#پرتو
#پرتو_30
1#
فصل بیست و هفتم :
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم ....بدون اینکه چشمام رو باز کنم با دستی که زیر بالشت نبود روی میز کنار تخت دنبال گوشیم گشتم و آخر سر موقعی که دیدم پیداش نمیکنم با گفتن اه غلیظی چشمام رو باز کردم و در حالیکه از نور خورشیدی که توی اتاق پهن بود بود ریزشون کرده بودم دنبال گوشیم گشتم ...
به محض پیدا کردنش موهای پریشون گره خوردمو زدم پشت گوشم و بدون اینکه تماس گیرنده رو درست تشخیص بدم .. دکمه ی اتصال رو زدم و با صدای گرفته ای گفتم :
- بله ؟؟!
- خواب بودی ؟؟؟!!
عماد بود ...
- الو پرتو .... خوابت برد باز ...
سینه س متلاطمم رو صاف کردم و با صدایی که هنوز گرفته بود گفتم :
- نه بیدارم ...
خندید ... تک ضرب ...
- مطمئنی ؟؟؟!!
دستی تو موهام کردم و گفتم :
- آره .. یعنی فکر میکنم ..
بازم خندید ..اینبار خنده اش مثل آرشه سیم های دلمو لرزوند ...
خنده ات که رها می شود
وپرواز کنان در آسمان مرا می جوید
تمامی در های زندگی را
به رویم می گشاید.
یک ماهی بود ازش بی خبر بودم نه تماسی نه دیداری نه تبریک عیدی !!!... تازه فهمیدم این بی قراری توی این یک ماه از چی بود ...
نشئه ی عماد شده بودم ... دلتنگ بودم ... دلتگ این خنده ها ...
از خودم خجالت کشیدم .. لب به دندون گرفتم ...
صداشو آروم کرد و گفت :
- خوبی؟!
لحاف رو زدم کنار و پاهایم رو از لب تخت آویزون کردم ..
- بر فرض خوب باشم .. امرتون ؟
- سال نوت مبارک !!!
نگاهم رفت به سایه ی بدنم .. که روی زمین خورشید گرفته افتاده بود ...
- فکر نمیکنی یکم بیات شده ؟؟
- هممم .. خوب راست میگی ... ببخش زنگ نزدم .. برای راضی کردن آنی مجبور شد یه سفر برم کانادا ...
مزه ی تلخی تو گلوم حس کردم و بی اختیار از جام بلند شدم ...
سکوتم رو که دید خودش ادامه داد و گفت :
- به هر حال دو سه روزی میشه قانونا همه چی تموم شده ..
روی کلمه ی قانونا تاکید بیشتری کرد ... نفسمو با شدت دادم بیرون و گفتم :
- خوب که چی ؟؟!!
- که چی ؟؟!! هیچی زنگ زدم بگم دارم مقدمات رو آماده میکنم ...
با عصبانیت گوشه ی ناخنم رو جوییدم و گفتم :
- مقدمات چی رو ؟؟!!
چند ثانیه سکوت کرد و گفت :
- عروسی دیگه .. میخوام یه زن جدید بگیرم ...
بعدم قهقه ی بلندی سر داد ...
اینبار از خندش چندشم شد ... بی اختیار دست آزادم رو روی بازوم و موهاییش که سیخ شده بودن کشیدم و برای اینکه عصبانیتم رو جوری تخلیه کنم گفتم :
- عروسی با کی ؟؟؟!
صداش یهو جدی شد و گفت :
- شوخیه بی ربطی بود !! نشنیده میگیرم !!!
اخمام رفت تو هم و اومدم دوباره حرفی بزنم که گفت :
- زنگ زدم بگم تا یک ساعت دیگه حاضر شو میام دنبالت ... باید بریم برگه ی آزمایش بگیریم و بریم آزمایش !!!
****
نمیدونم چقدر گذشته بود و من خیره به شکوفه های درخت اون سمت خیابون .. روبروی پنجره ایستاده بودم ...
قرار بود شروع کنم ... یه زندگی رو به زوال رو ...
#پرتو_30
1#
فصل بیست و هفتم :
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم ....بدون اینکه چشمام رو باز کنم با دستی که زیر بالشت نبود روی میز کنار تخت دنبال گوشیم گشتم و آخر سر موقعی که دیدم پیداش نمیکنم با گفتن اه غلیظی چشمام رو باز کردم و در حالیکه از نور خورشیدی که توی اتاق پهن بود بود ریزشون کرده بودم دنبال گوشیم گشتم ...
به محض پیدا کردنش موهای پریشون گره خوردمو زدم پشت گوشم و بدون اینکه تماس گیرنده رو درست تشخیص بدم .. دکمه ی اتصال رو زدم و با صدای گرفته ای گفتم :
- بله ؟؟!
- خواب بودی ؟؟؟!!
عماد بود ...
- الو پرتو .... خوابت برد باز ...
سینه س متلاطمم رو صاف کردم و با صدایی که هنوز گرفته بود گفتم :
- نه بیدارم ...
خندید ... تک ضرب ...
- مطمئنی ؟؟؟!!
دستی تو موهام کردم و گفتم :
- آره .. یعنی فکر میکنم ..
بازم خندید ..اینبار خنده اش مثل آرشه سیم های دلمو لرزوند ...
خنده ات که رها می شود
وپرواز کنان در آسمان مرا می جوید
تمامی در های زندگی را
به رویم می گشاید.
یک ماهی بود ازش بی خبر بودم نه تماسی نه دیداری نه تبریک عیدی !!!... تازه فهمیدم این بی قراری توی این یک ماه از چی بود ...
نشئه ی عماد شده بودم ... دلتنگ بودم ... دلتگ این خنده ها ...
از خودم خجالت کشیدم .. لب به دندون گرفتم ...
صداشو آروم کرد و گفت :
- خوبی؟!
لحاف رو زدم کنار و پاهایم رو از لب تخت آویزون کردم ..
- بر فرض خوب باشم .. امرتون ؟
- سال نوت مبارک !!!
نگاهم رفت به سایه ی بدنم .. که روی زمین خورشید گرفته افتاده بود ...
- فکر نمیکنی یکم بیات شده ؟؟
- هممم .. خوب راست میگی ... ببخش زنگ نزدم .. برای راضی کردن آنی مجبور شد یه سفر برم کانادا ...
مزه ی تلخی تو گلوم حس کردم و بی اختیار از جام بلند شدم ...
سکوتم رو که دید خودش ادامه داد و گفت :
- به هر حال دو سه روزی میشه قانونا همه چی تموم شده ..
روی کلمه ی قانونا تاکید بیشتری کرد ... نفسمو با شدت دادم بیرون و گفتم :
- خوب که چی ؟؟!!
- که چی ؟؟!! هیچی زنگ زدم بگم دارم مقدمات رو آماده میکنم ...
با عصبانیت گوشه ی ناخنم رو جوییدم و گفتم :
- مقدمات چی رو ؟؟!!
چند ثانیه سکوت کرد و گفت :
- عروسی دیگه .. میخوام یه زن جدید بگیرم ...
بعدم قهقه ی بلندی سر داد ...
اینبار از خندش چندشم شد ... بی اختیار دست آزادم رو روی بازوم و موهاییش که سیخ شده بودن کشیدم و برای اینکه عصبانیتم رو جوری تخلیه کنم گفتم :
- عروسی با کی ؟؟؟!
صداش یهو جدی شد و گفت :
- شوخیه بی ربطی بود !! نشنیده میگیرم !!!
اخمام رفت تو هم و اومدم دوباره حرفی بزنم که گفت :
- زنگ زدم بگم تا یک ساعت دیگه حاضر شو میام دنبالت ... باید بریم برگه ی آزمایش بگیریم و بریم آزمایش !!!
****
نمیدونم چقدر گذشته بود و من خیره به شکوفه های درخت اون سمت خیابون .. روبروی پنجره ایستاده بودم ...
قرار بود شروع کنم ... یه زندگی رو به زوال رو ...