#ازدواج_اجباری برای نجات خواهر🩸 #مردآلفا🔞
#پارت۱۲۷ #پارت_واقعی🔥
ازش دور شدم. «کافیه.»
چشمهای نافذش روی بدنم چرخید.
«تو نمیتونی لمسم کنی.» ازش دور شدم.
درسته ما ازدواج کرده بودیم اما اون نمیتونست قلب من و از آن خودش کنه، حتی اگر بدنم رو تصاحب میکرد.
گفتم: «چیزی که میخوای و ازم بگیر.»
«یادت رفته من شوهرت هستم و هر کاری بخوام میتونم باهات انجام بدم؟»
گفتم: «پس زود باش انجامش بده.»
چهرهاش یخ زد. میخواست تسلیمش شم. برای کامل کردن ازدواج باید این اتفاق میفتاد.
اما قرار نبود ازش لذت ببره.
غر زد: «این ازدواج اینطوری نیستش. تو شرایط و میدونستی و قبولشون کردی.»
«میدونم که باید خودم و به تو تقدیم کنم، اما تو رو نمیخوام و از یه لحظه بودن با تو لذت نمیبرم.»
بلند شد. کتش رو در آورد. وحشت کردم.
منتظر شدم هر چیزی که باور داره که متعلق به اون هست رو از من بگیره.
دختره به خاطر خواهرش مجبوره با تبهکارترین مافیای کشور ازدواج کنه و از این مرد متنفره. اما شب ازدواج همه چیز تغییر میکنه
#مافیایی🔥 #ازدواج_اجباری💔 #خشن
https://t.me/+4j6LqbxsEnA1MjZk
#پارت۱۲۷ #پارت_واقعی🔥
ازش دور شدم. «کافیه.»
چشمهای نافذش روی بدنم چرخید.
«تو نمیتونی لمسم کنی.» ازش دور شدم.
درسته ما ازدواج کرده بودیم اما اون نمیتونست قلب من و از آن خودش کنه، حتی اگر بدنم رو تصاحب میکرد.
گفتم: «چیزی که میخوای و ازم بگیر.»
«یادت رفته من شوهرت هستم و هر کاری بخوام میتونم باهات انجام بدم؟»
گفتم: «پس زود باش انجامش بده.»
چهرهاش یخ زد. میخواست تسلیمش شم. برای کامل کردن ازدواج باید این اتفاق میفتاد.
اما قرار نبود ازش لذت ببره.
غر زد: «این ازدواج اینطوری نیستش. تو شرایط و میدونستی و قبولشون کردی.»
«میدونم که باید خودم و به تو تقدیم کنم، اما تو رو نمیخوام و از یه لحظه بودن با تو لذت نمیبرم.»
بلند شد. کتش رو در آورد. وحشت کردم.
منتظر شدم هر چیزی که باور داره که متعلق به اون هست رو از من بگیره.
دختره به خاطر خواهرش مجبوره با تبهکارترین مافیای کشور ازدواج کنه و از این مرد متنفره. اما شب ازدواج همه چیز تغییر میکنه
#مافیایی🔥 #ازدواج_اجباری💔 #خشن
https://t.me/+4j6LqbxsEnA1MjZk