#پارت_۴۵۱
☀️☀️ ناسپاس☀️☀️
آثار جاخوردگی رو میشد توی صورتش دید.
انتظار اینجا دیدنم رو نداشت چون به وضوح جا خورده بود.
چرخید سمتم.خیلی زود قالب عوض کرد و با زدن یه لبخند پرسید:
-امیرسام! تو اینجا چیکار میکنی!؟
منتظر شنیدن جوابم نموند.رژلب رو جلو آینه رها کرد و اومد سمتم.
قیافه اش اصلا شبیه به یه آدمنادم یا کسی که از کارش پشیمون باشه نبود.
دستهامو گرفت و گفت:
-ولی اتفاقا خیلی خوب شد که اومدیاااا...ما اینجا یه پارتی راه انداختیم که حسابی به همه مون خوش بگذره...
چشمم به سمت کبودی های و خونمردگی گردنش رفت.
لبهاش رو هم حتی با وجود اینکه کلی رژ لب روشون مالیده بود باز میشد آثار کارایی که انجام داده بود رو دید.
متاسف شدم....متاسف شدم که بخاطرش خیلی هارو شماتت کردم.
پرسیدم:
-یا اون پسره ص**کص کردی؟
لبخند رو لبش ماسید.سوالمو با سوال جواب داد و گفت:
-کدوم پسر !؟
پوزخند زدم و با برانداز کردنش اشاره ای خونمردگی های بدنش کردم و گفتم:
-همونی که زحمت اینارو کشیده!
با اینکه حقیقت عیان بود اما همچی رو انکار کرد و با بالا کشیدن لباسش، حق به جانب گفت:
-هیچ اتفاقی اینجا نیفتاده.من فقط اومدم اینجا رژ بزنم معنای حرفهای تورو هم نمی فهمم!
برای خودم متاسف شدم که بعد از اونهمه کار بجای خونه رفتن و استراحت کردن ترجیح دادم بیام اینحا و به اون سر بزنم.
اگه اونجا می موندم عصبانی میشدم چون خیالهای باطل و حرفهای ناجوری که راجع به اون اون تو دهن این و اون چرخیده میشدن بیشتر واسم قوت میگرفتن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خوش بگذره!
دوستای گلم برای خرید رمان کامل میتونین به ایدی پایین پیام بدین از امروز تا فرداشب اف داریم❤️💋
@Laxtury_admin