم...

همونی شد که گفتم!! همینو میخواستی؟؟

اون از کجا میدونه؟

ترانه جان بهزاد قرار خواستگاری رو گذاشته و قراره نامزد کسی بشی که اون دختر عاشقشه توقع

داری این موضوع سکرت بمونه؟ بچه بازی و

صوری بودنشو ما میدونیم بیرون این در کسی نمیدونه

دختر خوب چه انتظاری داری....

میون حرفش پریدم و گفتم:

اون از کجا میدونه من مطلقه ام ؟ بجز ما ۳نفر کی از این موضوع خبر داره؟ کی؟؟؟

چی؟؟؟؟

اومده بوده تهدیدم کنه که میره و به همه میگه!!

موشکافانه نگاهم کرد و یه کم بعد بدون حرف اتاقو ترک کرد؟

همه چی گنگ بود. هر یک دقیقه واسم هزار

ساعت بود وبغض لعنتیم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.

آرشا معذرت خواهی کرد و اصرار کرد بهش بگم فائزه چی گفته که اینجوری به همم ریخته اما

زبونم برای تکرار حرف های فائزه نچرخید.
و اما امروز.............

به حلقه ی تک نگین دستم خیره بودم و به غم

عجیبی این روز ها تموم زندگیمو در بر گرفته بود فکر میکردم..........


سلام عزیزان بریم برای ادامه داستان بسیار زیبا #یه_اشتباه


عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

20 last posts shown.