دستهام رو جمع میکنم تا سرما کمتر اذیتم کنه. سعی میکنم کمتر به گذشته فکر کنم و تمام خوبیها و بدیهاش رو فقط به عنوان خاطره توی ذهنم نگه دارم. نه بیشتر. فکر میکنم که اینجوری کمتر آزار میبینم. برنامههای یکسال اخیر رو چک میکنم و میبینم که چه برنامههایی که اصلن انجام نشدن و در عوض چه کارهایی که توی برنامهم نبودن و الان شدن دغدغهی اصلیم. غمگین میشم از برنامههای رها شده. انگار درختی رو توی باغچه کاشتم و یادم رفته بهش آب بدم. درخته خشک شده. از یادها رفته و دیگه هیچجوره نمیشه سرپاش کرد. غمانگیزه. غصه خوردن هیچ فایدهای نداره. میدونم. یهجایی خونده بودم که از بین تمامی حسها، غم موندگارترینه. شادی و حسادت و عصبانیت و بقیه، خیلی کمتر از غم دووم میآرن. حتی وقتی اون غم از بین هم بره، بعد از چند سال، با یه بهونه، ممکنه دوباره بیاد سراغت. مثل درختی که کاشتی و یادت رفته بهش آب بدی و خشک شده و از این به بعد هر درختی که میبینی، یادِ درخت خودت میافتی.