#پارت۳۲۶
بهراد:
داشتم به خونه ای که توی آدرس بود نزدیک میشدم که متوجه زنی که کنار ساحل نشسته بود
شدم.:
نیم رخش شبیه ترانه بود.. با برگشتن صورتش فهمیدم خوده عوضیشه..
به سرعت ماشینو پارک کردم و رفتم سمتش.
۲ تا حس رو همزمان داشتم.. نفرت وتعجب!
تعجب از اینکه چرا تنهاست ونفرت... پوووف حرفشو نزنم بهتره!
آهسته بهش نزدیک شدم با شنیدن اسم عطا دست هام مشت شد!
باید خودمو کنترل میکردم که آبرو ریزی نکنه..
ساحل خلوت بود اما چند نفری اطراف ساحل بودن و اگر کولی بازی در می آورد آبرو ریزی بیشتری
میشد؟
خودمو جای عطا زدم که بهم اعتماد کنه و با زبون خوش از اونجا دورش کنم اما از حالت نگاه و بوی
عطرم حس کردم شک کرده پس بدون معطلی تو هوا بلندش کردم و به سمت ماشینم رفتم..
درست حدس زدم چون به محض بلند شدنش اسممو صدا زد..
داشتم به ماشین میرسیدم که شروع کرد به جیغ زدن و مجبور شدم با تهدید خفه اش کنم.
در ماشینو باز کردم و تقریبا پرتش کردم توی ماشین..
.
چی از جونم میخوای لعنتی؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا راحتم نمیذاری؟
در ماشینو قفل کردم و میخواستم حرکت کنم که یادم افتاد با اون مرتیکه ی دزد ناموس یه تسویه حساب دارم
عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈