بغض و لبخند(یه_اشتباه)


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


🍁ⓦⓛⓒ🍁
#ⓟⓘⓒ:)🍁
#ⓣⓔⓧⓣ:)🍁
#ⓑⓕⓕ:)🍁
#ⓜⓤⓢⓘⓒ:)🍁
🍁Queendom🍁
هٓـركٓسيـ ليـاقٓتـ🍓💎
دُختٓـر بـودٓنـ را نٓـدارٓد🌙👧🏼
يِكـ دُختٓـر هٓميـشهـ🌿☀️
بٓـرٓندِه آستـ 🙈🍁

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۳۲۶



بهراد:


داشتم به خونه ای که توی آدرس بود نزدیک میشدم که متوجه زنی که کنار ساحل نشسته بود
شدم.:

نیم رخش شبیه ترانه بود.. با برگشتن صورتش فهمیدم خوده عوضیشه..

به سرعت ماشینو پارک کردم و رفتم سمتش.

۲ تا حس رو همزمان داشتم.. نفرت وتعجب!

تعجب از اینکه چرا تنهاست ونفرت... پوووف حرفشو نزنم بهتره!

آهسته بهش نزدیک شدم با شنیدن اسم عطا دست هام مشت شد!

باید خودمو کنترل میکردم که آبرو ریزی نکنه..
ساحل خلوت بود اما چند نفری اطراف ساحل بودن و اگر کولی بازی در می آورد آبرو ریزی بیشتری

میشد؟

خودمو جای عطا زدم که بهم اعتماد کنه و با زبون خوش از اونجا دورش کنم اما از حالت نگاه و بوی

عطرم حس کردم شک کرده پس بدون معطلی تو هوا بلندش کردم و به سمت ماشینم رفتم..

درست حدس زدم چون به محض بلند شدنش اسممو صدا زد..

داشتم به ماشین میرسیدم که شروع کرد به جیغ زدن و مجبور شدم با تهدید خفه اش کنم.

در ماشینو باز کردم و تقریبا پرتش کردم توی ماشین..
.
چی از جونم میخوای لعنتی؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا راحتم نمیذاری؟

در ماشینو قفل کردم و میخواستم حرکت کنم که یادم افتاد با اون مرتیکه ی دزد ناموس یه تسویه حساب دارم



عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۳۲۵



اوهوم؟

وا.. چرا اینجوری حرف میزنه؟ یعنی زنگ های بهراد عصبیش کرده؟ سعی کردم سوالمو به زبون نیارم وخفه خون بگیرم!

دستمو دراز کردم و گفتم:

میشه قرصمو بدی؟ یه کم منتظر شدم که صدایی نیومد وحرکتی نکرد... نفس عمیق و کلافه ای

کشیدم که یه لحظه یه بوی آشنا به مشامم خورد..

تا اومدم همه چی رو تجزیه تحلیل کنم دستم کشیده شد و توی هوا معلق شدم.. فقط تونستم از شدت

ترس یه اسمو به زبون بیارم..

_بهراد....

صدایی نیومد اما بوی عطر لعنتیش داد میزد خودشه!

اینجا چه خبره؟ منو کجا میبری؟ تو کی هستی؟
صدایی نیومد.. میدونستم بهراده و میخواستم مطمئن بشم پس شروع کردم به جیغ زدن و کمک خواستن!

کمک.. یکی کمکم کنه.. کمک.. ببر صداتو تا ننداختمت تو دریا مثل سگ جون بدی!

خودش بود.. خود لعنتیش..


سلام عزیزان بریم برای ادامه داستان بسیار زیبا #یه_اشتباه


عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۳۲۴



ترانه



سرم درد گرفته و اصلا دلم نمیخواست به خونه برگردم و از صدای دریا دل بکنم!

باخجالت به عطا گفتم:

_عطا؟ میتونی واسم مسکن بیاری؟

آره حتما... سرت درد میکنه؟

اوهم!

میخوای بریم دکتر؟

نه اصلا.. همون مسکن کافیه..

همینجا بمون زود برمیگردم!

ممنون!

پتومو بیشتر دور خودم پیچیدم و سعی کردم لرزش دندون هامو که بخاطر سردی هوا بود محار کنم!

یه کم صدای پای عطا و شنیدم و با خودم فکر کردم چقدر زود برگشت..
باچه عجله ای رفته که
اینقدر سریع اومد!

به طرف صدا برگشتم و گفتم؛

عطا؟

هوم؟

برگشتی؟

اوهوم

قرص هامو آوردی؟




عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۳۲۳



يقه شوچنگ زدم و با عربده گفتم:

منظورت چیه؟ هان؟؟؟

نه نه! تو رو خدا فکر بد نکن منظورم این بود شاید کور نباشه! فقط همین!

یقه شو ول کردم و باهمون لحن گفتم:

تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن!

آدرسو از روی میز چنگ زدم و از اتاقش زدم بیرون!

آخ ترانه.. قسم به همین عرقی که از خجالت روی پیشونیم نشسته دستم بهت برسه گردنتو میشکنم!

۴ساعته خودمو به آدرسی که ترانه بود رسوندم..

به ساعتم نگاه کردم.. ۵ و نیم بعد از ظهر بود.. به علی زنگ زدم تا مطمئن بشم هنوزم توی همون مکان هست یانه.

گفت یه بار دیگه تماس و باهاش برقرار کنم ومن بجای یک بار هزار بار زنگ زدم و عقده هام بیشتر شد!!

داشتم پوست لبمو میکندم و زیر لب به زمین و زمان فوش میدادم که علی زنگ زد!

بگو...

هنوز همونجاست!

بدون حرف اضافه گوشی رو قطع کردم وروندم سمت آدرس..

آخ ترانه..ترانه.. میکشمت..


سلام عزیزان بریم برای ادامه داستان بسیار زیبا #یه_اشتباه


عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۳۲۲




که عذاب بکشه.. که نابودش کنم!

بهراد



على تو مطمئنی؟ اشتباهی پا نشم برم شمال؟

مطمئنم داداش! از طریق جی پی اسش که روشن بود پیداش کردم!

دست هام مشت شد.. فكمو باقدرت روی هم فشار میدادم که عصبانیتمو کنترل کنم!

خب.. خب.. آدرس دقیقشو بنویس واسم!

بهراد جان ممکنه آدرش تغییر کنه و من دارم موقعیت مکانی فعلیشو بهت میگم!

عصبی گفتم:
فقط آدرشو بده قبل از اینکه تکون بخوره خودمو می رسونم!

باشه فقط یه چیزی...

چی؟

من من کنان گفت: گفتی خانومت نابیناشده؟

خب؟ که چی؟

علی سوتفاهم نباشه اما یه زن نابینا و تنها چطور میتونه..

آتیش گرفتم. سوختم.. فهمیدم منظورش چی شد! على هم متوجه بی غیرتی من شده بود!

قسم میخورم دستم به اون عوضی برسه میکشمش!



عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۳۲۱


عطا با مکث طولانی گفت: مثل دل منه... آشوب و بی قرارا تو چرا عاشق نمیشی؟

من از ۱۵سالگی عاشقم.. حرفشو قطع کردم و گفتم:

منظورم غیر از منه!

بلد نیستم.. عاشق تو نبودن رو بلد نیستم!

من یه زن متاهم عطا.. جدا هم بشم یه زن مطلقه میشم و بازم از من چیزی به تو نمیرسه! چون من

تو رو مثل سبحان دوست دارم! البته سبحان و دوست ندارم و تو رو....

میون حرفم پرید و گفت:

بس کن! درباره این موضوع هزار دفعه حرف زدیم و هزار دفعه هم گفتم عشق بازی هایی که با من

میکردی با برادر خودت قطعا نمیکردی.. پس سمت یه برادر و به من نده.. حرصم میگیره!


میخواستم بگم اون بوسه ها فقط بخاطر لجبازی با زندگیم بود و فقط خدا میدونه چقدر عذاب

وجدان میگرفتم اما سکوت کردم و صورتمو جهت مخالف گرفتم!

این شوهرت خودشو تیکه و پاره کرد بیا برو بهش یا زنگ بزن یا گوشیتو خاموش کن دارم
دیوونه میشم!

نمیخوام گوشیمو خاموش کنم عطا.. نمیخوامم بهش زنگ بزنم.. خواهش میکنم به کاری که نمیخوام وادارم نکن!

- واسه چی خاموش نمیکنی وقتی نمیخوای باهاش حرف بزنی؟

رک و راست زمزمه وار گفتم:


سلام عزیزان بریم برای ادامه داستان بسیار زیبا #یه_اشتباه


عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۳۲۰


که کورم؟

خوب میشی قربونت برم.. بیا ببرمت اتاقت.. و دستمو گرفت و همراه خودش به جایی که مثلا اتاقم

بود برد

چند روز از اومدنم به شمال و یک هفته از کور شدنم میگذشت..

تاریکی مطلق چنان عذاب آور بود که دلم یه خواب ابدی میخواست..

ندیدن چشمام داغ از دست دادن بابامو از یادم برده بود..

خیانت و نامردی های بهراد هم همینطور..

آخ بهراد.. اسمش که میاد دلم بی تاب دیدنش میشه..

دیدن با چشم هایی که خودش مسبب کور شدنش شد!

همینجوری توی فکر بودم و به صدای دریای نا آرام گوش سپرده بودم که دستی روی شونه هام نشست..

خود به خود باحس اینکه شالم عقب رفته شالمو جلو کشیدم و زمزمه کردم:

عطا ؟

جانم؟ خوبی؟

اوهوم.. دریا طوفانیه مگه نه؟

چطور؟

خب.. صداش.. باد سردی که میاد اینو نشون میده



عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۳۱۹



_ اونی که باید می بودم نبودم! برو استراحت کن هوا تاریک شده منم میرم یه کم مواد غذایی

واسه خونه تهیه کنم و به خدمتکار زنگ بزنم..

ساعت چنده؟

وقت داروهاتم نزدیکه.. من میرم یه چیزی بخرم که با معده خالی داروهاتو نخوری!

بی هوا گفتم؛ چند ساعت از زنگ زدن بهراد میگذره؟

انگار دلخور شده بود...

واسه چی میپرسی؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم؛

میخوام بدونم چند ساعته داره عذاب میکشه!

یه سوال بپرسم و راست حسینی جوابمو بدی؟

تو مسائلی که به تو مربوط نیست دخالت نکن...

منو ببخش اما نمیخوام از مشکلاتم به کسی بگم.. اگه بخوای... اگه بخوای بر میگردم تهران...

میون حرفم پرید و گفت: باشه باشه! دیگه حرف نمیزنم! دستمو گرفت چیزی رو که حدس میزدم

گوشی باشه توی دستم گذاشت و گفت:

شمارشو فقط من دارم هر وقت زنگ خورد بدون

منم.. مواظب خودت باش تا بر گردم ورفت...
.
من موندم و جایی که حتی نمیدوستم زمینش گرمه یاسرد.. فرشه یا سرامیک.. مبله یا فرش.. هاج وواج مونده بودم که صداش نزدیک شد و گفت؛

_وای ترانه ببخش منو.. یادم نبود که..


سلام عزیزان بریم برای ادامه داستان بسیار زیبا #یه_اشتباه


عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۳۱۸



_ دوستش داری؟ گریه ام قطع شد.. توی تاریکی مطلق چشمام تصویر خنده های بهراد واسم

تداعی شد.. دوستش داشتم.. به خودم نمیتونستم دروغ بگم

نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای عطا از خواب بیدار شدم..

ترانه جان پاشو باید پیاده شیم رسیدیم!

نمیتونستم جایی رو ببینم پرسیدم:

کجاییم؟ اینجا کجاست؟

اینجا بابلسره ویلای منه.. هیچکسم جاشو بلد نیست حتی مامان و بابام

ترسیده بودم.. ته دلم حس خوبی نداشتم.. حس میکردم کثیف ترین زن دنیاهستم..

با بدترین حال ممکن پیاده شدم و با کمک عطا وارد خونه شدیم.. هوا داشت سرد میشد با ورودمون به خونه گرمای مطبوعی صورتمو نوازش کرد...

الان زنگ میزنم به خدمتکار بیاد تاوقتی اینجایی حواسش بهت باشه! ترسیده دستشو گرفتم و گفتم: تاوقتی اینجام؟ فقط من؟ پس توچی؟

نگران نباش.. منم هستم.. تنهات نمیذارم!

لبخندی غمگین زدم و با قدر دانی گفتم:
تو دوست خوبی هستی؟



عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت۳۱۷



بله؟

کدوم قبرستونی هستی؟ هان؟ چنان نعره کشید و من باز غالب تهی کردم اما به روی خودم
نیاوردم...

به تو مربوط نیست.. منتظر دادخواست طلاقم باش!

ترانه نکن.. اشتباه گذشته رو تکرار نکن..

برگردخونه. من دیگه..

میون حرفش پریدم و گفتم:

تو واسه من مهم نیستی. حتی اگر بمیری هم فکر میکنم یه حیون مرده نه یه آدم..

دیگه به من زنگ نزن چون تماس های بعدی تو عشقم جواب میده!

چی؟ عشقت؟ تو.. تو با عطایی؟

دیگه حوصله حرف زدن ندارم.. خداحافظ..

گوشی رو قطع کردم و با صدای بلند زدم زیر گریه..

عطا دستمو گرفت و گفت:

آروم باش.. واسه چشمات گریه خوب نیست..
دستمو محکم بیرون کشیدم و جیغ زدم:

به من دست نزن!

باشه توروخدا خودتو اذیت نکن.. من اگر کنارتم به عنوان یه دوست کنارتم.. نمیگم برادر چون عشقم به تو به چشم خواهر و برداری نیست!

با همون گریه گفتم:

ببخشید عطا.. ببخش که اذیت میکنم و همچنان صبوری..


سلام عزیزان بریم برای ادامه داستان بسیار زیبا #یه_اشتباه

20 last posts shown.