#پارت_۴۴۴
☀️☀️ ناسپاس☀️☀️
چون این اولین مهمانی من بود میخواستم حسابی سنگ تموم بزارم برای همین همراه یلدا رفتیم خرید و چند دست لباس هم خریدیم.
خوشبختانه اما، اومدن اون موجود بانمک که خودش رو صفدر معرفی کرده بود نصف مشکلات مارو حل کرد آخه تمام کارهارو سپردیم به خودش از خرید گرفته تا بقیه ی چیزها...
لباسهایی که خریده بودیم رو پروف کردیم و رو به روی آینه ایستادم.
انتخاب من یه لباس دکلته ی سفید-کرم بی نهایت ص**کصی مارک دار بود و انتخاب یلدا که فکر کنم این گرونترین لباس تمام زندگیش به حساب میومد یه لباس بلند قرمز بود که دو طرف چاک میخورد و بدون آستین بود.
هم لباس من بهممیومد و هم لباس اون...
و چقور من لذت میبرم از این ریخت و پاشهایی که مختص بچه پولدارا بود!
یلدا دو طرف لباس تنش رو گرفت و بعد از اینکه قری جلوی آینه خورد، دستشو با حرکات لوند از روی صورت تا روی سینه اش پایین آورد و پرسید:
-اوووه ! یه! خیلی جیگر شدم آره ؟
خندیدم و جواب دادم:
-آره! چه جوررر هم! میگم یلدا...به نظرت اون پسره رو هم دعوت کنم !؟
نفهمید دارم راجع به کی حرف میزنم واسه همین کنجکاوانه پرسید :
-پسره !؟ پسره کیه !؟
انبوه موهای بلندم رو پشت کمرم که بخاطر مدل لباس لخت بود انداختم و بعد یکی دو قدم سمتش رفتم و جواب دادم:
-پسره دیگه! همونی که نمایشگاه ماشین داشت! خیلی جیگر بود منم که خیلی وقته رابطه ج**نسی نداشتم!
ناباورانه پرسید:
-نداشتی !؟ پس امیرسام چی!؟ شما که همه اش باهم بودین
پوزخندی زدم و با تکون دستم توی هوا گفتم :
-نه بابا ! اون که اصلا وا نمیده! صدبار بهش نخ دادم ولی هی تیریپ بچه خوبارو میاد!
چشمهاش اونقدر از شدت تعجب گرد شد که حس کردم قراره از تو کاسه دربیان.
ناباورانه پرسید:
-درووووغ میگی!؟ حالاا دلیلش واسه این مدلی بودن چیه !؟
یکبار دیگه خودمو تو آینه برانداز کردم و با بالا و پایین کردن شونه هام جواب دادم:
-چمیدونم!شاید میخواد به من اثبات کنه بخاطر بدنم نمیخوادم و واسه خودمه!
ابروهاشو بالا انداخت و آهسته گفت:
-آهااان ! پس بچمون رو اشتباهی انداختن تو بلاد لهو و لعب!
این بیشتر بهش میخوره بچه ی یکی از شهرهای مذهبی ایران باشه تا نیویورک آمریکا!
چون اینو گفت هردو باهم بلند بلند زدیم زیر خنده...
خنده هایی که تو کل خونه پیچیده بودن....
☀️☀️ ناسپاس☀️☀️
چون این اولین مهمانی من بود میخواستم حسابی سنگ تموم بزارم برای همین همراه یلدا رفتیم خرید و چند دست لباس هم خریدیم.
خوشبختانه اما، اومدن اون موجود بانمک که خودش رو صفدر معرفی کرده بود نصف مشکلات مارو حل کرد آخه تمام کارهارو سپردیم به خودش از خرید گرفته تا بقیه ی چیزها...
لباسهایی که خریده بودیم رو پروف کردیم و رو به روی آینه ایستادم.
انتخاب من یه لباس دکلته ی سفید-کرم بی نهایت ص**کصی مارک دار بود و انتخاب یلدا که فکر کنم این گرونترین لباس تمام زندگیش به حساب میومد یه لباس بلند قرمز بود که دو طرف چاک میخورد و بدون آستین بود.
هم لباس من بهممیومد و هم لباس اون...
و چقور من لذت میبرم از این ریخت و پاشهایی که مختص بچه پولدارا بود!
یلدا دو طرف لباس تنش رو گرفت و بعد از اینکه قری جلوی آینه خورد، دستشو با حرکات لوند از روی صورت تا روی سینه اش پایین آورد و پرسید:
-اوووه ! یه! خیلی جیگر شدم آره ؟
خندیدم و جواب دادم:
-آره! چه جوررر هم! میگم یلدا...به نظرت اون پسره رو هم دعوت کنم !؟
نفهمید دارم راجع به کی حرف میزنم واسه همین کنجکاوانه پرسید :
-پسره !؟ پسره کیه !؟
انبوه موهای بلندم رو پشت کمرم که بخاطر مدل لباس لخت بود انداختم و بعد یکی دو قدم سمتش رفتم و جواب دادم:
-پسره دیگه! همونی که نمایشگاه ماشین داشت! خیلی جیگر بود منم که خیلی وقته رابطه ج**نسی نداشتم!
ناباورانه پرسید:
-نداشتی !؟ پس امیرسام چی!؟ شما که همه اش باهم بودین
پوزخندی زدم و با تکون دستم توی هوا گفتم :
-نه بابا ! اون که اصلا وا نمیده! صدبار بهش نخ دادم ولی هی تیریپ بچه خوبارو میاد!
چشمهاش اونقدر از شدت تعجب گرد شد که حس کردم قراره از تو کاسه دربیان.
ناباورانه پرسید:
-درووووغ میگی!؟ حالاا دلیلش واسه این مدلی بودن چیه !؟
یکبار دیگه خودمو تو آینه برانداز کردم و با بالا و پایین کردن شونه هام جواب دادم:
-چمیدونم!شاید میخواد به من اثبات کنه بخاطر بدنم نمیخوادم و واسه خودمه!
ابروهاشو بالا انداخت و آهسته گفت:
-آهااان ! پس بچمون رو اشتباهی انداختن تو بلاد لهو و لعب!
این بیشتر بهش میخوره بچه ی یکی از شهرهای مذهبی ایران باشه تا نیویورک آمریکا!
چون اینو گفت هردو باهم بلند بلند زدیم زیر خنده...
خنده هایی که تو کل خونه پیچیده بودن....