شايسته بانو


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


☘️ کانال رمان هاي شايسته بانو☘️
⛔️ كپي ممنوع حتي با ذكر منبع ⛔️
❌نيمه ي دوم رمان من سركش حذف شده است❌
❌نيمه ي دوم رمان تسلسل حذف شده است❌
📝زمان پست گذاري نامشخص

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter




Forward from: پیشنهاد ویژه
حامی:-در رو چرا این شکلی گرفتی؟چرا اینجوری #سرخ شدی؟گریه کردی؟
با #خجالت لبم رو گزیدم:-لباس تنم نیست...

-خب بیام کمک کنم بپوشی؟تخصص من تو درآوردنه بیشترااا...

-موهام گیر کرده به زیپ لباس #عروس بامزه...

ناچار و با اکراه کمی عقب کشیدم:-گفتم الان به زنه بگم می خواد خسارت لباسشو بگیره...اما هیچی نشده ها...این موی من بدبخته که داره کنده میشه...همش تقصیر توعه...کش موهام رو کجا بردی؟اگه زیپ لباسه داغون شه چی؟

حامی:-فدای یه تار از موت...

تموم مدتیکه داشتم غر می زدم حامی طوری چارچوب در پرو رو گرفته بود که اگه کسی رد شد به هیچ وجه به من دید نداشته باشه و با آرامش و ملایمت داشت موهامو از میون دندونه های زیپ لباس آزاد می کرد.

لباس #عروس که تو دست حامی موند من نفس راحتی کشیدم


با تاسف گفتم:-داغونش کردیم...

-ارزشش رو داشت ببین پروش انقدر خیر داشت شب عروسی چه می کنه!!!!
شب عروسی؟

پوزخندی زدم:-خیلیم اطمینان نداشته باش...

https://t.me/joinchat/AAAAAEHvDpAPYcE6RCCcHQ
https://t.me/joinchat/AAAAAEHvDpAPYcE6RCCcHQ

#ڔݥآݩ‌مهربانو
#خواهشنا_محدودیت_سنی_رعایت_شه☺️🖤


Forward from: پیشنهاد ویژه
#پارت14
#پناهم_باش

قدرت گرفتم و دستمو با ضرب از دست وحید کشیدم بیرون!

یه قدم عقب رفتم و خودمو از پشت توی بغل حامی جا کردم ، اونم دستشو دور #کمرم حلقه کرد و تقریبا توی #بغل اون هیکلش محو شدم !

بدنم مور مور شد و حالم بد شد ، یاد دیروز افتادم و حس نا امنی بهم غلبه کرد !

وحید با غیظ نگاهم کرد و رو به حامی گفت:

_من با پناه کار دارم باید به حرفام گوش کنه ، شما کی باشی؟!

حامی حلقه ی دستشو دور #کمرم تنگتر کرد و گفت:

_همه کارش !
کی این بایدو تعیین میکنه؟!

_من .

دستمو گرفت از بغل حامی بکشتم بیرون که حامی مچ دستشو محکم گرفت و ازم جدا کرد ، بدون نگاه کردن به من گفت :

_برین تو ماشین

دلم میخواست ببینم چطور حالشو میگیره ، با تخسی گفتم :

_میخوام باشم

بهار با ترس دستمو گرفت و گفت:

_بیا بریم کله خر ،مگه نمیبینی چقدر جدیه؟

اخمام در هم رفت، پامو کوبیدم رو زمین و با بهار سمت ماشین رفتیم !

نشستیم تو ماشین و دست به سینه با همون اخمام زل زم بهشون ، حامی از نظر هیکل بزرگتر بود ولی تقریبا با وحید هم قد بودن، بهار سرشو کشید جلو
گفت :

_وای پناه ، نگاه چه #جذبه ای داره ، بخوایم تو شرکتش کار کنیم که من هر روز زهر ترک میشم!

لبامو کج و کوله کردم و گفتم:

_کی گفته قراره بریم اونجا ، بعدشم فقط هیکلش گنده اس ، اونم به لطف بدنسازی هایی که میکنه !

بهار من منی کرد و گفت:

_ خوشبحال دوست دخترش ، چه #حالی میکنه

با تعجب و عصبانی نگاهش کردم و ..

https://t.me/joinchat/AAAAAEHvDpAPYcE6RCCcHQ
https://t.me/joinchat/AAAAAEHvDpAPYcE6RCCcHQ

#ڔݥآݩ‌بانوی_مهر #خواهشنا_محدودیت_سنی_رعایت_شه☺️🖤


‍ ‍ کمیل، #بوکسر و موتورسوارِ #متاهلی که عاشق خانوادشه... به خواهرش #تجاوز میشه و با خودکشی نابهنگام خواهرش تو یه خانواده متعصب و مذهبی همه چی بهم می ریزه..
کمیل خشمگین نقشه میکشه تا از خواهر قاتل #انتقام بگیره اما متوجه میشه که...💔💔

#در_معبد_سکوت_تو_رقصیدم با ۳۰ هزار خواننده ی پر و پا قرص کلی سر و صدا کرده. و بیشت از ۳۰۰ پارت آماده😍👌
#نسیم_شبانگاه با قلم تواناشون بعد از #در_جگر_خاریست دوباره کولاک کردن 😍👌❤️
#تجاوز #انتقام #اذدواج‌_اجباری
#توصیه_ویژه_نویسنده #در_معبد‌سکوت_تو_رقصیدم 👇🏻👇🏻👇🏻

https://t.me/joinchat/AAAAAEnmQaFoAOFPZd4psw


حوله را رها میکنم تا کنار پایم روی زمین بیفتد. دست روی کبودی روی جناق سینه میکشم. چشم میبندم و با اشتیاق صحنه های دیشب را مرور میکنم. بوسه ها را... دست های گرم و بزرگی را که هیجان وافرشان از لرزش و خشونت شیرینشان هویدا بود...

-سرما می خوری باز قلنج میکنیا...

چانه اش روی شانه ام و نگاهش روی تن بی پوششم سنگین است:

-چند بار بگم جلو باد اسپیلتر نباش؟ اونم با این وضعیت و موهای خیس؟

میچرخم تا تناسب به هم ریخته اندامم توی ذوقش نزند:

-خیلی گرممه...

قدم زیادی برای قامتش کوتاه است. برای همین سینه برهنه اش میشود جایگاه سرم. دست دور کمرش میاندازم..

-یواش تر خانم خانما...

-همش نگران دخترتی...

حواسم هست که عقب عقب می رود و مرا هم با خودش از تیر رس باد اسپیلتر دور میکند. دستم را که در حال ور رفتن با موهای پشت سرش است می گیرد. بوسه ای روی انگشتهایم میزند:

-بیشتر نگران این یکی دختر کوچولوی حسودمم... نه که شرایطش یکم ویژه ست، میترسم با این وضعیت خوشکل موشکل که دلبری میکنه و فکر من بی طاقت نیست، کار دست جفتمون بدم...

لب میگزم و او لب می زند:
-آره...

و قبل از اینکه به خودم بجنبم، روی تخت فرود می آیم... نرم و با احتیاط... بوسه اش را از روی شکمم شروع میکند:

-ببخش کوچولو... اما همش تقصیر مامان دلبرته... خودش میدونه دیونشم، دلتنگشم، تشنشم... اما دست برنمیداره از دلبری...
😍❤️
#توصیه_ویژه_نویسنده
اثرجذاب و #جنجالی دیگراز نویسنده‌ی توانای📚 #در_جگر_خاریست
بازگشت دوباره #نسیم_شبانگاه با #در_معبد‌سکوت_تو_رقصیدم 👇🏻👇🏻👇🏻

https://t.me/joinchat/AAAAAEnmQaFoAOFPZd4psw


#پارت_120

- خودت از این همه بیچارگیت حالت به هم نمی خوره؟

چرا به هم می خورد. از اینکه آنقدر بیچاره بودم که او اینجا وسط خانه ام ایستاده بود و مرا تحقیر میکرد، حسابی از خودم حالم به هم میخورد...
برمیگردم و رو به او میکنم. نگاهی به چشمان فریبا، اما سردش میکنم. این زن پر است از نفرت، کینه... ناامنی...

- چرا حالم به هم میخوره... از این همه بدبختی تو به هم میخوره که پاشدی اومدی در خونه من و دنبال شوهرت میگردی... تو بگو چی کارش کردی که نمیتونه تحملت کنه و فرار میکنه میاد اینجا...

دیگر ظرف صبرم داشت لبریز می شد حرفم را میگویم. بازویم را میگیرد و در حال فشردن ناخن هایش در گوشت بازویم، در صورتم غرش میکند:

- چرا گورتو از وسط زندگی من گم نمی کنی؟

با صورتی درهم و گریه ای قریب الوقوع، می گویم:

- اینجا وسط زندگی منه و تو پریدی توش... زندگی تو، تو خونه توئه که اون طور که بوش میاد خیلیم خوب از پس اداره کردنش برنیومدی و حالا داری جلز و ولز میکنی...

- خفه شو... خفه شو آشغال پیتیاره... تویی که آوار شدی رو زندگی من و نذاشتی که ما زندگیمونو کنیم... اگه خیلی زود با پاهای خودت از اینجا گم نشی، قول میدم اتفاقای خوبی برات نمیفته...

صدایم هم می لرزد:
- من با پای خودم نیومدم تو این زندگی که با پای خودم برم... در ضمن اگه کمکت میکنه که زودتر سکته کنی، باید بگم که اونی که نذاشت طلاق بگیرم شوهر تو بود، وگرنه من خیلیم اصراری نداشتم تو نکبت زندگی شما شریک باشم...

- نکبت تویی و هفت پشتت...

از چیزی که می گوید، گُر میگیرم و تازه میفهمم که چرا وقتی به مهتاب تاخته بودم، مورد بی مهری کمیل قرار گرفته بودم. اینکه درباره عزیزت که دستش هم از دنیا کوتاه است، درست حرف نزنند، اتفاق دردناکی ست. با این حرفش، تصویری بسیار مبهم، از چهره خندان بابا جلوی چشمانم ظاهر میشود. خدا میداند که همین تصویر مبهم، نه شبیه نکبت که، چقدر شبیه باران بهاری و رنگین کمانش است...

با پیش زمینه ای که از کار کمیل دارم ، و حس سرخوردگی و عصبانیت بالقوه ای که در وجودم رخنه کرده، ناخودآگاه دستم بالا می آید و به عقب هلش می دهم. اتفاق خاصی نمی افتد، فقط کمی از من فاصله میگیرد. ولی همین اقدام کوچک و کم جان من باعث جری تر شدن او می شود تا دوباره قصد سر و صورتم را بکند.

اما قبل از اینکه دست های او به من برسند، سدی به بزرگی کمیل میان من و او حائل میشود. و من در واکنشی غیر ارادی از پشت، تیشرتش را چنگ میزنم.

- چی کار داری میکنی؟

لحن محکم و پرسشگر کمیل باعث میشود کمی شمشیرش را پایین تر بگیرد و..

❤️❤️❤️
#نسیم_شبانگاه با قلم تواناشون بعد از #در_جگر_خاریست دوباره کولاک کردن 😍👌❤️
#تجاوز #انتقام #اذدواج‌_اجباری
#توصیه_ویژه_نویسنده #در_معبد‌سکوت_تو_رقصیدم 👇🏻👇🏻👇🏻

https://t.me/joinchat/AAAAAEnmQaFoAOFPZd4psw


به شدت توصیه میکنم این رمانو بخونید قبل از اینکه بره برا چاپ
بیشتر 250 پارت اماده داره
عالیه عالی👌👌👌👌


Forward from: @AxNegarBot
#آسمان_صورتی

https://t.me/joinchat/AAAAAEPmH1qcO30tKg5ZKg

رعنا دستم را مي‌كشد. بي هيچ حرفي كنارش قدم مي‌زنم. به جاي بالا رفتن از پله‌ها به سمت پايين و سالن اصلي مي‌رويم.
پاهايش را تندتر مي‌كند و من نمي‌دانم از كجا و چرا دلهره مي‌گيرم. دلم می خواهد دستم را بیرون بکشم و بگویم کجا؟ ولي همان ترس و دلهره نمی گذارد که بگويم كجا؟
مي ترسم بگويم و دوباره دلخور شود.
دستم را مي‌كشد و عين بره اي دنبال خودش مي‌برد و بعد آن ته سالن، در تاریکی و خلوتی، جلوي يك ديوار مي ايستد.
ضربان قلبم در صورتم گوم گوم مي‌كند. دوباره حرف‌هاي افسر عين نيش زنبوري در جانم مي نشيند. گفته: «كي رعنا زير پاتو خالي كنه اون ديگه ديدن داره!»
چاقوي كوچكي از يقه‌اش بيرون مي‌كشد و مي‌گويد: «اين ديوار رو ببين...»
ديوار را نمي‌بينم و فقط نيمه تاريك صورتش در چشم‌هايم مي نشيند.
برق چاقويش دل و روده‌ام را از جا مي‌كند. بارها از سمی شنيده‌ام كه: «كسي كه پا نده، سهمش يه خط رو صورتشه!»
نزدیک تر می آید. دست هایم می لرزد. سرم به دوران می افتد و قدمی عقب می روم.
آماده ام که پا به دو بگذارم که روي ديوار دست مي‌كشد و مي گويد: «اگر رو اين ديوار يادگاري بنويسي ميري بيرون ولي اگر رو اون ديوار روبه‌رويه بنويسي كارت تمومه!»
چاقو را که به سمتم مي‌گيرد؛ همه تنم به هم جمع مي‌شود.
_ اينا، اينجا من نوشتم، كنارش يه جاي خاليه، تو كنارش بنويس، تاريخ اومدنت رو بنويس، بعد وقتي رفتي من تاريخ رفتنت رو برات مي‌نويسم...
چاقو را جلوتر مي‌آورد و دستم را مي‌كشد. آماده‌ام كه جيغ بزنم و بعد چشمم به تاريخ‌ها مي خورد، اسم‌ها و شعرهايي كه نوشته شده.
_زود باش، الان در بالا رو مي‌بندن...
يخي چاقو كف دستم مي‌نشيند و رعنا با انگشت تكه خالي ديوار را نشانم مي دهد.
ديوار گچي تكه تكه شده و خط‌ها از همه جايش در چشم مي‌زند. باز تاكيد مي‌كند كه «زود باش» و من عين رباتي به سمت ديوار كشيده مي‌شوم و سر چاقو را روي ديوار فشار مي‌دهم و با دست های لرزان مي‌نويسم: «آرزو، 29.6.98...»
كنار دستم زمزمه مي‌كند: «يه شعری معری هم بنويس!»
متن كنارش را مي خوانم، نوشته: «رعنا، 27.12.92» و بعد كنارش نوشته: «براي آغوش تو خواهم مرد...»
نفس نفس مي‌زنم. مي‌گويد: «زودي باش تا كسي نيومده!» و من دوباره چاقو را به زور در تن زخمي ديوار فرو مي‌كنم و مي‌نويسم: «اعتماد...»
مي‌گويد: «بنويس» و من ادامه مي‌دهم: «دلتنگم» و بعد ديگر لازم نيست او هلم بدهد، ريز و بدخط مي نويسم: «اولين بارون پاييز وقتي تو نبودي...»
رعنا مي‌خندد و چاقو را از دستم مي‌كشد. مچم را مي‌چسبد و بوسه‌اي روي صورتم مي‌نشاند و با خودش به سمت نور مي‌كشاند.
كسي از دور صدا مي‌زند: «در بند داره بسته ميشه، خانم‌ها سريع‌تر...» و بعد صداي دمپايي هاي سیمین خدابيامرز كف سالن نقش مي‌بندد و كنار رعنا پله‌ها را دوتا يكي بالا مي‌رود.
خنده‌ها بيرون مي‌ريزد و اميد روي شاخه‌اي خشكيده، جوانه مي‌زند.


#میانبر_پارت_های_رمان_پرتو🌺🌺🌺

🌺پارت1
https://t.me/shayestehbanoo/6492

🌺🌺پارت5
https://t.me/shayestehbanoo/7803

🌺🌺🌺پارت10
https://t.me/shayestehbanoo/8415

🌺🌺🌺🌺پارت20
https://t.me/shayestehbanoo/9781

🌺🌺🌺🌺🌺پارت25
https://t.me/shayestehbanoo/10613

🌺🌺🌺🌺🌺🌺پارت30
https://t.me/shayestehbanoo/12050

🌺🌺🌺🌺🌺🌺پارت40
https://t.me/shayestehbanoo/15397

🌺🌺🌺🌺🌺🌺پارت50
https://t.me/shayestehbanoo/16260

🌺🌺🌺🌺🌺🌺پارت60
https://t.me/shayestehbanoo/16471

🌺🌺🌺🌺🌺🌺پارت 70
https://t.me/shayestehbanoo/16696

🌺🌺🌺🌺🌺🌺پارت80
https://t.me/shayestehbanoo/17542

🌺🌺🌺🌺🌺🌺پارت 90
https://t.me/shayestehbanoo/19229

🌺🌺🌺🌺🌺🌺پارت 100

https://t.me/shayestehbanoo/19876

🌺🌺🌺🌺🌺🌺پارت 110
https://t.me/shayestehbanoo/21664


🌺🌺🌺🌺🌺پارت 116
https://t.me/shayestehbanoo/23235

#رمان_تسلسل_ نیمه دوم حذف شده و کتاب چاپ شده موجود است.
#رمان_من_سرکش نیمه دوم حذف شده و در دست چاپ.


Forward from: نشر یوپا📚
سورپراز ویژه‌ی نشریوپا
به مناسبت حلول ماه #ربیع_الاول می‌توانید تمامی کتابهای #نشر_یوپا را با سی درصد #تخفیف ویژه به مدت فقط دو روز چهارشنبه و پنجشنبه ۸ و ۹ #آبان تهیه کنید.
دقت داشته باشید که برای تهیه‌ی کتابها فقط باید به دایرکت اینستاگرام #یوپا مراجعه کنید تا سفارش شما ثبت شود.

یوپایی‌های عزیز توجه داشته باشید که سفارش‌های کمتر از صدهزار تومان شامل ۸۰۰۰ تومان هزینه پست می‌شود و برای سفارش‌های بیشتر از صدهزار تومان پست رایگان خواهد بود.

این فرصت استثنایی را از دست ندهید.

پ.ن:
لطفا فقط دوستانی که قصد سفارش دارند پیام بدهند. ممنون از توجه شما

به دوستانتان هم اطلاع‌رسانی کنید.

#من_یک_یوپایی_هستم
#ما_یک_خانواده_هستیم

@youpa_pub


پارت اول🌹


دوستان لازم دیدم بگم که چون آخرای داستانه
امکان داره هر لحظه کانال خصوصی بشه و دیگه لینک به هیچ کس داده نمیشه.
پس لطفا حدالمقدور لفت ندین که خودم و ادمینم شرمندتون نشیم


- نمیخوای تا یکسال ، دو سال ... ده سال دیگه به کسی فکر کنی درسته ؟! ولی بعد از این سال ها دوست دارم به من فکر کنی ! همین فقط فکر کنی ! فشاری در کار نیست ! زوری بالا سرت نیست ! هیچ ، هیچ ! حتی این ماشین دوباره از جاش حرکت کنه تو میشی همون خانم کامیاب و من میشم صدیقی ! فقط بدون ! توی تمام این تنهایی هات ! که حدس زدنش سخت نیست و خودتم میدونی ! یکی هست ! همین ! شاید برای دلگرمی ، شایدم برای یک تصمیم درست تری که حتی ممکنه منی توش نباشه !
نمیدانم سرم کی پایین افتاده بود ! نمیدانم کی از زور خجالت از حرف هایی که بوی صداقتش کل ماشین رو برداشته بود گونه هام فقط نه دلم گرم شده بود ! نمیدانم ...
ولی عجیب دلم میخواست با هانیه حرف بزنم ! هانیه ای که الان دو بچه داشت و با کسی که دوست داشت ، زندگی میکرد ، با هانیه ای که میتوانستم من هم مثل او باشم ؛ اگر جاوید ذره ای از شرف صدیقی رو داشت !
تلاش نکرد متعاقدم کند ، حرفش را زده بود و کمی بعد در سکوت ماشین دوباره حرکت کرده بود و در نهایت جلوی خانه ام متوقف شده بود !
- مرسی بابت امشب .
بالخره با هر جان کندن بود حرفی زده بودم !
لبخندی ز و با همان لحن همیشگی اش گفت :
- خواهش میکنم مرسی از شما !
بعد با مکث کوتاهی پیاده شده بودم و کمی بعد او نیز ! قدمی به سمت خانه برداشتم و او تنها در ماشین را بسته بود و اینبار ایستاده و محترمانه تر بدرقه ام کرده بود !...........................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................
به جرات میگم توی تمام این مدت هایی که منوشتم صفحه ی نقدم به خوبی این چند وقت اخیر نبوده ! نقد ها یمثبت و منفی اصولی ، خیلی ممنونم از تک تکتون ، مرسی کمکم میکنید که براتون بهترین باشم منتظرتونم ، اینجا :

https://t.me/joinchat/DNTa7RUEXYxpSAzzZFSFDw


#پرتو
#پرتو_116
خیره به تاریک روشن خیابان بودم و خیلی وقت بودشمار تیر های چراغ برق از دستم در رفته بود و سکوت ماشین عجیب خواب آلودم کرده بود ، کشمکش احساسی با عماد بیش از این ها انرژی میگرفت ! انرژی نه ! جان میگفت !
- خسته اید ؟!
چشم از خیابان گرفتم و رو به صدیقی گفتم :
- دروغ گفتم اگه بگم نه !
و متعاقب من خمیازه ای که تا پشت گلویم آمده بود را قورت دادم و با چشمان پر اشکم خندیدم.
لبخند کمرنگی زد و نگاهش برای ثانیه ای خیره ی چشمان پر آبم شد و سپس رفت به سمت خیابان پیش رو و قفل شد ! اخم کمرنگی کرده بود ! نفس عمیقی کشید ، یقه ی پیراهن مردانه اش را مرتب کرد ! دستی به صورتش کشید ! انگشتش روی فرمان ضرب گرفت !
و در اخر خیابان را از لاین سرعت قیچی کرد و کنار کشید و روی ترمز زد !
ثانیه ای از اینه به پشت خیره شد ، سر و صدای دو سه ماشینی که از عقب می امدند و با بوق ممتد از کنارمان رد شدند خوابید ! از خیابان نگاه گرفت و اینبار به من دوخت !
- من 7 ساله متارکه کردم ! مطابق رسم رسومات احمقانه ی خانواده ی پدریم ! 18 سالم بود ! برای اینکه عرش خدا نلرزه پدرم با ضرب و زور دختری رو که حتی یکبار ندیده بودم رو نامزدم کردند ! مثل عموم ! میدونم میشناسیدش! میدونم پرش به پر شمام گرفته ! منتهی ... من نخواستمیک روزی برسه که مثل عموم بشم ! قبل از اینکه شروع بشه تمومش کردم ، چهارسال درس و دانشگاه رو بهانه کردم و نامزد موندیم ! وقتی درسم تموم شد بساط عروسی رو راه انداختند ولی من از همون موقع ام میدونستم مایی وجود نخواهد داشت ، شاید بگید چقدر بی احساس . درست میگید ! دقیقا همین قدر بی احساس ! تلاشم رو کرده بودم بهش علاقه مند بشم ولی تلاشی ندیده بودم ازش که بخواد علاقه مندم کنه ، اون زن بود ! میدونید ! زن ! میتونست ! سیاست نمیخواست ! بلدی هم نمیخواست ! همین زن بودنش میتونست یه پسر 18 ساله ی آفتاب مهتاب ندیده رو علاقه مند کنه ! اما تلاشی نکرد ! همونجا بود فهمیدم اونم منو نمیخواد ! کمی بعد تر که دقیق شدم ! نگاه های پر حسرتش از زیر اون چادری که از مادرم هم کیپ تر گرفت رو به پسر عموش دیدم ! توی خلوت ، همونجایی که فهمیدم من براش تنها در همین حد که حجابش رو از چادر به روسری تغییر بده محرم شدم ازش پرسیدم ! میدونستم دروغ گو نیست ! میدونستم بپرسم راستش رو میگه ! راستش رو نگه ولی دروغ نمیگه ! ازش پرسیدم و سکوت کرد ! نفس پر حسرت کشید ! و باز سکوت کرد همونجا بود تصمیمم رو گرفتم ، به پسر عموش حرف زدم ، فهمیدم اونم دوستش داره ، نه برای الان از خیلی قبل تر ! شاید از وقتی هانیه به دنیا اومده بود !
کمی در جایش جابجا شد و نگاهش رو به بیرون دوخت و بعد دوباره سمت من ادامه داد :
- اسمش هانیه بود ! قرار شد یکسال به ظاهر با هم زندگی کنیم ! بعد من بچه دار نشدنش رو بهانه کنم و با یه گواهی پزشکی جعلی که پسر عموش جور میکرد طلاقش بدم ! با دلیل محکمه پسند ! همین شد! یکسال هم خونه بودیم و بعد از یکسال تقریبا سه هفته ای از هم جدا شدیم ! به همین راحتی !
نگران پرسیدم :
- هانیه ...
نیم نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت :
- زن پسر عموش شد ! الانم دوتا بچه داره !
نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم :
- نمیدونم چرا منتظر یک پایان تلخ بودم !
لبخندش پررنگ تر شد و گفت :
- همه ی این ها رو گفتم تا برسم به اینجا ! هم من ! هم تو ! سی سالگی رو رد کردیم ! خوب میتونیم فکر کنیم ! خوب میتونیم احساساتمون رو حلاجی کنیم و خوب میتونیم تصمیم بگیرم ! من ازت خوشم میاد ! اونقدر که دوست دارم روت فکر کنم ! دوست دار احساساتم رو نسبت بهت حلاجی کنم و دوست دارم در نهایتش باهم راجع به بعد ترش تصمیم بگیریم !
برای چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد! او سکوت من را بررسی میکرد و من حرف های او را رفته رفته هضم ، حجم صدایش همان بود نه مثل جوانک های احساساتی خط و خش خاصی پیدا کرده بود ، نه رندانه صدایش را پایین کشیده بود و اغواگرانه حرف میزد ! همان حجم صدا همان بود ، فقط تن صدایش گرم شده بود ، درست مثل خوردن چای در زمستان ، صداقتش به دل مینشست درست مثل گرمای شعله ی اتش روی پوست یخ زده ... نگاه گرفتم و به حرف آمدم :
- من ... من ... من غافلگیر شدم ، یعنی خودتون میدونید من تازه 7 -8 ماهه از یک رابطه بیرون اومدم ! رابطه ای که هنوزم که هنوز انگار برای طرف مقابلم تموم نشده ! من ... من نمیخوام فعلا ...
وسط حرفم میپرد !


پارت اول💙


Forward from: @attachbot
⚠️ نمونه ی رایگان
📚 رمان #برمودا
✏ به قلم #مهسا_حسینی_مهرسا
💲 قیمت ۲۵ هزار تومان

🔸️عزیزان بخشی از رمان #برمودا رو به صورت فایل pdf براتون گذاشتم اگر دوست داشتین رمان رو کامل بخونین میتونید فایلش رو از طریق آیدی تلگرام @Novel_Store سفارش بدید 😊

🔸️خلاصه ی داستان هم توی فایل موجوده همینطور دو قسمت از آنچه خواهید خواند 😍

⚠️ توجه : فایل رمان شخصی سازی و به اسم خودتون توسط نویسنده امضا میشه . 💚
برای سفارش به آیدی زیر پیغام بدید 👇
@Novel_store


لذت خوندن این نقد از خود رمانم بیشتر بود برام ، یه نقد بی نظیر با رعایت همه ی اصول نقادانه ممنونم ازشون و ممنونم از محبتی که به من دارید و وقتی که میگذارید 💜💜💜💜 برای نقد اینجا :

https://t.me/joinchat/DNTa7RUEXYxpSAzzZFSFDw


Forward from: Eli
اشاره میشه اما پدر چرا انقدر منفعله و حضور هرچند پنهان نداره؟
پایان داستان قطعا چالشی و پر سر و صدا هست بعضی دوستان موافق این نظر اند که پرتو و عماد بهم برسند و برخی دوستان معتقد اند عماد لیاقت پرتو رو نداره و پرتو بهتره که یا یک شروع جدید با شخص دیگر داشته باشه یا تنها بمونه
من این داستان رو خیلی دوست دارم با اینکه خیلی وقته دنبال میکنم(من دبیرستانی بودم تو انجمن داستان نوشته می‌شد امسال از دانشگاه فارغ التحصیل شدم 😶)فکر کنم چیزی که باعث شد دوباره داستان رو شروع کنم اینه که داستان خیلی ملموس هست یک روایت واقعی از دوست داشتن در جامعه ی امروز
شخصیت پرتو رو خیلی دوست دارم پرتو میجنگه تلاش میکنه شکست میخوره و دوباره بلند میشه و با قدرت ادامه میده پرتو زندگی متلاطمی داشته و با چالش هایی دست و پنجه نرم کرده که هر کدومش میتونه یک آدم رو برای همیشه از پا بندازه پرتو بودن خیلی سخته اون هم در کشوری مثل ایران به نظرم الان کاملا حق داره با آدمی باشه که بهش ارزش بده و اون رو برای خودش بخواد پرتو انقدر تلاطم و سختی کشیده که لایق یک زندگی آروم و خوب هست پرتو من رو یاد ققنوس میدازه الان سوخته و کاملا خاکستر شده باید دید از بین این خاکستر ققنوس جدیدی میتونه متولد بشه یا خیر
در آخر هم می خواستم ازتون تشکر ویژه بکنم که به نقش خانواده در داستان هاتون به خصوص در رمان پرتو میپردازید خانواده مهم ترین عنصر سازنده شخصیت هر فرد هست که متاسفانه در اکثر داستان ها نادیده
گرفته میشه


Forward from: Eli
پرتو ظاهرا آروم شده که بعد با سکانس خوابش مواجه شدم
ابتدای فصل کنونی ما با پرتویی مواجه هستیم که شکننده و عصبی شده ، هنوز دلتنگ عماد هست اما از وقتی کار مورد علاقه اش بهش واگذار شده روحیه ی خیلی بهتری پیدا کرده و داره ابعاد تازه ای از شخصیت عماد رو کشف میکنه
پرتو زن مغروری هست و عماد هم این رو خوب میدونه و ازش استفاده میکنه مثل زمانی که پرتو در خانه ی مریم ساکن میشه و عماد با گفتن اینکه تو اینجا سرباری غرور پرتو رو غلغلک میده و راضی به ازدواج با خودش میکنه اما ظاهرا عماد یادش رفته که پرتو اهل گدایی عشق از کسی نیست و از اون مهم تر ادم دوم بودن در یک رابطه نیست پرتو همیشه از طرف نزدیکانش نادیده گرفته شده خانواده ای که هرگز بهش توجه نکردن همسر اولش هم نهایت بی وفایی رو باهاش داشته حالا عمادی که پرتو عاشقش بوده بهش دروغ گفته ، خیانت کرده و باعث از دست رفتن بچه اش شده این برای پرتو ضربه ی نهایی هست و باعث شد از خواب غفلت بیدار بشه و از یک رابطه ی مسموم خودش رو بیرون بکشه
عماد جذاب و باهوشه معتقدم اگر از راه میانبر هم نمی رفت باز هم آدم موفقی در کارش می شد (البته در دراز مدت )همچنین سخنور خوبی هم هست و خوب بلده اوضاع رو به نفع خودش جلوه بده وقتی به پرتو میگه که بخاطر ضعف بازار یابی ورشکست شدی حرفش کاملا درسته اما این نصف واقعیته وقتی فردی در صنف بایکوت میشه چجوری میتونه جنسش رو بفروشه خرید جنس از همون شرکت تایوانی توسط عماد و فروشش هم در ورشکستگی پرتو بی اثر نبود الان هم با حرف هاش میخواد پرتو رو دچار عذاب وجدان کنه تا دوباره بهش برگرده
پرتو مهراب رو با عماد مقایسه میکنه وقتی میبینه مردی که رئیسش هست و از نظر رسمی ازش بالاتره چقدر برای شخصیتش احترام قائله،بخش مهمی از کار رو بهش واگذار میکنه و با تعریفش جلوی بقیه بهش اعتبار میده اون رو توانمند نشون میده و حتی یکبار هم اشتباهات پرتو رو به روش نمیاره در عوض عمادی که ادعای عاشقی داره بار ها ریاست و موفقیت خودش رو به رخ پرتو میکشه انگار داره منت دوست داشتنش رو سر پرتو میذاره
وقتی حال پرتو بده و صدیقی بهش میگه چرا مشوشی؟من چه کاری انجام بدم برات و مبنا رو راحتی حال پرتو قرار میده
من به پرتو حق میدم که جذب صدیقی بشه چون احساس میکنه مهراب آدم امنی هست و با اون به آرامش میرسه (در ادامه باید ببینیم مهراب باطنش هم مثل ظاهر خوبه یا این یک نقاب هست)
پرتو و عماد هر دو در زندگی اشتباه زیاد داشتن اما تفاوت قابل تاملشون این هست که پرتو اشتباهاتش رو قبول میکنه دربارشون حرف میزنه و اگر جایی خطا کرده باشه بهش اعتراف میکنه و درصدد جبرانش بر میاد الان هم که حالش بده به روانشناس مراجعه میکنه تا درمان بشه در صورتی که عماد به بلوغ شخصیت نرسیده مدام اطرافیان رو مقصر ناکامیش میدونه و بعد از اون همه پنهان کاری نتنها معذرت خواهی نمیکنه بلکه از کارهایی هم که کرده پشیمون هم نیست الان هم که بدترین خاطره پرتو که از دست دادن بچه اش بود رو به روش آورد ادم نمیدونه دوست دارمش رو باور کنه یا طعنه هاش رو عماد من رو یاد این ترانه میندازه
زخم میزنی اما از جزام بیزاری (انگار چاووشی ترانه مردم ازار رو در وصف عماد خونده😅)
درباره ادامه دادن با عماد نمی‌دونم عماد چجوری می خواد کار هاش رو توجیه کنه که خودش رو الان انقدر محق میدونه اما فکر نکنم بهترین نوع معنوی زندگی این باشه که کسی پنهان کاری بکنه با زبانش فرد مقابل رو تحقیر کنه و دست آورد کاریش رو نابود کنه
اینکه افراد رو وسیله ای بکنی برای رسیدن به خواسته ی دل خودت خیلی بی رحمانه است آنیتا هر قدر که آدم بدی باشه عماد حق نداشت سرش هوو بیاره اگه دیگه دوستش نداشت میتونست طلاقش بده یک بام و دو هوا راه درستی نیست.عماد خودخواهه و در درجه اول به خودش فکر میکنه(توی مهمونی میبینه پرتو از تماس فیزیکی معذبه ولی به کارش ادامه میده)
خودخواهی عماد کاملا در این دیالوگ مشخصه که میگه «خوشبختی من
تویی پرتو»
عماد با پنهان کاریش پرتو رو درحد یک زن دست دوم پایین آورد و شخصیتش رو له کرد وقتی خوشی ادعای عاشقی خیلی راحته هنر وقتی هست که تو سختی نذاری معشوق آسیب ببینه
عماد در امتحان عشق رد شده و اگر امروز از چشم پرتو افتاده مقصر اصلیش خودشه نه هیچ کس دیگری .حرمت ها بین عماد و پرتو پاره شده چه تضمینی هست اگر به هم برگردن وقتی دعواشون میشه گذشته رو به روی هم نیارن؟چه تضمینی هست که پرتو بچه ای میبینه یاد اون خاطره و استرس ها نیوفته و حالش بد نشه؟(کاش نظر روانشناس پرتو راجع به عماد و ادامه دادن با این ادم بیان بشه)
پرتو نسبت به عماد بی تفاوت شده به نظرم دوست داره خاطرات خوب قدیم توی ذهنش باشه اگر به هم برگردن و مدیریت صحیح رابطه نداشته باشن. کاملا پتانسیل این رو داره از عماد متنفر
هم بشه
یک مسئله هم برای من سوال هست پدر پرتو کجاست فوت شده ؟کویته؟شخصیت مادر با اینکه حضور نداره بهش


Forward from: Eli
قبل از ازدواج با پرتو ازش گرفت زمانی که باعث تعطیلی شرکت پرتو شد
یک نظری هست که میگه اگر می‌خوای کسی رو بشناسی عصبانیش بکن ببین چه عکس العملی نشون می‌ده عماد با پرتودر زمان ازدواج خوبه (حتی جایی پرتو میگه بعد از ازدواج عماد اصرار به کار کردنم داشت !)منتها تا زمانی که همه چیز بر وفق مرادش هست وقتی پرتو ازش توضیح می‌خواد و داد میزنه عماد هم متقابلا فریاد میزنه حتی تا سر زبونش میاد که به پرتو بگه مثل زن هرجایی هستی
عماد نسبت به پرتو و ارتباطاتش بد بین هست و این وقت عصبانیت کاملا نمود پیدا میکنه و حرف دلش رو میزنه نمونه اش این مورد که قبل از ازدواج با کنایه به پرتو میگه که با صدیقی بزرگ رابطه داری و الان هم چند باری کنایه های سنگین به حضور مهراب در کنار پرتو بهش انداخته
شخصیت پردازی در داستان به خوبی شکل گرفته و شخصیت های فرعی هم به اندازه شخصیت های اصلی موثر و تاثیرگذار اند مهراب صدیقی رئیس موقر و البته مرموز پرتو هست مهراب از عماد خوشش نمیاد و این در لا به لای حرف ها و نگاه هاش به عماد مشخص هست بر خلاف عماد که خانم ها وسیله ای برای رسیدن به اهدافش هستند(وزیری برای خبرچینی آنیتا برای پول و قدرت و پرتو برای عشق و محبت)حتی حاضر به استخدام منشی خانم هم نیست که مبادا خانمی آسیب ببیند(البته من از این دلیلش خوشم نیومد).
راستش انقدر فاصله بین پست ها افتاده که تقریبا اکثر جزییات برای خواننده ای که آنلاین می خونه فراموش میشه برای شخصیت مهراب ابتدا به ذهن من اومد که شاید خرده حساب یا قصد انتقام از عماد رو داره برای همین پرتو رو استخدام کرده اما وقتی پست های قدیمی رو یک بار پشت هم دوباره خوندم این حس کمرنگ تر شد چون موقعیت برای اذیت کردن عماد با پرتو زیاد داشت نمونه اش در مهمانی وقتی که میفهمه عماد هم هست و به پرتو میگه اگر ناراحت هستی من برم یا زمانی که عموش و عماد به شرکتش می خواستند بیایند میتونست با نگه داشتن پرتو برتریش رو به رخ عماد بکشونه اما صلاح پرتو رو در نظر گرفت و به خونه فرستادش تا اذیت نشه
به نظر میاد که مهراب با هرکسی به فراخور شخصیتش رفتار میکنه همونطور که برای پرتو حامی و مهربون هست به وقتش هم انقدر جدی میشه که در شرکتی که همه مرد اند کسی جرئت نمیکنه مزاحم پرتو بشه.صدیقی کوچک برعکس عماد اهل پنهان کاری نیست وقتی پرتو درباره مناقصه ازش میپرسه با صداقت اعتراف میکنه که اون هم از رقم پاکت خبر داره یا وقتی پرتو میگه که شما انسان شریفی هستید از هیولای درون آدم ها حرف میزنه و غیر مستقیم به پرتو میگه از من در ذهنت بت نساز من هم یک آدمم که اشتباه می کنم
اما حضور اولیه ی مهراب برای من به شخصه مرموز و سوال برانگیزه جایی که بعد از حرف صدیقی بزرگ درباره فروش اجناس سر و کله ی مهراب پیدا میشه و بعد از تهدید عموش توسط عماد پا پس میکشه این مورد مشکوکه و چرا این پا پس کشیدن برای پرتو سوال نشده و از صدیقی توضیح نمی خواد؟
پرتو برای صدیقی و شرکتش حکم یک استثنا رو داره باید دید هدف صدیقی کوچک از استخدامش چی هست که قانونش رو زیر پا گذاشته آیا حساب شخصی با عماد داره ؟یا پرتو اون رو یاد یک فرد قدیمی میندازه که در موقعیت مشابه پرتو بوده و مهراب می‌خواد به پرتو کمک کنه. (وقتی صدیقی از مادرش نقل قول می کنه حسابی به فکر میره و زودی هم بحث رو عوض میکنه)
مریم صمیمی ترین دوست پرتوست و از خواهر بهش نزدیک تره جالبه که زمانی که عماد پرتو رو در منگنه گذاشته بود مریم چند بار کنایه های خیلی خوبی به عماد انداخت مریم خودش با کسی که عاشقش شده ازدواج کرده برای همین دوست داره دوستش هم با کسی که عاشقش هست ازدواج کنه اما مریم هرگز نمیتونه پرتو رو درک کنه خانواده مجتبی به مریم توهین نکردن مریم همیشه نقش اول زندگی مجتبی بوده احترامش همیشه حفظ شده هیچ وقت طعم دوم بودن رو نچشیده برای همین هست که وقتی پرتو عصبانی میشه و همه چیز رو میگه مریم به اشتباه بودن کارش پی میبره
به نظر میاد زنگ زدن به خانواده پرتو و عماد کار مانا باشه مانا علنا به پرتو حسادت میکنه چون میبینه با وجود خانواده ی ثروتمندی که داره و حتی از پرتو هم زیباتره پرتو عاشقی مانند عماد داره در صورتی که خودش اگر تهدید پدرش نبود حمید از ازدواج با اون سر باز میزد با وجود علاقه ی دختر خاله اش به عماد بدنام کردن پرتو یک تیر و دو نشان برایش بود هم اتش حسادتش می خوابید هم آنیتا به عماد میرسید
داستان نقاط اوج زیادی داره و درست جایی که خواننده فکرش رو هم نمیکنه نویسنده به درستی و با مهارت به خواننده شوک ایجاد میکنه دو جای داستان من احساس کردم که از بلندی به پایین پرتاب شدم اولیش ورود بدون مقدمه ی آنیتا و حرف های تکان دهنده اش بود به خصوص زمانی که گفت عماد من رو مجبور به سقط کرده احساس کردم یخ کردم و دلم برای هر دو زن داستان خیلی سوخت دومین جا هم سکانس خواب پرتو بود زمان مهمونی مریم توی دلم گفتم اوضاع

20 last posts shown.

20 485

subscribers
Channel statistics