جدا شدنی نبود
مگر به رفتنِ من
مگر به کشتن من
مگر به مردن من
پس هنوز نمردهام
این را آشنا گفت
آشنا در گوشم زمزمه کرد
تو زندهای
پس چیزی غیر این را باور نکردم
چرا که من زنده بودن را به او میشناختم
به دستانِ گرم او
به لبهایش
به آغوشش
به تمام قدمهایش
مگر به رفتنِ من
مگر به کشتن من
مگر به مردن من
پس هنوز نمردهام
این را آشنا گفت
آشنا در گوشم زمزمه کرد
تو زندهای
پس چیزی غیر این را باور نکردم
چرا که من زنده بودن را به او میشناختم
به دستانِ گرم او
به لبهایش
به آغوشش
به تمام قدمهایش