#ماه_بلند151
دست ظریفش رو گرفتم و به آرومی فشار دادم.
_بهت اطمینان میدم من تمام تلاشم رو میکنم
مهربون نگام و در رو باز کرد.
اتاق نیمه تاریک بود، روی مبل های قهوه ای چرم دو مرد نسبتا میانسال نشسته بودن
دود سیگار توی کل فضای اتاق پیچیده بود.
_سلام بابا، سلام عمو
رئیس از جاش بلند شد و گفت:
_به به، دخترم شیرین... علیک سلام
حتی یک بار هم این جوری با من حرف نزده بود، گرچه سعی می کردم این جور چیز ها رو سرکوب کنم ولی نمی دونم چرا نمی شه؟
توی این افکار بودم که داوود خان گفت:
_خوبی عطا؟
داوود خان مردی بود با سبیل های سفید، کت و شلوار براق رو می پسندید.
این بار کت و شلوار قهوه ای آجری پوشیده بود با خطوط کرمی
یه عصای چوبی داشت که همیشه دم دستش بود.
جوری لم داده بود و سیگار برگ می کشید که حس قدرتش رو کاملا احساس می کردی.
_داوود خان، هوش و حواس براش نمونده شما ببخش...حالش هم خوب نیست.
به خودم اومدم و جواب دادم:
_معذرت می خوام، سلام خوب هستید؟
_مثل اینکه بابات راست می گفت، اولش باور نکردم...آخه روز آخری که تو رو دیدم برقی توی چشمات بود که باور کردم برای همیشه از دَم و دستگاه بابات فاصله می گیری برای خودت مستقل می شی...
سیگارش عمیق پُک زد.
_اما می بینم این جوری که گفتی نشده؛ جلوی بابات می گم، راستش امیدوار بودم که مستقل شی
اون جوری مَرد می شدی!
چیزی نداشتم که بگم فقط سرم رو پایین انداخته بودم.
شیرین با لحن دلخوری گفت:
_بابا، انقدر بهش سخت نگیر...گناه داره
_شیرین من جلوی هر دوشون دارم میگم تو لیاقتت بیشتر از این حرفاست اما چی کار کنم که خودت وادارم می کنی.
از بچگی هر چیزی خواستی برات فراهم کردم؛ هر چیزی گفتی نه نگفتم
چقدر متفاوت بودیم!
شیرینی که نه نشنیده بود با منی که هر دفعه در برابر خواسته هام نه می شنیدم.
چه زوج جذابی می شدیم.
_من می تونم صد تا بهتر از عطا رو برات پیدا کنم... گرچه توی این چند سال هم این کار رو کردم ولی خودت نخواستی.
دست ظریفش رو گرفتم و به آرومی فشار دادم.
_بهت اطمینان میدم من تمام تلاشم رو میکنم
مهربون نگام و در رو باز کرد.
اتاق نیمه تاریک بود، روی مبل های قهوه ای چرم دو مرد نسبتا میانسال نشسته بودن
دود سیگار توی کل فضای اتاق پیچیده بود.
_سلام بابا، سلام عمو
رئیس از جاش بلند شد و گفت:
_به به، دخترم شیرین... علیک سلام
حتی یک بار هم این جوری با من حرف نزده بود، گرچه سعی می کردم این جور چیز ها رو سرکوب کنم ولی نمی دونم چرا نمی شه؟
توی این افکار بودم که داوود خان گفت:
_خوبی عطا؟
داوود خان مردی بود با سبیل های سفید، کت و شلوار براق رو می پسندید.
این بار کت و شلوار قهوه ای آجری پوشیده بود با خطوط کرمی
یه عصای چوبی داشت که همیشه دم دستش بود.
جوری لم داده بود و سیگار برگ می کشید که حس قدرتش رو کاملا احساس می کردی.
_داوود خان، هوش و حواس براش نمونده شما ببخش...حالش هم خوب نیست.
به خودم اومدم و جواب دادم:
_معذرت می خوام، سلام خوب هستید؟
_مثل اینکه بابات راست می گفت، اولش باور نکردم...آخه روز آخری که تو رو دیدم برقی توی چشمات بود که باور کردم برای همیشه از دَم و دستگاه بابات فاصله می گیری برای خودت مستقل می شی...
سیگارش عمیق پُک زد.
_اما می بینم این جوری که گفتی نشده؛ جلوی بابات می گم، راستش امیدوار بودم که مستقل شی
اون جوری مَرد می شدی!
چیزی نداشتم که بگم فقط سرم رو پایین انداخته بودم.
شیرین با لحن دلخوری گفت:
_بابا، انقدر بهش سخت نگیر...گناه داره
_شیرین من جلوی هر دوشون دارم میگم تو لیاقتت بیشتر از این حرفاست اما چی کار کنم که خودت وادارم می کنی.
از بچگی هر چیزی خواستی برات فراهم کردم؛ هر چیزی گفتی نه نگفتم
چقدر متفاوت بودیم!
شیرینی که نه نشنیده بود با منی که هر دفعه در برابر خواسته هام نه می شنیدم.
چه زوج جذابی می شدیم.
_من می تونم صد تا بهتر از عطا رو برات پیدا کنم... گرچه توی این چند سال هم این کار رو کردم ولی خودت نخواستی.