استایل🌺مــاه بلند


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


🕊

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: بینام
💡‌کسب درآمد از اینترنت💰‌
👈‌سریع ترین راه درآمد #همایش_آنلاین

#رایگان_برای_صد_نفر_اول
🔴‌ تضمین شغلی برای شرکت کنندگان دوره

✅چگونه از فضای‌مجازی کسب‌درآمد کنیم؟
✅طراحی سایت و فروش در وبسایت
✅ایده‌و راهکارهای‌سریع برای درآمدمنطقی

👈‌ کسب درآمد سریع از اینترنت
⏰ سه شنبه 23 آذر ماه ساعت 17

📌‌جهت ثبت نام #رایگان کلیک کن👇‌👇‌
http://Aghazino.com/webinar

http://Aghazino.com/webinar


Forward from: بینام
🕋‌فال قرآن

💢‌این فال به طور کلی مشکلات زندگی شما را میگوید چه دعا وطلسم وهرمشکل را به همراه راه حل آن براتون تفسیر میکنه💢‌

🧿‌برای رزرو و ارتباط با خانم موسوی فقط با رسید واریز👇‌🏻‌👇‌🏻‌👇‌🏻‌L

https://telegram.me/joinchat/_HScdCV7MKwxMjRk

@M_mm69


#ماه_بلند157


_چرا چرت می گی شیرین؟
من حالم با تو خوبه...بحث اینا نیست برای بار هزارم دارم بهت می گم
دلم نمی خواد بعدا حسرت بکشی که با آدمی مثل من ازدواج می کنی

از تخت اومد پایین و بغلم کرد.

_با وجود تو من دیگه حسرتی ندارم، همین که باشی، همین که برای من باشی، کافیه!

صدای گوشیم بلند شد.
با دیدن شماره ی مامان دلدار دست و پام رو گم کردم، بعد از این همه مدت بی خبری چی باید بگم؟
از طرفی نمی شد جوابی نداد.

_شیرین دو دقیقه هیچی نگو، خب؟

با سر تایید کرد.

_سلام مادرجان خوب هستید؟

_سلام‌ عطا جان؛ خوبی مادر؟ معلومه کجایید؟
چرا گوشی رو برنمی دارید؟
انقدر نگران شده بودم که دیگه داشتیم آماده می شدیم بیایم تهران


سریع گفتم:
_نه، نه نیاید

محکم زدم‌روی پیشونیم، اَه این چه حرفیه که زدم

_منظورم اینکه نگران نشید تلفنمون یه مدت خراب بود به خاطر همون جواب نمی دادیم وگرنه قدمتون که سر چشم، تشریف بیارید!


_نه دیگه خیالم راحت شد، زحمت نمی دیم به شما فقط می خواستم حال دلدار رو بپرسم.

_هنوز که تلفن خرابه، منم شرکتم؛ رسیدم خونه به دلدار میگم‌ باهاتون تماس بگیره

_ممنونم؛ کاری نداری؟

_نه، سلام برسونید به پدر جان؛ خداحافظ.


شماره ی دلدار رو برای هزارمین بار گرفتم‌.
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد"
چقدر از این جمله متنفر بودم!
امشب رو چی کار کنم؟


_بیا بریم صبحونه بخوریم.

_من‌میل ندارم تو برو...

_زشته من تنها برم، بیا دیگه

با بی میلی از جام بلند شدم و باهاش همراه شدم


#ماه_بلند156

_درست می شه

_نازنین من این بچه رو نمی خوام

اشک هاش جاری شد.

_این جوری نگو دلدار، اون بچه می شنوه؛ گناه داره به خدا
گریه نکن قربونت برم...


_اخه چرا الان؟ چرا من باید انقدر عذاب بکشم؟ مگه من چی کار کردم؟

_با وجود بچه عطا آدم می شه من می دونم تو باید بهش زنگ بزنی!

_چی داری می گی نازنین؟ من از دستش فرار کردم بعد الان زنگ بزنم بگم بیا دنبالم؟

_پس می خوای چی کار کنی؟ به خاطر این بچه باید کوتاه بیایی

گوشی رو از داخل کیفم برداشتم و به دست دلدار دادم.

_بیا زنگ بزن بهش

مردد بود که زنگ بزنه یا نه؟

_ولش کن نازنین الان حوصله ندارم؛ دلم می خواد استراحت کنم

سکوت کردم، شاید بهتر باشه بهش فرصت بدم تا با خودش کنار بیاد.


"عطا"

شیرین توی بغلم خواب بود، اروم ازش فاصله گرفتم و شروع به پوشیدن لباسام کردم.
داوود خان دیشب خیلی جدی بود،چنگی به موهام می زنم.
خودمم نمی دونم دارم چه غلطی می کنم، یعنی فکرشم نمی کردم این جوری شه!
همه چیز خیلی زود پیش رفت!
باورم نمی شه تا دو روز دیگه قراره با شیرین عقد کنم، انقدر از داوود خان ترسیدم که تاریخ عقد رو جلو انداختم.

_عطا بیدار شدی؟

به شیرین نگاه کردم، مردد بودم که بازم تکرار کنم یا نه؟
ولی دلم رو زدم به دریا

_شیرین من هنوزم می گم حتی اگه عقد کنیم من نمی تونم دلدار رو طلاق بدم!

با عصبانیت بهم خیره شد.

_ چرا هی این موضوع رو می کشی وسط؟ مثل اینکه اونی که وضع زندگیش خرابه تویی، پس جوری باهام حرف نزن که انگار من التماست کردم که اینجا باشی!

_نه موضوع اینا نیست، می خوام با چشم باز انتخاب کنی...

_من انتخابم رو کردم، اما اگه تو مرددی هنوزم دیر نیست.


پارت جدید

❤️


#ماه_بلند155

بالاخره رسیدیم.

_من جواب آزمایشت رو می گیرم‌تو برو بشین

بدون هیچ حرفی به سمت صندلی های سبز رنگ رفتم.
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
خدایا به بزرگیت قسمت میدم
خدایا من نمی تونم مسئولیت یه بچه قبول کنم.
خودت داری می بینی زندگیم رو...
خدایا صد تا صلوات نذر می کنم فقط حامله نباشم.
نازنین جواب ازمایش رو گرفت و اومد سمتم از چهره اش نمی تونستم بفهمم که جوابش چیه؟

_نازنین چی شد؟

محکم بغلم کرد

_مبارکه، مامان شدی دلدار

هلش دادم عقب

_چی داری می‌گی؟ امکان‌نداره، من‌ نمی‌تونم‌ حامله باشم‌

بغضم تبدیل شد به اشک

_من نمی‌خوام‌نازنین، من‌نمی خوامش؛ اخه چرا الان؟

_دلدار زشته همه دارن‌نگاه می‌کنن.

یه خانم مسنی نزدیکم‌ شد و گفت:
_دخترم این‌جوری نگو، خدا قهرش میاد!
خیلیا در آرزوی بچه هستن‌‌‌...

با عصبانیت گفتم:
_ شما در جریان زندگی من نیستید که این جوری قضاوتم می‌کنید.
نه خجالت می کشم‌ از گفتنش و نه پشیمونم.
من‌ این‌ بچه رو نمی‌خوام، کسایی که‌ بچه می خوان‌ کانون‌ خانواده ی گرمی‌ دارن.
نه مثل من، که هیچ چی ندارم.
انقدر بهم فشار اومده بود که چشمام سیاهی رفت و محکم‌ خوردم‌ زمین.


"نازنین"

جواب آزمایش رو که گرفتم می‌دونستم این‌جوری می‌شه، حتی می خواستم بهش بگم جوابش منفیه اما اگه مراقب خودش نباشه این بچه از بین می ره و من یه عمر باید عذاب وجدان می کشیدم.
دیگه نمی تونم یه درد دیگه هم تحمل کنم برای همین تصمیم گرفتم که بهش راستش رو بگم.
دلم برای دلدار می‌سوخت‌چرا باید این‌همه درد بکشه؟
خیلی شکننده شده!
به سرمی‌که به دستش وصل بود خیره شدم.
شاید بهتر باشه قانعش کنم که با عطا صحبت کنه، حالا که پای یه بچه وسطه باید هر دو طرف کوتاه بیان.
از کجا معلوم شاید همه چی درست شد.
شاید عطا زندگیش رو محکم‌ تر از قبل گرفت.
موهای صورتش رو کنار زدم که چشماش رو باز کرد.

_دلدار داری چی کار می کنی با خودت؟

با بغض گفت:
_ چی کار کنم حالا؟


#ماه_بلند154

دیگه طاقتم طاق شده!
فردا یه خط اعتباری می خرم و به مامان اینا زنگ می زنم.
باید بفهمم چیزی متوجه شدن یا نه؟
تازه دلم برای شنیدن مادرم خیلی تنگ شده.
اشک هام‌ رو گونه هام سُر خورد.
جای دستای عطا دور کمرم کمه، اون بدون من چجوری شب ها خوابش می بره؟
درسته که آخرش عطا گند زد به زندگیمون ولی منم لجبازی کردم!
منم نسبت بهش بی توجه بودم، منم کم مقصر نبودم.
خیلی احمقم!
چرا باید الان‌ بهش فکر کنم؟
به کسی که همیشه باعث می شد تحقیر بشم و خجالت بکشم؟
چشمام رو بستم، ای کاش می شد چشمام رو ببندم و چند سال بعد از خواب بیدار بشم!
ای کاش می شد، ای کاش...


*
_دلی؟

پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم.

_دلدار پاشو دیر می شه ها باید بریم‌جواب آزمایش رو بگیریم.

با اینکه بدنم کِرخت بود از جام بلند شدم.

_بیا صبحونه هم آماده کردم‌تنبل خانم.

اصلا حوصله نداشتم.
به سمت سرویس بهداشتی رفتم، مشت مشت آب می زدم به صورتم.

_نازنین من صبحونه نمی خورم بیا زودتر این جواب آزمایش رو بگیریم تا من تکلیف خودم رو بدونم.

_اما اخه

_اما و اخه نداره نمیایی خودم برم

_از دنده ی چپ بلند شدیا؛ باشه باشه

شال و مانتوم رو پوشیدم‌و منتظر نازنین نشدم.

_دیوونه وایسا منم بیام.

تند تند در خونه رو بست و اومد نزدیکم
_چته دلدار؟ چی شده؟

سعی می کردم خودم رو کنترل کنم.

_بیا این‌ لقمه رو بخور ضعف نکنی.

لقمه رو از دستش گرفتم و با بی میلی شروع به خوردنش شدم.
نمی خواستم‌ با نازنین حرف بزنم چون می دونستم با اولین کلمه اشک هام جاری می شن.
لقمه خوردن هم بهونه ای بود تا حرف نزنم.


دوستای عزیزم دوپارت تقدیم نگاه پاکتون


#ماه_بلند152


_بابا جان الان چه وقت این حرفاست!

عصاش رو توی دستاش گرفت و بلند شد

_اینا رو میگم که عطا بدونه چقدر خواهان داری و باز دست گذاشتی روی این ادم، اینا رو میگم که بدونه نباید آب توی دلت تکون بخوره
اینا رو میگم که نگه پدرش کوتاه اومد

به من نزدیک و نزدیک تر شد.

_اینا رو میگم‌ که بدونی داماد داوود شدن الکی نیست، من‌ یادم نرفته بار قبلی
چجوری سنگ روی یخم کردی.
یادم نرفته که تا چند وقت باعث چشمای خیس دخترم شدی، اون‌موقع کاری نکردم چون قبلش بهت نگفته بودم چون حساب رفاقتم با پدرت بود.
اما حالا دارم بهت می گم از زمانی که پات رو از این اتاق بیرون گذاشتی دیگه رهات نمی کنم
دیگه نمی ذارم چشمای دخترم خیس بشه.
دنیات باید بشه شیرین که اگر نشه...

اسلحه اش رو روی پیشونیم گذاشت.


_اونوقت دیگه مجبورم نابودت کنم.

شیرین اسلحه رو اورد پایین


_به اونجاها نمی رسه بابا، باور کن این دفعه فرق داره.


زمزمه کرد:

_ امیدوارم شیرین، امیدوارم

اب دهنم رو قورت دادم، معلوم‌ نبود چه غلطی داشتم می کردم.

داوود خان به سمت مبل همیشگیش رفت و دوباره روی اون‌ نشست.
رئیس که تا اون موقع سکوت کرده بود گفت:

_خب شیرین جان با عطا به توافق رسیدید؟

_بله عموجان


لبخندی زد و گفت:
_خب تاریخ عقد کِی باشه؟

شیرین سکوت کرده بود، خوب می دونم که می خواست من اینبار جوابگو باشم
می دونستم می خواد ببینه چقدر می توته بهم تکیه کنه.

_آخر این هفته خوبه؟

داوودخان سری تکون داد و گفت:
_باشه


شیرین دستم رو کشید و با یه ببخشید من‌ رواز اتاق بیرون برد.


#ماه_بلند151

دست ظریفش رو گرفتم و به آرومی فشار دادم.

_بهت اطمینان میدم من‌ تمام تلاشم رو می‌کنم

مهربون نگام و در رو باز کرد.
اتاق نیمه تاریک بود، روی مبل های قهوه ای چرم دو مرد نسبتا میانسال نشسته بودن
دود سیگار توی کل فضای اتاق پیچیده بود.

_سلام‌ بابا، سلام عمو

رئیس از جاش بلند شد و گفت:
_به به، دخترم شیرین... علیک سلام


حتی یک بار هم این جوری با من حرف نزده بود، گرچه سعی می کردم این جور چیز ها رو سرکوب کنم ولی نمی دونم چرا نمی شه؟
توی این افکار بودم که داوود خان گفت:

_خوبی عطا؟

داوود خان مردی بود با سبیل های سفید، کت‌ و شلوار براق رو می پسندید.
این بار کت و شلوار قهوه ای آجری پوشیده بود با خطوط کرمی
یه عصای چوبی داشت که همیشه دم دستش بود.
جوری لم داده بود و سیگار برگ می کشید که حس قدرتش رو کاملا احساس می کردی.

_داوود خان، هوش و حواس براش نمونده شما ببخش...حالش هم خوب نیست.

به خودم اومدم و جواب دادم:

_معذرت می خوام، سلام خوب هستید؟

_مثل اینکه بابات راست می گفت، اولش باور نکردم...آخه روز آخری که تو رو دیدم برقی توی چشمات بود که باور کردم برای همیشه از دَم و دستگاه بابات فاصله می گیری برای خودت مستقل می شی...

سیگارش عمیق پُک زد.

_اما می بینم این جوری که گفتی نشده؛ جلوی بابات می گم، راستش امیدوار بودم که مستقل شی
اون جوری مَرد می شدی!


چیزی نداشتم که بگم فقط سرم رو پایین انداخته بودم.

شیرین با لحن دلخوری گفت:

_بابا، انقدر بهش سخت نگیر...گناه داره

_شیرین من جلوی هر دوشون دارم میگم تو لیاقتت بیشتر از این حرفاست اما چی کار کنم که خودت وادارم می کنی.
از بچگی هر چیزی خواستی برات فراهم کردم؛ هر چیزی گفتی نه نگفتم


چقدر متفاوت بودیم!
شیرینی که نه نشنیده بود با منی که هر دفعه در برابر خواسته هام نه می شنیدم.
چه زوج‌ جذابی می شدیم.

_من می تونم صد تا بهتر از عطا رو برات پیدا کنم... گرچه توی این چند سال هم این کار رو کردم ولی خودت نخواستی.


سلام
دوستای گلم میدونم نظم پارت گذاری بهم ریخته
لطفا به بزرگواری خودتون ببخشید 😢

سعی میکنم پارتهارو منظم داخل چنل بذارم
ولی شماهم لطفا حمایت کنید
هرروز به چنل سر بزنید

عشقای منید 💋💋💋💋💋❤️


#ماه_بلند152


_بابا جان الان چه وقت این حرفاست!

عصاش رو توی دستاش گرفت و بلند شد

_اینا رو میگم که عطا بدونه چقدر خواهان داری و باز دست گذاشتی روی این ادم، اینا رو میگم که بدونه نباید آب توی دلت تکون بخوره
اینا رو میگم که نگه پدرش کوتاه اومد

به من نزدیک و نزدیک تر شد.

_اینا رو میگم‌ که بدونی داماد داوود شدن الکی نیست، من‌ یادم نرفته بار قبلی
چجوری سنگ روی یخم کردی.
یادم نرفته که تا چند وقت باعث چشمای خیس دخترم شدی، اون‌موقع کاری نکردم چون قبلش بهت نگفته بودم چون حساب رفاقتم با پدرت بود.
اما حالا دارم بهت می گم از زمانی که پات رو از این اتاق بیرون گذاشتی دیگه رهات نمی کنم
دیگه نمی ذارم چشمای دخترم خیس بشه.
دنیات باید بشه شیرین که اگر نشه...

اسلحه اش رو روی پیشونیم گذاشت.


_اونوقت دیگه مجبورم نابودت کنم.

شیرین اسلحه رو اورد پایین


_به اونجاها نمی رسه بابا، باور کن این دفعه فرق داره.


زمزمه کرد:

_ امیدوارم شیرین، امیدوارم

اب دهنم رو قورت دادم، معلوم‌ نبود چه غلطی داشتم می کردم.

داوود خان به سمت مبل همیشگیش رفت و دوباره روی اون‌ نشست.
رئیس که تا اون موقع سکوت کرده بود گفت:

_خب شیرین جان با عطا به توافق رسیدید؟

_بله عموجان


لبخندی زد و گفت:
_خب تاریخ عقد کِی باشه؟

شیرین سکوت کرده بود، خوب می دونم که می خواست من اینبار جوابگو باشم
می دونستم می خواد ببینه چقدر می توته بهم تکیه کنه.

_آخر این هفته خوبه؟

داوودخان سری تکون داد و گفت:
_باشه


شیرین دستم رو کشید و با یه ببخشید من‌ رواز اتاق بیرون برد.


#ماه_بلند151

دست ظریفش رو گرفتم و به آرومی فشار دادم.

_بهت اطمینان میدم من‌ تمام تلاشم رو می‌کنم

مهربون نگام و در رو باز کرد.
اتاق نیمه تاریک بود، روی مبل های قهوه ای چرم دو مرد نسبتا میانسال نشسته بودن
دود سیگار توی کل فضای اتاق پیچیده بود.

_سلام‌ بابا، سلام عمو

رئیس از جاش بلند شد و گفت:
_به به، دخترم شیرین... علیک سلام


حتی یک بار هم این جوری با من حرف نزده بود، گرچه سعی می کردم این جور چیز ها رو سرکوب کنم ولی نمی دونم چرا نمی شه؟
توی این افکار بودم که داوود خان گفت:

_خوبی عطا؟

داوود خان مردی بود با سبیل های سفید، کت‌ و شلوار براق رو می پسندید.
این بار کت و شلوار قهوه ای آجری پوشیده بود با خطوط کرمی
یه عصای چوبی داشت که همیشه دم دستش بود.
جوری لم داده بود و سیگار برگ می کشید که حس قدرتش رو کاملا احساس می کردی.

_داوود خان، هوش و حواس براش نمونده شما ببخش...حالش هم خوب نیست.

به خودم اومدم و جواب دادم:

_معذرت می خوام، سلام خوب هستید؟

_مثل اینکه بابات راست می گفت، اولش باور نکردم...آخه روز آخری که تو رو دیدم برقی توی چشمات بود که باور کردم برای همیشه از دَم و دستگاه بابات فاصله می گیری برای خودت مستقل می شی...

سیگارش عمیق پُک زد.

_اما می بینم این جوری که گفتی نشده؛ جلوی بابات می گم، راستش امیدوار بودم که مستقل شی
اون جوری مَرد می شدی!


چیزی نداشتم که بگم فقط سرم رو پایین انداخته بودم.

شیرین با لحن دلخوری گفت:

_بابا، انقدر بهش سخت نگیر...گناه داره

_شیرین من جلوی هر دوشون دارم میگم تو لیاقتت بیشتر از این حرفاست اما چی کار کنم که خودت وادارم می کنی.
از بچگی هر چیزی خواستی برات فراهم کردم؛ هر چیزی گفتی نه نگفتم


چقدر متفاوت بودیم!
شیرینی که نه نشنیده بود با منی که هر دفعه در برابر خواسته هام نه می شنیدم.
چه زوج‌ جذابی می شدیم.

_من می تونم صد تا بهتر از عطا رو برات پیدا کنم... گرچه توی این چند سال هم این کار رو کردم ولی خودت نخواستی.


#ماه_بلند150

بوی قهوه اولین چیزی بود که به مشامم رسید.
یه زمانی اول صبح هام‌فقط با قهوه شروع می شد، یادش بخیر.

_ چی می‌خوری؟

به منوی روبروم خیره شدم‌ و تنها گزینه ای که هم پولش مناسب بود هم می تونست سرحالم بیاره بستنی بود.
نازنین‌ داشت سفارش می داد که فکر من به گذشته کشیده شد.
به جایی که عطا بود، من بودم و شاید اون روزهای خوبم بود.
صداش هنوزم توی گوشم می پیچه

"ببین دِلی من نمی خوام مثل بقیه پسرا قمپُز در کنم‌و بگم "آره من‌، تو رو خوشبخت عالم می کنم" زندگی بالا و پایین داره حتی برای منی که وضعم خوبه.
ازت می خوام صبوری کنی، همراهم‌باشی تکیه گاهم‌ باشی...
می دونی من با همون نگاه اول می دونستم که همسر من تویی.
اخلاقات و رفتارت دقیقا همونی بود که‌همیشه تصور می‌کردم، همیشه از همسرم‌یه همچین ذهنیتی رو داشتم.
زمان چرخید، من‌ و تو هم رو دیدیم و الان قرار هایی که می ذاریم داره جدی و جدی تر می شه.
نمی خوام تهش رفیق نیمه راه بشیم.
پس خیلی خوب راجع به پیشنهاد ازدواجم‌ فکر کن.

لبخندی زد

من‌ عجله ای ندارم"

اون روز عطا برای من‌ جنتلمن مردی بود که تا حالا دیده بودم.
حرفاش کاملا درست بود و قبولش داشتم اما به مرور فهمیدم هیچ کس شبیه حرفاش نیست!
اونی که از همراه بودن حرف می زد خودش همراه چند نفر بود؟
الانم که این وضعیت منه...
"یه زن فراری حامله"
کی فکرش رو می‌کرد آخرش بشه این؟

_باز که تو فکری، بیا بستنیت رو بخور تا آب نشده...

_ممنونم

یعنی الان‌ عطا کجاست؟
به مادرم‌ اینا گفته؟
به طلاق فکر می کنه یا اصلا یه درصدم احتمال می ده که من‌ ممکنه حامله باشم؟
اگه حامله باشم‌ باید برگردم؟
امیدوارم که مامان اینا چیزی نفهمیده باشن، این جوری اگه حامله باشم‌ راحت تر می تونم تصمیم بگیرم.


"عطا"

پشت در بودیم‌ و من با یاد آوری گذشته استرس داشتم.

_نگران نباش این بار نمی ذارم اتفاقی برای تو بیفته، به پدرم می گم‌ که من‌ با همه ی زندگی این‌مرد کنار میام
فقط یادت نره عطا تو من رو امیدوار کردی به داشتنت!


#ماه_بلند149

نمی دونستم چی باید بگم؟
خوشحال بشم که ممانعتی نکرد یا ناراحت بشم بابت حرفی که زده بود!
فعلا کاری از دستم برنمی اومد پس سعی کردم سکوت کنم.

_عطا


بهش خیره شدم.

_تو من رو دوست داری مگه نه؟
پس می‌تونم این بار این امید رو داشته باشم که تو مال من شی؟


از این‌حرف هاش خجالت می کشیدم، دفعه ی پیش هم خیلی به پای من سوخت!
اگه نامزدیمون از جانب من بهم می خورد باید تاوان سنگینی می دادم ولی اون این لطف رو بهم کرد.
روبروی تموم آدم هایی که منتظر شنیدن تاریخ عروسیمون بودن وایساد و گفت:

"این نامزدی از همین جا تموم شده محسوب می شه و نمی خوام هیچ کسی توی زندگی شخصیم دخالت کنه"

مگه می شد همچین دختری رو دوست نداشت؟
کسی که مثل کوه پشتته!
درسته من مَرد بودم اما هر مردی به یه زن نیاز داره.
تا آرومش کنه، کمکش کنه و تکیه گاه امنی باشه.
خودمونیم دلدار من نه برای تو تکیه گاه بودم و نه تو برای من!

_آره شیرین این دفعه می تونی امیدوار باشی!

با این حرفم لبخند قشنگی روی صورتش نقش بست.
چقدر من احمق بودم که به جای تو، دلدار رو انتخاب کردم.
حق با دلداره، حالا که اون رفته شاید بهتر باشه فراموشش کنم.
باید هر دومون زندگی جدیدی رو شردع کنیم؛ احتمالا این بار هر دومون خوشبخت خواهیم شد.
ماشین رو روشن کردم و به صحنه ی روبروم خیره شدم.
دلدار الان تو کجایی؟
هر جا که باشی بدون من، حالت بهتره مگه نه؟
همیشه تَه حرفات همین بود، تا کی باید آویزون تو باشم؟
بیشتر گاز دادم و دنده ی ماشین‌رو عوض کردم.
آره شیرین راست می گه من به تو معتاد شدم و هر اعتیادی باید یه روزی از یه جایی قطع بشه.


Forward from: استایل🌺مــاه بلند
👇
❣ آب پرتقال بهترین آب میوه

هیچ چیز نمیتواندجای یک لیوان آب پرتقال طبیعی در اول هرصبح بگیرد.

میزان آنتی اکسیدان موجود درآب پرتقال تقریباً 10برابر هرنوع خوراکی دیگری است.

•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•
🌼


Forward from: استایل🌺مــاه بلند
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
#میکاپ

•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•
🌼


#ماه_بلند148

سوار آسانسور که شدیم یکی از همسایه ها رو دیدیم.

_سلام‌، احوال شما خوب هستید؟
_سلام‌، خیلی ممنونم
_چند وقته دلدار خانم رو نمی بینم راستش از بار قبلی که شیرینی داده بود ظرفتون پیش ما جا مونده هر وقت اومد بگین که بیارم براتون.

نمی دونستم چی باید بگم!
سرم رو انداختم پایین

_نمی خواد زحمت بکشید دلدار جان رفتن خارج از کشور برای همین دیگه به دردشون نمی خوره


با تعجب به شیرین نگاه کردم.

_عههه به سلامتی چقدر عالی پس راهی شدید، هر جا هستید خوش باشید با اجازتون

اون رفت و دستای شیرین توی دستای من قفل شد.
سوار ماشین شدیم، پشتم گرم بود به شیرین ولی باید بهش می گفتم که نمی خوام دلدار رو طلاق بدم، می دونمم رئیس به خاطر همین مسئله هم شیرین رو به اینجا فرستاده.

_شیرین قبل از اینکه راه بیفتیم باید یه چیزی رو بهت بگم...

کنجکاو نگاهم کرد، خجالت می کشیدم‌از حرفی که می‌خواستم بزنم اما چاره ای نداشتم.
نگاهم رو ازش دزدیدم

_شیرین اگه بخوایم باهم ازدواج کنیم باید بدونی که من نمی تونم دلدار رو طلاق بدم

زیر چشمی نگاهش کردم، دیدم‌ که یک لحظه انگار ناراحت شد.

_موردی نداره عطا، دلدار برای تو مثل یه موادِ و تو هم حکم یه آدم معتاد رو داری.
من کاری می کنم که اعتیادت نسبت به دلدار کم و کم تر شه!


‌ ‌
صبح و خورشید بهانه اند
تـو تنـها دلیلِ چشمهای بیدار مَنـی...🥰



صبح‌ بخیر مهربوناااااا♥️💙💚


💖🎡💖


#ماه_بلند147

"عطا"

شیرین می خواست ازم فاصله بگیره

_خوب دیگه بریم به کارهامون برسیم، البته فکر کنم دیگه جوونی برای تو نمونده!

دستش رو گرفتم‌ و کشیدم سمت خودم

_بذار یه ذره توی بغلت بخوابم بعد برو

در آغوشش کشیدم و عمیق عطر بدنش رو به ریه هام‌ وارد کردم.
بوی دلدار شیرین‌ بود و آرامش بخش اما بوی شیرین برعکس اسمش بود تلخ و همین تلخی این روزا آرومم می‌کرد!
چشمام بسته بود اما نوازش های شیرین رو حس می کردم.
دلدار بعد از ازدواجون همیشه و همیشه تحقیرم می کرد، یک بار این جوری خودش رو در اختیارم نذاشت با اینکه محرم بودیم‌.
یک بار این جوری بهم محبت نکرد!
البته می دونم منم دنبال روابط یه شبه بودم اما بالاخره من همیشه از سوی اون تامین نشدم که‌ کارم به اینجا کشیده شده.
شایدم دارم‌ تقصیرها رو گردن‌اون می ندازم تا برای این‌کارام عذاب وجدانی نداشته باشم...

*

با صدای دوش حموم، خواب از سرم پرید
چشمام رو مالیدم و به ساعت نگاه کردم
وای ساعت شیش غروب بود؟
چقدر خوابیده بودم!
در حموم باز شد و شیرین برهنه جلوی من‌ ظاهر شد

_ببخشید، الان می رم بیرون

_کجا دیوونه؟ دیگه لازمه واقعا بری بیرون؟ به جای این کارا حاضر شو که باید بریم پیش بابا اینا....لباساتم برات اتو کردم و گذاشتم توی کمدت


_دست درد نکنه شیرین، امروز خیلی زحمت کشیدی.

با محبت نگاهم کرد و گفت:

_خواهش می کنم همسرم.


چیزی نگفتم‌ و کمدم رو باز کردم.
لباس هایی که چرک‌و کثیف این‌ور اون ور رها شده بود
الان‌تمیز و اتو کشیده داخل کمد بود.

_دوست داری کدوم‌ کتم رو تنم کنم؟

چشماش برق زد و بوسه ی دیگه روی لب هام کاشت بعد هم به کت های رنگارنگ کمد خیره شد.

_مانتو سفیدم رو می‌خوام پوشم، پس این‌کت مشکی مخملی رو بپوس
پیرهن سفید زیرش و کروات قرمز...

باشه ای گفتم‌ و آماده شدیم.

20 last posts shown.

2 472

subscribers
Channel statistics