آبگرمکن درست نشد. به یاد مادربزرگ چندتا قابلمه گذاشتم روی گاز و آب ریختم توشون. نصف تشت رو با آب سرد پر کردم و نصف دیگه با آب جوش. گرمای مطبوعی داشت. «ماسه» تعجب کرده بود انگار از کارم. گربههای مدرن عادت ندارن به دیدن چنین صحنههایی. اونا جکوزی و سونا و اینجور چیزها بیشتر دیدن لابد. «ماسه» لم داده بود روی کاناپه و من داشتم دوش میگرفتم. با خودم میگفتم امسال دیگه پولامو جمع و یه خونهی بهتر اجاره میکنم. زهی خیالِ باطل! سه ساله دارم همین تصمیم رو میگیرم و پولهام جمع نمیشه و چونه میزنم با پیرزن صاحبخونه برای اجارهی کمتر و همینجا موندگار میشم. واقعن چرا پولها جمع نمیشن؟ یکشنبه باید زنگ بزنم به «محسن آبگرمکن» تا دوباره بیاد و راست و ریست کنه آبگرمکن رو. از سه سال پیش به همین اسم ذخیرهش کردم. اونموقع هشتاد تومن گرفته بود برای ایاب و ذهاب و صدوپنجاه تومن هم دستمزد. اینسری پونصدتومن رو شاخشه. همهچی گرون شده خب! طبیعیه. فقط جوونیمون بود که ارزون گذشت و رفت. بهتره فاز فلسفه برندارم. باید شام بسازم تا پول اضافه ندم به فستفودیِ بغل خونه. یه قدم برای پسانداز. هوم؟