تو آینه سرویس بهداشتی مدرسه رژمو تمدید کردم و صدای سحر دوستم اومد:- پریا بیا الان خانوم رسولی میاد باز هاشا میکنه ها
رژمو تند تو کیفم انداختم و دست سحرو گرفتم و گفتم: - بیا بریم
از در مدرسه خارج شدیم و من پا تند کردم دوباره سمت نمایشگاه ماشینی رفتم که اون پسر چشم ابرو مشکی صاحبش بود و سحر لب زد:
-
وایی یعنی فکر میکنی پسره واقعا تورو میبینه؟
یه رژ قرمز میزنی با این تیپ و استایل مدرسه انتظار داری بهت شماره بدهتوجه ای نکردم، تنها نگاهمو بهش دادم:
- چشمای سبزمو دیدی سحر؟ همینا کارشو میسازه تو نگران نباش
پوفی کرد و من میدونستم حسادت میکنن دوستام و به نمایشگاه ماشین که رسیدیم گفتم:
- بیا بریم تو
چشمای سحر گرد شد: -
بریم بگیم اومدیم چیکار؟ با لباس مدرسه اومدیم ماشین بخریم؟کشیدمش سمت نمایشگاه:
- اومدیم ماشینارو ببینیم جرم که نیست بیا دیگه
وارد نمایشگاه شدیم و من خیره به ماشینهای مدل بالا بودم که صدای بم مردونه از طبقه بالا اومد: - بفرمایید
سحر به پته پته افتاد و من مثل همیشه با اعتماد به نفس بودم:
- اومدیم ماشیناتونو نگاه کنیم عیب داره؟
پسر یکم خیره شد بهم که لبخندی زدم و صدای مردی مسن تر هم از بالا اومد:
- احسان کیه بابا؟!
پس اسمش احسان بود؛ لبخندی زدم که در جوابم لبخندی زد و خطاب به پدرش گفت:
- مشتری نی اومدن ماشینارو ببینن بچه دبیرستانین
به ما گفت بچه؟ این بار اخم کردم و بلبل زبونیم گل کرد:
- در اصل خریدار آینده هم میتونم باشم چون امسال سال آهر مدرسه از سال دیگه گواهی نامه میگیرم پ بعدشو ماشین
https://t.me/+3lfOQ36M7UQwYjU0نیشخندی زد و از بالا لب زد:
- بعد اون موقع سرکار علیه کارتون چیه که این قدر وضعت خوبه بعد مدرسه میخوای ماشین بگیری سریع؟
با طعنه ابرو بالا انداختم و گفتم:
- دوست پسرم نمایشگاه ماشین داره اون برام جور میکنه شما نگران نباش
لبخندش پر رنگ تر شد و سری به تایید تکون داد که دست سحر و کشیدم و این بار از مغازه خارج شدیم و همین که بیورن رفتیم صدای جیغ سحر بلند شد:
- وای دیوونه
نفسمو بیرون فرستادم:
- ازم خوشش میاد
https://t.me/+3lfOQ36M7UQwYjU0-
اگه خوشش اومده بود شمارشو میداد بهت بس کن پریا فقط داری آبرو ریزی میکنی
اون سریم برداشتی ترقه انداختی تو مغازش هیچی نگفت بهتبا پایان حرفش ازم جدا شد ولی من تا اون پیرو به دست نمیآوردم ول کن نبودم.
روزا گذشت و
من هر روز از کنار اون نمایشگاه ماشین در میشدم و تنها لبخندی به احسان میزدم و راه خونرو دو برابر دور تر میکردم تا وقتی دختری رو داخل نمایشگاه دیدم که کنار احسان نشسته بود!تو اون سن کمم به قدری تو خیالم با احسان بودم که احساس میکردم بهم خیانت کرده و یادم نمیره چطور با گریه تا خونه دویدم و دیگه هیچ وقت از جلو اون نمایشگاه ماشین رد نشدم و دوستای مدرسمم دیگه میخرم میکردن که دیدی توهم زده بودی ازت خوشش نیومده بود.
بیخیال شده بودم دیگه کلا دو هفته ای میشد از گلو اون نمایشگاه ماشین رد نشده بودم و از مدرسه با سحر خارج شدیم که نگاهمون رو ماشین شاسی سفید سفری خورد و سحر لب زد: - او لالا این مال کیه
بی اهمیت خواستم نگاه بگیرم که یک بار در ماشین باز شد و مردی که دو هفته ای میشد ندیده بودم از ماشین پیاده شد.چشمام ازین بیشتر گرد نمیشد و اومده بود دنبال کسی؟
نزدیکم اومد و جلو تمام بچه های مدرسه لب زد: -
معلوم تو کجایی بچه؟ دو هفتس دیگه نمیای رد شی از جلو مغازه چرا؟!
مات مونده بودم و سحر دستمو کشید:
- الان خانوم رسولی بیاد...
حرفش تموم نشده بود که صدای خانم رسولی اومد:
- چه خبره اینجا؟! جلسه گرفتید جمع شدید؟
ترسیده یه قدم خواستم برم عقب که رسولی از بچه ها رز شد و وقتی به ما رسید خودش هم تعجب کرد و گفت:
-
احسان جان عمه؟! اینجا چیکار...عمه؟! حرفش کامل نشده بود که نگاهش و به من که روبه روی احسان بودم نشست و گفت:
- مگه نگفتم خودم رسیدگی میکنم واس چی اومدی اینجا پسرم؟! برو برو زودباش برو
گیج بودم و مرد روبه روم پر اخم گفت:
-
والا شما یه شماره ی اولیا به من ندادی زنگ بزنم بگم من از دخترتون خوشم اومده میخوام بیام امر خیر دیگه گفتم خودم بیام عمه جوندهنم باز و بسته شد که اینبار احسان جلوی همه کوله پشتیم رو محکم گرفت و کشوندم سمت ماشینش و لب زد:
-
من با تو حرف دارم بچه جونو این شروع داستان ما بود...
عشقی که از بچگی تو قلب من ریشه کرد
💞
من پریام
دختری که عاشق نمایشگاه دار ماشین تو محلشون شد...
دختری که یه محلرو ترکوند تا به اونی که میخواد برسه و رسید اما...https://t.me/+3lfOQ36M7UQwYjU0