#پارت_۲۶
❤️🖤 دوست دختر شیطون من ❤️🖤
صدای دادش تنمو به لرزه درآورد.دندون قروچه ای کردم و با مشت کردن دستهام گفتم:
-به تو چه اصلا!؟ مگه تو چیکارمی!؟ خودت که صدبرابر از اون بدتری....اون فقط واستاد دو کلوم حرف زد یه پیشنهاد داد و جواب رد که شنید رفت اما تو چی!؟ هی باج میگیری...هی باج میگیری....هی منو وادار به انجام کاری میکنی که دلم نمیخواد!
دیگه هیچی نگفت.فکر کنم باحرفهای من به خودش اومد و فهمید که نباید واسه من جا پای محمد بزاره...!
جدا از این...اون که واقعا خودش داشت به من ستم میکرد و زور میگفت پس فازش چی بود و چب هست که میخواد امرو نهی بکنه!؟
بعداز یه سکوت کوتاه گفت:
-خونه خودتون روسریت تا نوک دماغت جلو بود.راه میرفتی لباس درازت رو زمین کشیده میشد حالا اینجا شدی پلنگ!؟ ناز و غمزه میای واسه پسرا !؟
وای خدا! دلم میخواست کله اشو دو دستی از جا بکنم بزارم رو سینه اش.چقدر پررو بود.با حرص و نفرت گفتم:
-به تو هیچ ربطی نداره میفهمی!من هرکاری دلم بخواد میکنم...هرچی دوست داشته باشم میپشوم...
مقنعه امو اونقدر کشیدم عقب که تقریبا از سرم دراومد بعد با همون صدای بلند گفتم:
-موهام چه بیرون باشن چه نباشن به تو و هیچ کسی ربطی نداره...اصن من دلم میخواد لخت بگردم...لازم باشه مانتوم روهم درمیارم...
خواستم دکمه های لباسم باز کنم که مچ دستمو گرفتو کشون کشون بردم سمت ماشینش.خودش درو برام باز کرد و هلم داد داخل بعد ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.
دست به سینه رو ازش برگردوندمو پراخم به بیرون نگاه کردم.
حالا همه شدن رئیس من!
بابا و محمد کم بودن امیرعلی آرمند هم اضاف شد!
بعداز یه بی حرفی و سکوت طولانی پرسیدم:
-داریم کجا میریم!؟
-خونه ی من!
-همون خونه ی خالی...!؟ خالی از آدمیزاد و وسیله!
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
-نیم وجبیاااا...اما سه متر زبون داری
با اخم گفتم:
-من نیم وجبم!؟ تو زیادی درازی بقیه رو ریز میبینی وگرنه من خیلیم بلندم...
با پرروی تمام گفت:
-مخت نیم وجب نه قدت!
-خیلی رو داری!روی تورو اگه سنگ پای قزوین داشت ادعای الماس بودن میکرد سواستفاده گر خبیث!
ریلکس گفت:
-من سواستفاده گرم!؟
-آره توووو...من خلاف میلم دارم باتو به خونه ات میرم...مثل اینکه یادت رفته...
-نه من ار تو سواستفاده نمیکنم....ازتو خواستم که بیای و توهم اومدی!
-اووووه بابا تو دیگه کی هستی...دست چاخان کن هارو از پشت بستی!
ماشین رو نگه داشت و گفت:
-خب پیاده شو...زود باش
کیفمو برداشتمو پیاده شدم.آره...همون ساخنمون وهمون خونه احتمالا.
از آسانسور که اومدیم بیرون رفت سمت در.کلیدانداخت و بازش کرد و بعد منو فرستاد داخل....
قدم زنان به راه افتادم...مثل قبلا خالی از وسیله بود.
درو پشت یرش بست و پشت سرم اومد داخل.
از پشت دستمو گرفت.
چرخیدم سمتش و بهش نگاه کردم.
کیفمو ازم گرفت و گذاشت زمین....
دستش رو تنم کشید و گفت:
-برو تو اتاق خواب!
❤️🖤 دوست دختر شیطون من ❤️🖤
صدای دادش تنمو به لرزه درآورد.دندون قروچه ای کردم و با مشت کردن دستهام گفتم:
-به تو چه اصلا!؟ مگه تو چیکارمی!؟ خودت که صدبرابر از اون بدتری....اون فقط واستاد دو کلوم حرف زد یه پیشنهاد داد و جواب رد که شنید رفت اما تو چی!؟ هی باج میگیری...هی باج میگیری....هی منو وادار به انجام کاری میکنی که دلم نمیخواد!
دیگه هیچی نگفت.فکر کنم باحرفهای من به خودش اومد و فهمید که نباید واسه من جا پای محمد بزاره...!
جدا از این...اون که واقعا خودش داشت به من ستم میکرد و زور میگفت پس فازش چی بود و چب هست که میخواد امرو نهی بکنه!؟
بعداز یه سکوت کوتاه گفت:
-خونه خودتون روسریت تا نوک دماغت جلو بود.راه میرفتی لباس درازت رو زمین کشیده میشد حالا اینجا شدی پلنگ!؟ ناز و غمزه میای واسه پسرا !؟
وای خدا! دلم میخواست کله اشو دو دستی از جا بکنم بزارم رو سینه اش.چقدر پررو بود.با حرص و نفرت گفتم:
-به تو هیچ ربطی نداره میفهمی!من هرکاری دلم بخواد میکنم...هرچی دوست داشته باشم میپشوم...
مقنعه امو اونقدر کشیدم عقب که تقریبا از سرم دراومد بعد با همون صدای بلند گفتم:
-موهام چه بیرون باشن چه نباشن به تو و هیچ کسی ربطی نداره...اصن من دلم میخواد لخت بگردم...لازم باشه مانتوم روهم درمیارم...
خواستم دکمه های لباسم باز کنم که مچ دستمو گرفتو کشون کشون بردم سمت ماشینش.خودش درو برام باز کرد و هلم داد داخل بعد ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.
دست به سینه رو ازش برگردوندمو پراخم به بیرون نگاه کردم.
حالا همه شدن رئیس من!
بابا و محمد کم بودن امیرعلی آرمند هم اضاف شد!
بعداز یه بی حرفی و سکوت طولانی پرسیدم:
-داریم کجا میریم!؟
-خونه ی من!
-همون خونه ی خالی...!؟ خالی از آدمیزاد و وسیله!
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
-نیم وجبیاااا...اما سه متر زبون داری
با اخم گفتم:
-من نیم وجبم!؟ تو زیادی درازی بقیه رو ریز میبینی وگرنه من خیلیم بلندم...
با پرروی تمام گفت:
-مخت نیم وجب نه قدت!
-خیلی رو داری!روی تورو اگه سنگ پای قزوین داشت ادعای الماس بودن میکرد سواستفاده گر خبیث!
ریلکس گفت:
-من سواستفاده گرم!؟
-آره توووو...من خلاف میلم دارم باتو به خونه ات میرم...مثل اینکه یادت رفته...
-نه من ار تو سواستفاده نمیکنم....ازتو خواستم که بیای و توهم اومدی!
-اووووه بابا تو دیگه کی هستی...دست چاخان کن هارو از پشت بستی!
ماشین رو نگه داشت و گفت:
-خب پیاده شو...زود باش
کیفمو برداشتمو پیاده شدم.آره...همون ساخنمون وهمون خونه احتمالا.
از آسانسور که اومدیم بیرون رفت سمت در.کلیدانداخت و بازش کرد و بعد منو فرستاد داخل....
قدم زنان به راه افتادم...مثل قبلا خالی از وسیله بود.
درو پشت یرش بست و پشت سرم اومد داخل.
از پشت دستمو گرفت.
چرخیدم سمتش و بهش نگاه کردم.
کیفمو ازم گرفت و گذاشت زمین....
دستش رو تنم کشید و گفت:
-برو تو اتاق خواب!