• رایمون


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


«از حیّز انتفاع ساقط شده»
[مطالبی که بدون نام هستند را خودم نوشته‌ام. کپی نکنید. فوروارد یا با نام چنل منتشر کنید.]
< تبلیغ نداریم. >
t.me/HidenChat_Bot?start=6126601220

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


آهنگ‌ها رو اینجا می‌ذارم:
https://t.me/Bkalamchannel


آهنگ‌های بی‌کلام این فرصت رو بهت می‌دن که موقعِ گوش کردن، به هر چیزی که دوست داری فکر کنی. بهت کلمه نمی‌ده که مغزت رو بکشونه به سمتی که خودش می‌خواد. می‌ذارتت توی یه دشت پهناور که خط‌کشی نشده و بهت اجازه می‌ده هر سمتی که می‌خوای بدویی. پس بیا بدوییم، ولی این‌دفعه به سمت چیزهای خوب. بیا به چیزهای خوب فکر کنیم فقط. مثلن به قهرمانی آرسنال، به مُردنِ همه‌ی دیکتاتورها (مرگ رو برای هیچ‌کس نمی‌خوام جز دیکتاتورها)، به نبودِ جنگ، به عطرِ بلال کبابی، به چای داغ روی نیمکت پارک قیطریه. به همه‌ی چیزهای خوب؛ حتی اگه محال باشن. به زنده شدنِ مارادونا.


موزیک بی‌کلام اگر دارید برام بفرستید لطفاً.
اینجا: @raymonizm


منتظر بودم تا اپیزود جدید «رختکن بازنده‌ها» منتشر شود. این روزها تنها پادکستی‌ست که گوشش می‌دهم. بقیه انگاری زیادی حرف می‌زنند و زیادی حرف‌های بدیهی می‌زنند و همین حرف‌ها را هم قشنگ نمی‌زنند. شبیه به شواف. «ماسه» سه تا از گُل‌هام را نابود کرده و آرام کنار کتاب‌های ریخته‌شده روی کف زمین، خوابیده بود. آفتابِ آخرهای پاییز قوی‌تر از همیشه خودش را رسانده بود به اتاق و اجازه نمی‌داد مانیتور لپ‌تاپ را درست ببینم. با Better Call Saul آشتی کرده بودم و همینجور اپیزودهاش بود که می‌رفت جلو. یکدفعه توی دو روز شش - هفت قسمت دیده بودم و رفته بودم توی داستان و از داستانِ تلخ و تکراری و حوصله‌سربر زندگیِ خودم دور شده بودم. کتاب‌های خوب و سریال‌های خوب به همین درد می‌خورند. قشر خاکستری مغزت را می‌اندازند توی داستانِ خودشان و این‌جوری کمتر به بدختیِ اجباریِ جغرافیای‌ات و زندگیِ زیادی آماتورت در جهانِ مدرن فکر می‌کنی. به امتحان کردنش می‌ارزد. برای من که می‌ارزید. یک‌جور فرار کردن بود خب. و گاهی وقت‌ها نباید زیادی محکم گرفت و ایستادگی کرد و مصر بود. باید رها کرد. باید رفت توی داستانِ دیگران و به بدبختی‌شان خندید. باید داستانِ «بازنده‌ها» را گوش داد و خوشحال بود که «لااقل هنوز اینجوری نباخته‌ام». همین‌چیزهاست که زندگی را قابل‌تحمل می‌کند. تجربه‌ام را باور کنید.


این عکس رو چند هفته پیش از «ماسه» گرفتم. خوف کرده بود بین گُل‌ها. پسره‌ی خنگ. :))


شبیهِ اون لحظه‌ای که محسن نامجو می‌گه «بگذارید باادب باشم دوستان؛ آبِ دهان به این زندگی».


Forward from: پلی لیستمان.
در مرحله‌ی انکار هستم؛ انکار موجودی حساب بانکی‌.


Forward from: پلی لیستمان.
کاش هوش مصنوعی خودش برای آدم پول در می‌آورد تقدیم می‌کرد. اینطور که بخواهی هی تلاش کنی خیلی سخت است.


از چت‌جی‌پی‌تی در مورد «پذیرش» سوال کردم و لابه‌لای پاسخ‌ش این جمله رو گفت که «گاهی ما می‌خوایم همه چیز رو تحت کنترل داشته باشیم، اما حقیقت اینه که نمی‌شه همیشه همه چیز طبق برنامه‌مون پیش بره. پذیرش یعنی بدونی که تغییرات و نتایج غیرمنتظره بخشی از زندگی هستن و نیازی نیست که همه چیز رو کنترل کنی.»


می‌فهمم که داری تلاش می‌کنم تا قوی باشی، اما یادت باشه که یه زخم‌هایی هیچ‌وقت خوب نمی‌شن. سعی کن فراموش‌شون کنی. فراموش کردن هم یه‌جاهایی یعنی قوی بودن. و اگر اون زخم خوب نشد، و فراموش هم نشد، سعی کن باهاش کنار بیای. بپذیری‌ش و زندگی‌ت رو پیش ببری. به نظرم «پذیرفتن»، حدِ اعلا و بزرگ‌منشانه‌ی قوی بودنه.




گذاشتم که تا ذره‌های آخرِ ناامیدی پیش بروم. خودم را کنار نکشیدم. اَخ و پیف نکردم و برای خودم داستان‌های قشنگی درباره‌ی امید نخواندم. چند روز، چند هفته، و چند ماه را ناامیدانه زیستم. و خب حالا احتمالن وقتش رسیده بود که چیزی بخوانم؛ کتابی درباره‌ی امید: «همه‌چی به‌گا رفته». این هم یک‌جورش هست خب. تا آخرین طبقه‌ی ناامیدی‌ای که می‌توانستی داشته باشی، می‌روی. بعد مکث می‌کنی. بعد شروع می‌کنی به پایین آمدن. شروع می‌کنی به امیدوار شدن. ولی این‌دفعه یک تفاوت مهم با دفعه‌ی قبلی دارد. این‌دفعه می‌دانی که واقعن همه‌چیز به‌گا رفته و حالا قرار است توی همین به‌گایی امید را پیدا کنی.


«تو مرگِ دلم را ببین و برو ...»




از «کیک محبوب من» خوشم نیومد. خفقان‌ش فراتر از خفقانی بود که حاکمیت می‌تونه برای شهروندهاش ایجاد کنه. به نظر خودِ روایت هم خفه بود. یک‌جورهایی خودزنی بود انگار. من اینطور برداشت کردم؛ مشروب باعث مرگ می‌شه و کسایی که پوشش اختیاری دارن، سنگ‌دل‌ترن! شما چنین برداشتی نکردین؟


دیشب تا دو صبح بیدار بودم و «دانه‌ی انجیرِ معابد» رو تموم کردم. دوباره یادم اومد همه‌ی اون شلوغی‌ها و سرکوب‌ها و ساچمه‌ها و اشک‌آورها. استرس گرفتم نصفه‌شبی. ولی دوست داشتم تهش رو ببینم. دیدم. خوب تموم شد. کاش زندگیِ ما هم خوب تموم شه.


شما هم سخت‌تونه؟




می‌گویند «چرا هیچ‌چی نمی‌گویی؟ چرا وقتی آن دختر توی دانشگاه لخت شد و فیلم‌ش را منتشر کردند، هیچ حرفی نزدی؟ چرا وقتی کیانوش سنجری خودکشی کرد سکوت کردی؟ چرا وقتی دارند بچه‌های اکباتان را اعدام می‌کنند، هیچ‌چی نمی‌گویی؟». خیره شده‌ام به صفحه‌ی موبایل و ساعت را نگاه می‌کنم. چایِ تازه‌دم روبه‌رویم شروع کرده به سرد شدن و شب دارد تلاشش را می‌کند تا به صبح برسد. می‌رسد هم. همیشه رسیده، این‌دفعه هم می‌رسد. ولی انگار من دیگر آن آدمِ سابق نمی‌شوم. آدمی که یکی دو سال پیش هی حرف می‌زد و اعتراض می‌کرد و پست می‌گذاشت و امیدوار بود. ناامیدتان نمی‌کنم‌ها؛ هرچند فرقی هم ندارد واقعن. دلم برای خودم می‌سوزد. برای تو می‌سوزد. برای این آسمان می‌سوزد. و برای این خاک. دلم برای همه‌چیز دارد می‌سوزد و دیگر قیل‌وقال را کنار گذاشته‌ام. سرِ کار می‌روم. الکی به راننده‌تاکسی‌ها لبخند می‌زنم. از سرِ کار برمی‌گردم. به گُل‌ها آب می‌دهم، با گربه‌ام بازی می‌کنم و الکی به همسایه‌ی زبان‌نفهمِ طبقه‌ی پایین لبخند می‌زنم. ما بازیچه شده‌ایم عزیزِ دلم. بازیچه. حالا چه فرقی می‌کند قیل‌وقال بکنیم یا نکنیم؟ ما سوختیم عزیزِ دلم. بدجور سوختیم. حالا چه فرقی می‌کند قیل‌وقال بکنیم یا نکنیم. ما کشته شدیم عزیز دلم و واقعن هیچ فرقی نمی‌کند که قیل‌وقال بکنیم یا نه.


به نظر می‌رسد این قطعه بازگویِ اتفاقی‌ست که برای «ثریا منوچهری» افتاد. زنی سی‌وپنج ساله که در سال شصت‌و‌پنج به جرم زنا، سنگسار شد. چند سال بعد، فیلمی به نام «سنگسار ثریا» توسط منوچهر نورسته و با بازیِ شهره آغداشلو ساخته شد که بسیار تأثیرگذار بود و داستان ثریا را بر سر زبان‌ها انداخت. بهرام و سورنا در این قطعه، داستان زنی را بازگو می‌کنند که اهالی روستا به زنا متهم‌ش کرده‌اند و می‌خواهند سنگسارش کنند. در حضور نوزادش. نوزادی که حاصل از زناست. سنگسار تمام می‌شود. زن می‌میرد. نوزاد هم. بوی خون، گرگ‌های اطراف را به سمت روستا می‌کشاند. گرگ‌ها مادر و نوزاد را می‌خورند و حالا مزه‌ی گوشت به دهانشان شیرین آمده. دوباره به روستا برمی‌گردند برای شکاری دیگر. جسدی در کار نیست، پس باید به گهواره‌ها و نوزادانی دیگر حمله کنند. اهالی روستا در تلاشند تا در مقابل گرگ‌ها مقاومت کنند، اما حیله‌هاشان به نتیجه نمی‌رسد. یکی از اهالی پیشنهاد می‌دهد که آتش گرگ‌ها را فراری خواهد داد. برای همین مشعلی به دست می‌گیرد و سعی می‌کند تا گرگ‌ها را از روستا دور کند. ناگهان مشعل بر زمین می‌افتد و کل روستا و گرگ‌ها و همه، می‌سوزند و نابود می‌شوند. روایت، داستان‌پردازی و اجرای این قطعه، به جرأت یکی از ماندگارترین آثار در رپ فارس خواهد بود.

20 last posts shown.