دلم یک قصه میخواد،
قصهای از دوستیهای بیریا
که امروز فقط خاطرههاش باقی مانده تو دلم.
دلم برای رفاقتهایی تنگ شده که تمامشون معنی عشق واقعی بود.
عشقی که در هر لبخند،
در هر نگاه،
در هر نفس جلوه میکرد...
آه، چقدر دلم برای قدیم تنگ شده.
همان روزهای ساده و خالصی که مهمانیهای فامیلی،
که پر از خوشی بود و خالی از تجملات و چشم هم چشمی هایی که نمود امروزمونه.
همه کنار هم، با دلهایی که باهم متصل بودند و خندههای مشترک میساختند.
روزهای که نه چشمهمچشمی بود نه سوءظنی. همه یکدیگر را از سر دل دوست داشتند.
همون روزا که فرامرز اصلانی تو همون شعره قدیمی میگفت :
مثال ایام قدیم بشینیم سحر پاشیم»
میخواستیم اینقدر کنار هم باشیم که وقت معناش را از دست بده.
تو همون نیمهشبهای تمامنشدنی،
انگار زندگی هم میخواست یک لحظه در جایی توقف کند.
همین هوای ساده با قدمهای آرام و لبخندهای همیشگی.
لواشکهای ترش، قرقوروتهای خاکستریرنگ، آلوچههای چسبناک... دلم تنگ شده برای آن کلوپهای کوچک محلی. همانجا که ساعتها پای پلیاستیشن، سگا، و فوتبال ۹۸ مینشستیم. تکل میزدیم، داور خطا میگرفت و ما میخندیدیم، چون میدانستیم کارت زرد را بالاخره میگیریم!
دلم تنگ شده برای آن روزهایی که پنج شش رفیق بودیم و وسط خیابان میدیدیم چند نفر دیگر فوتبال بازی میکنند. میرفتیم جلو، میپرسیدیم تیم میدید؟ سکوتی بود که انگار همه دنیا را در خود فرو میبرد. و بالاخره یکی از ما میگفت: «سر نوشابه یا دوغ آبعلی!» و شادی از آنجا شروع میشد.
دلم برای کارتهای فوتبالی تنگ شده، همانهایی که روی هم میچیدیم، لباس زرد بازیکن قبلی اگر با کارت تو میومد، همه کارتها مال تو بود!
دلم تنگ شده برای کارتونهایی مثل «میتی کومان»، «فوتبالیستها»، «بچههای کوه آلپ»، «مجید جان دلبندم»، «زیزیگولو»، و...
ای کاش زمان در همان روزها میایستاد.
ای کاش دلم هنوز سالم میموند،
اینقدر نمیشکست.
خستهام از این روزهای مدرن،
از این تکنولوژی بیرحم،
از این چشمهمچشمیهای خستهکننده.
درست مثل همون که داریوش میخوند شد:
«سالی که خون تو رگها نیست، قلب فلزی تو سینه است.
قبیله یعنی یک نفر، همخونی معنا نداره...
همبستگی خوابیه که تعبیر فردا نداره.»
خستهام...
اما یاد همان روزها آرامم میکند.
✍عباس حیدری
@sheery_ah
🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃
قصهای از دوستیهای بیریا
که امروز فقط خاطرههاش باقی مانده تو دلم.
دلم برای رفاقتهایی تنگ شده که تمامشون معنی عشق واقعی بود.
عشقی که در هر لبخند،
در هر نگاه،
در هر نفس جلوه میکرد...
آه، چقدر دلم برای قدیم تنگ شده.
همان روزهای ساده و خالصی که مهمانیهای فامیلی،
که پر از خوشی بود و خالی از تجملات و چشم هم چشمی هایی که نمود امروزمونه.
همه کنار هم، با دلهایی که باهم متصل بودند و خندههای مشترک میساختند.
روزهای که نه چشمهمچشمی بود نه سوءظنی. همه یکدیگر را از سر دل دوست داشتند.
همون روزا که فرامرز اصلانی تو همون شعره قدیمی میگفت :
مثال ایام قدیم بشینیم سحر پاشیم»
میخواستیم اینقدر کنار هم باشیم که وقت معناش را از دست بده.
تو همون نیمهشبهای تمامنشدنی،
انگار زندگی هم میخواست یک لحظه در جایی توقف کند.
همین هوای ساده با قدمهای آرام و لبخندهای همیشگی.
لواشکهای ترش، قرقوروتهای خاکستریرنگ، آلوچههای چسبناک... دلم تنگ شده برای آن کلوپهای کوچک محلی. همانجا که ساعتها پای پلیاستیشن، سگا، و فوتبال ۹۸ مینشستیم. تکل میزدیم، داور خطا میگرفت و ما میخندیدیم، چون میدانستیم کارت زرد را بالاخره میگیریم!
دلم تنگ شده برای آن روزهایی که پنج شش رفیق بودیم و وسط خیابان میدیدیم چند نفر دیگر فوتبال بازی میکنند. میرفتیم جلو، میپرسیدیم تیم میدید؟ سکوتی بود که انگار همه دنیا را در خود فرو میبرد. و بالاخره یکی از ما میگفت: «سر نوشابه یا دوغ آبعلی!» و شادی از آنجا شروع میشد.
دلم برای کارتهای فوتبالی تنگ شده، همانهایی که روی هم میچیدیم، لباس زرد بازیکن قبلی اگر با کارت تو میومد، همه کارتها مال تو بود!
دلم تنگ شده برای کارتونهایی مثل «میتی کومان»، «فوتبالیستها»، «بچههای کوه آلپ»، «مجید جان دلبندم»، «زیزیگولو»، و...
ای کاش زمان در همان روزها میایستاد.
ای کاش دلم هنوز سالم میموند،
اینقدر نمیشکست.
خستهام از این روزهای مدرن،
از این تکنولوژی بیرحم،
از این چشمهمچشمیهای خستهکننده.
درست مثل همون که داریوش میخوند شد:
«سالی که خون تو رگها نیست، قلب فلزی تو سینه است.
قبیله یعنی یک نفر، همخونی معنا نداره...
همبستگی خوابیه که تعبیر فردا نداره.»
خستهام...
اما یاد همان روزها آرامم میکند.
✍عباس حیدری
@sheery_ah
🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃